مقالات

راه ها و بي راهه هاي عشق (نقدي بر انديشه هاي اشو)

چرا انسان عشق را در زمين و در رابطه با هم نوعان تجربه مي کند؟ و در برابر اين ادراک و هيجان چه رفتاري بايد داشته باشد؟ پاسخ اشو با پاسخي که در نظام تربيتي عرفان اسلامي به اين پرسش داده شده متفاوت است. اين که عشق مجازي دبستان دانشگاه عشق حقيقي است. و براي رسيدن به عشق حقيقي گذر از آن ضرورت دارد؛ روشن است. اما اشو بر لذت جنسي و شادماني اين جهاني تأکيد داشته ناپايداري آن را پذيرفته، خدا را در خوشي ها و کامجويي هاي مادي و عادي مي‌جويد. اما توصيه مي‌کند که بايد عشق جنسي را با مراقبه و نيايش آميخت که لطف آن افزايش يافته، خوشي و شادي عميق‌تري تجربه شود.
ولي عرفان اسلامي به دو صورت و در دو طرح متفاوت گذر از عشق مجازي به عشق حقيقي را رقم مي‌زند. نخستين طرحي که عشق مجازي در آن روي مي دهد، طرح کشف و پيدايش عشق حقيقي و دومين طرح استمرار و پايداري در آن است. ما هم براي پديدار شدن عشق حقيقي در دل به عشق مجازي نيازمنديم و هم براي پايداري ورزيدن در عشق حقيقي بايد مهارت‌هاي لازم را در مدرسة عشق مجازي فراگيريم. در طرح نخست مهار عشق ورزي ما را به کشف عشق حقيقي مي‌رساند و در طرح دوم مهارت در عشق ورزيدن، استقامت و پايداري در عشق حقيقي را مي‌آموزد.

بسمه تعالي
راه ها و بي راهه هاي عشق
(نقدي بر انديشه هاي اشو)
وجد در سکس بارقه‌اي از وجد عرفاني است آفتاب در سايه ص188.
چکيده
چرا انسان عشق را در زمين و در رابطه با هم نوعان تجربه مي کند؟ و در برابر اين ادراک و هيجان چه رفتاري بايد داشته باشد؟ پاسخ اشو با پاسخي که در نظام تربيتي عرفان اسلامي به اين پرسش داده شده متفاوت است. اين که عشق مجازي دبستان دانشگاه عشق حقيقي است. و براي رسيدن به عشق حقيقي گذر از آن ضرورت دارد؛ روشن است. اما اشو بر لذت جنسي و شادماني اين جهاني تأکيد داشته ناپايداري آن را پذيرفته، خدا را در خوشي ها و کامجويي هاي مادي و عادي مي‌جويد. اما توصيه مي‌کند که بايد عشق جنسي را با مراقبه و نيايش آميخت که لطف آن افزايش يافته، خوشي و شادي عميق‌تري تجربه شود.
ولي عرفان اسلامي به دو صورت و در دو طرح متفاوت گذر از عشق مجازي به عشق حقيقي را رقم مي‌زند. نخستين طرحي که عشق مجازي در آن روي مي دهد، طرح کشف و پيدايش عشق حقيقي و دومين طرح استمرار و پايداري در آن است. ما هم براي پديدار شدن عشق حقيقي در دل به عشق مجازي نيازمنديم و هم براي پايداري ورزيدن در عشق حقيقي بايد مهارت‌هاي لازم را در مدرسة عشق مجازي فراگيريم. در طرح نخست مهار عشق ورزي ما را به کشف عشق حقيقي مي‌رساند و در طرح دوم مهارت در عشق ورزيدن، استقامت و پايداري در عشق حقيقي را مي‌آموزد.
واژگان: عشق، سكس، مراقبه، خداوند، عفت، پيداري در عشق.
مقدمه
قلب انسان تا مي تپد عشقي مي جويد و زندگي بي عشق، بي معنا، بلکه برابر با مرگ است. بعضي از عرفا عشق را راه رسيدن به خدا دانسته، برترين معرفت و عبادت را معرفت و عبادت عاشقانه برشمرده اند. نيز از عشق زميني سخن به ميان آورده و آن را مجاز و پلي به سوي حقيقت معرفي کرده اند. تا آنجا که برخي از اساتيد حق اولين پرسش براي پذيرش طالبان سير و سلوک را به عشق اختصاص داده و از پذيرش کساني که تجربة عشق ندارند سرباز مي زنند. دلي که نسوخته باشد دل نيست و دلي که عاشق نشده باشد سوخته نيست. عاشق شدن اولين گام بيرون آمدن از خودپرستي است. و خودپرستي از بزرگترين حجاب هاي ميان خدا و خلق است. و اين حجاب جز با عشق از ميان برنخيزد و با غير آتش عشق نسوزد.
اما عشق هم وادي پر خطري است که چگونه افتادن در آن و گذر از مراحل و برآمدن از مهالکش جز به لطف خداوند ميسر نيست که عشق از آن اوست و او خود تواناترين نگهدارنده است. ولي انسان نيز بايد بکوشد و راه را از بي‌راه باز شناسد و صادقانه در راه عشق قدم بردارد تا لطف حق دستگير او شده، صبح وصال در پي شامگاه رنج و هجران فرارسد.
دنياي امروز که از بحران معنويت رنج مي برد تا راه راست فاصلة کمي ندارد و در اين دوري چه بيراه هايي که راه پنداشته مي شود و چه سرگشته هايي که راهنما ناميده مي شوند. انساني که خود را گم کرده و از خويش دور افتاده است، تا اين که به خويشتن حقيقي برسد خود فريبي هايي را تجربه خواهد کرد و معنويت هاي نوين که در مهد تمدن غرب مي رويد و ترويج مي شود، اگرچه از عرفان هاي شرقي و حتي اديان ابراهيمي برآمده باشد، به سادگي قابل اعتماد نيست و براي انتخاب آنها بايد هوشمندانه به تأمل نشست و آگانه گزينش کرد.
هدف اصلي اين مقاله بررسي و نقد انديشه هاي مروج مشهور معنوي به نام راجنيش بگوان معروف به اشو است. که عشق را محور اصلي تعاليم خود قرار داده و در بين عده اي از مردم جهان مقبوليتي يافته است. نظريه اصلي او و نوآوري بزرگش اين است که عشق جنسي و مراقبه را به هم آميخته، ترکيبي از اين دو را براي تأمين معنويت بشر دنيايي اين روزگار پيشنهاد مي کند.
براي جدا کردن و برجسته کردن نکات مثبت انديشه او و نيز روشن شدن اشکالات وارد شده بر تعاليم‌اش به تبيين يک ديدگاه اسلامي فراموش شده دربارة عشق مجازي مي پردازيم و آن عشق جنسي در روابط زناشويي در نظام تربيتي عرفان اسلامي است.در اين مقاله نگرش اسلام به عشق مجازي در دو طرح پيدايي و پايايي معرفي شده، عشق جنسي در طرح پايايي تحليل مي‌شود. پرورش عشق حقيقي آيين و آدابي دارد و راه و روشي مخصوص که بايد به خوبي فراگرفته شده و با دقت به کار بسته شود. براي موفقيت در اين کار بايد مراحل مختلف اين بالندگي را شناخت و برنامة ويژة هر مرحله را اجرا کرد.
به طور کلي عشق مجازي در دو مرحله يا دو طرح مختلف راه دست‌يابي به عشق حقيقي را هموار مي‌سازد. طرح اول به هجران مي‌انجامد و طرح دوم با وصال آغاز مي‌شود. در اولي بايد عشق را مهار کرد و پنهان داشت، دومي را بايد با مهارت آشکار نمود و بر آن پايداري ورزيد. اولي براي کشف و گزينش عشق حقيقي است و دومي براي تمرين حفظ و نگهداري آن. اولي به جنسيت ربطي ندارد اما دومي ميان دو جنس مخالف صورت مي‌گيرد. با اينکه در تعاليم اسلام هر دو مدل عشق مجازي مورد توجه بوده و بر مدل دوم بيشتر تأکيد شده؛ انديشمندان جهان اسلام اما بيشتر بر عشق مجازي در طرح نخست تأمل ورزيده، عشق بدون شهوت را گذرگاه عشق حقيقي دانسته‌اند.  و عشق مجازي در طرح دوم را کمتر در رابطه با عشق حقيقي تبيين کرده، فقط توصيه‌هاي اخلاقي درباره‌اش ارائه داده‌اند. و فضاي عرفاني ازدواج و زناشويي و عشق جنسي را شفاف نکرده‌اند. در اين خلاء بينشي انديشه‌هاي خام و خالي از حقيقت بازار گرمي پيدا کرده، روياروي دين و فطرت مي‌ايستند و هوس‌راني را به نام عرفان و معنويت ترويج مي‌کنند.
بدون ترديد در روابط جنسي عاشقانه نيز خداوند حضور دارد همانطور که همه جا هست، و اگر اين رابطه مورد رضاي او باشد مي‌تواند پل ارتباط با او باشد. اما اين حضور را چگونه مي‌توان درک نمود و با او ارتباطي پويا و متعالي برقرار کرد؟ خلاء پاسخ به اين پرسش زمينة هرزنگاري‌هايي به نام عرفان شده است و براي روشن شدن كاستي‌ها و نارسايي‌هاي انديشة کساني مانند اشو لازم است تا حدودي مدل صحيح عشق جنسي از منظر عرفان يا به بيان ديگر رابطة سکس با معنويت تبيين شود. رابطه‌اي که عشق مجازي در طرح دوم به آن تحقق مي‌بخشد. از اين رو ابتدا به بررسي مياني و شالودة اصلي نظرية اشو مي‌پردازيم و در ادامة بررسي‌ها و نقدها عشق مجازي را در طرح اول يعني طرح پيدايش و سپس در طرح دوم يعني پايداري از منظر اسلامي مورد توجه قرار داده، با تأمل بر تفاوت‌هاي دو ديدگاه سستي و آشفتگي آراء اشو را روشن مي‌نماييم.
* نيلوفر عشق در مرداب شهوت……………………………………………………..
اشو دلبستگي زيادي به مذهب تانترا دارد که يکي از فرقه هاي بين مذهبي بودايي و هندويي است. تانتراي بودايي بيشتر روي مراقبه تاکيد دارد و تانتراي هندويي عشق را مهمتر قلمداد مي کند.  اشو اين دو را تركيب كرده ولي نقش محوري به عشق و کامروايي مي دهد. در تانتراي هندويي كه معمولاً شاكتي پرست ناميده مي‌شوند، مبنا اين است كه «شهوات يا خواهش‌هاي نفساني را با تخليه كامل آنها در مراسم مذهبي بهتر مي‌توان تحت فرمان درآورد. غريزة جنسي را نبايد سركوب كرد، بلكه بايد به دقيقترين وجه به اظهار آن پرداخت و در ارضائش كوشيد.»  بر همين اساس اشو مي گويد: «تانترا… راه رهايي از مسائل جنسي است. کمتر روشي تا اين حد در زندگي انسان مؤثر بوده است. روش هاي ديگر هر کدام سبب در گيري بيشتر انسان با مسائل جنسي مي شوند. …خواهش جنسي همچنان باقي است. نمي تواند از ميان برود، چرا که يک واقعيت است و در طبيعت افراد وجود دارد. زنده است و نمي تواند با واپس زدن ناپديد شود. …»
از اين جملات برمي آيد که او مسائل جنسي را آفت معرفت خداوند و عشق به او پنداشته، راهي براي خلاصي از آن مي جويد. استدلال اشو اين است که شناخت خداوند با قلب حاصل شود و ذهن مانع آن است زيرا شناخت هاي دنيايي و تصاوير اين جهاني در ذهن رقم مي خورد. و معرفت خداوند بدون نقش و صورت بر دل مي‌تابد. بنابراين بايد براي فروکاهيدن هجوم ذهنيات و روآمدن و شکوفايي دل براي درک عشق و معرفت خداوند فعاليت آن را کاهش داد. از اين رو بايد وسوسه ها و هوس ها را رها کرد تا به محض سر برآوردن، کام گيرند و افول يابند و هر چه زودتر عرصه را خالي کنند،‌ تا شخص به آستانة مراقبه برسد. پرهيز از هر آنچه هوس ها به سوي آن فرامي‌خوانند دغدغه ساز مي شود. «آنچه منع مي شود، جاذبه پيدا مي کند، آنچه انکار مي شود، به اشاره فرا مي خواندمان!  تنها آگاهي به بازي هاي ذهن است که آزادمان مي کند. نفي و انکار، نفي و انکار نيست، برعکس فراخوان و ترغيب است…»  بنابراين بايد با شهامت وسوسه ها را پذيرفت و ارضا کرد تا ذهن دغدغه مند نشده، مانع کشف و شهود قلبي نگردد.
در تانترا عقيده براين است که آنچه ديگران را به شقاوت مي رساند، يک يوگي را به سعادت مي رساند.  پليد ترين و آلوده ترين اعمال براي کسي که مي خواهد به خدا برسد، مقدس مي شود. کسي که براي خود لذت ها و ماندن در آنها به کامجويي رو مي آورد تيره بخت و شقي ست؛ اما کسي که براي گذر از آنها واردشان مي شود، راه سعادت و روشني را در پيش گرفته است.
مبناي روان‌شناختي كه تز معرفت‌شناسانة تانترا را پشتيباني مي‌كند اين است که در ساختار وجود انسان هفت کانون نيرو قرار دارد. اولين و پايين ترين آن در مرکز انگيزش جنسي پايين تر از انتهاي ستون مهره هاست. نيروي بيکران الاهي که در انسان نهفته، آنقدر فروکاسته شده که در اين مرکز به صورت کنداليني (مار حلقه زده) فروخفته است. اگر اين نيروي الاهي (شکتي) برانگيخته شود به تدريج رشد مي کند و ساير کانون هاي نيرو را فعال مي سازد تا نقطة هفتم که بالاي سر قرار داشته، نماد آن نيلوفر هزار برگ است. در آنجا اتحاد با نيروي الاهي کشف شده، انسان مي تواند خداوند را درک کند.
بنابراين عشق جنسي نقطة شروع حركت به سوي خداوند است. به اين صورت که عشق ابتدا به صورت جنسي ظهور مي کند سپس ارضاء‌ آزادانة آن نيروي درون را رها كرده، روبه شكوفايي مي‌برد. تا جايي كه ذهن از همة تصورات و دل از همة اميال پاك شده، به درك خداوند مي‌رسد و عشق را در رابطه با کل هستي و خداوند و کشف خويشتن تجربه کند. بايد نيروي عشق جنسي رها شود، ببالد و فرارود تا نيلوفر هزار برگ شکوفا گردد. تانترا «کليدهايي را در اختيارت قرار مي دهد که لجن را به نيلوفر آبي بدل کني.»
اشو از روش هاي پرهيزکارانه در عشق جنسي دلخور است و مراقبة‌ تنها را ناکارآمد ارزيابي مي‌کند. مراقبه بايد در پي خالي شدن ذهن و دل انجام شود، در غير اين صورت تير مراقبه به سختي بر ذهني آشفته و دلي نا‌آرام مي‌نشيند. روش درست و مؤثر رسيدن به خدا تلفيق عشق با مراقبه است. «روش هاي ديگر سبب درگيري بيشتر انسان با مسائل جنسي مي شوند… اين انرژي با پس زدن آزاد نمي شود. براي اين کار به درک و شعور احتياج داريد. در همان لحظه اي که انرژي از گل و لجن آزاد شود، گل نيلوفر مرداب از ميان گِل سر برمي دارد. و از اين مرحله نيز فراتر مي رود، در حالي که مهار کردن و واپس زدن اين انرژي، سبب مي شود هر چه بيشتر در گل ولاي فروبرويد.»
نيازهاي طبيعي انسان روان او را به ناآرامي كشانده و تنها عدة اندكي مي‌توانند از اين نيازها دست بشويند و به مراقبه‌اي موفق دست يابند. و البته اين توفيق به قيمت از دست دادن تعادل در زندگي و يك بعدي شدن شخصيت حاصل مي‌شود. سرکوب کردن و پس زدن نيازهاي طبيعي از شکوفاسازي تماميت انسان عاجز است.
اشو اساساً عشق هاي زميني را مزاحم تلقي كرده، آنها را عشق‌هايي مي‌داند که بايد هر چه زودتر از آنها گريخت و به عشق خدا رسيد. اميال و هوس‌ها افكاري را به دنبال مي‌آورد و با دلي ناپاك و ذهني ناآرام نمي‌توان به معنويت رسيد. با آزاد گذاشتن اميال، افكار از بين رفته، مراقبه خود به خود فرامي‌رسد و خدا نزديك و نزديك‌تر مي‌شود.
* مراقبه نيازمند عشق……………………………………
مراقبه سفري است به اعماق درون براي كشف هستي خود و ديدار با خويشتن حقيقي. مراقبه براي دست يافتن به آگاهي از نوع ديگر است كه فراتر از ذهن و تفكر مفهومي تحقق مي‌يابد. از اين رو براي سفر به درون بايد از ذهن گذشت. مراقبه در حقيقت فراروي از ذهن، بازايستادن جريان تصورات ذهني و دريافت معرفت و آگاهي بدون صورت است. آگاهي بي‌صورت ارتباط با دنياي ناشناختة‌ درون است كه خدا را مي‌توان آنجا يافت؛ و آرامش و شادماني و لذت را. براي دست‌يابي به وضعيت مراقبه بايد از هر تلاش فكري رها شد هر تلاشي به برخاستن غبار بيشتر مي‌‌انجامد و اميال و خواسته‌ها و افكار و اهداف و تصوراتي را در ما برمي‌انگيزد.
براي يك مراقبة موفق لازم است كه حتي مراقبه را هم نخواهي. و به همان چيزي كه مي‌خواهي از آن بگريزي تمركز كني يعني ذهن و تصاوير ذهني. در مراقبه شخص گويي خود را غير ذهن مي‌بيند. به صورت شخصي مستقل كه ذهن و تصورات ذهني خويش را به صورت شخص ديگري مشاهده مي‌كند. براي مراقبه بايد افكار را رها شوند. با نظارة محض آنها به تدريج رنگ باخته، محو مي‌گردند. «با جريان فكرها شناور نباش، فقط نسبت به آنها آگاه باش، بدان كه تو از آنها مجزايي، متمايزي، دوري، فقط ناظر آنها باش… آن گاه، باقي ماجرا خود به خود به وقوع مي‌پيوندد. اين باقي ماجرا را من مراقبه مي‌نامم.»
مراقبه چيزي است كه هيچ چيز نيست به بيان ديگر درك جهان و هستي بدون هيچ شكل و صورت به اين جهت مي‌توان آن را نامشخص و يا ناشناخته ناميد. ناشناخته اصل پيدايش و آفرينندة جهان شناخته شده است. كل جهان شناخته شده از كل ناشناخته كه هستي محض است بيرون مي‌آيد.  هستي محض ناشناخته است زيرا تصويري در ذهن ما باقي نمي‌گذارد كه در مراقبه‌هاي بعدي بتوانيم او را شناسايي كنيم. هر بار كه با هستي محض مواجه شويم، گويا تازه او را ديده‌ايم و اگر چه در مراقبه‌اي دائم به سر ببريم، همواره ناشناخته خواهد بود. همواره نو و سرشار از راز و شگفتي. «فكر چيزي نيست، مگر غباري در چشم كور ذهن، زيرا نمي‌تواني به چيزي فكر كني كه پيشاپيش شناخته نشده باشد ـ‌ و به فكر كردن به چيزي كه پيشاپيش شناخته شده است، نيازي نيست. مواجهه، همواره با ناشناخته صورت مي‌گيرد. ناشناخته، همه جا حضور دارد، در درون و در بيرون، و تفكر هميشه در درون شناخته‌ها و در پيرامون شناخته‌هاست. تو نمي‌تواني از خلال شناخته‌ها، با ناشناخته تماس بگيري. پس شناخته‌ها را دور بريز و با ناشناخته تماس بگير. و اين چيزي ست كه من آن را مراقبه مي‌نامم.»
جايگاه حقيقي انسان ميان دنياي شناخته يعني عشق ورزي، زندگي در دنيا و اميال گوناگون به اشياء و تخيلات و صورت‌هاي ذهني و از سوي ديگر  مراقبه و ارتباط با هستي مطلق و فراسوي شناخت و صورت‌هاست. «انسان پلي است بين شناخته و ناشناخته، محدود ماندن در شناخته حماقت است. و رفتن در جستجوي ناشناخته آغاز خردمندي است.»  براي همين بايد از فكر رها شوي و به مراقبه بپردازي و عشق بورزي. مراقبه سفر به فراسوي ذهن است و در عشق ورزي هم لحظة ارگاسم لحظة‌ بي‌ذهني ست.
اميال، افكار را به صحنه مي‌كشند و هم از اين رو با ارضا اميال افكار محو شده بهترين فرصت براي مراقبه پديد مي‌آيد. در اين وضعيت صورت‌ها و تصاوير از ذهن دست برداشته، انسان به تجربة ناشناخته و مشاهدة عريان هستي كل نائل مي‌شود. يگانگي با آنها را از درون احساس كرده، آگاهي را درمي‌يابد. «خرد و آگاهي به معناي دانش نيست. خرد به معناي هوشياري است به معناي تفكر، سكوت، دقت و مراقبه است. در چنين حالتي از تأمل و سكوت است كه شفقت و مهر نسبت به موجودات زاده مي‌شود.»  در حقيقت مراقبه خود مرتبة بالاي عشق است. عشق در مرتبة اول جنسي است و به صورت سكس ظاهر مي‌شود مرتبة دوم عشق به همه است. مرتبة سوم دعاست و مرتبة چهارم وحدت باهستي، مراقبه و سكوت.  البته اشو توضيح نمي‌دهد كه چه رابطه‌اي ميان اين چهار سطح است. و چگونه سكس به عشق به همه تبديل شده، به دعا و سرانجام به مراقبه مي‌رسد. تنها رابطة بين اول و چهارم تا حدودي از حرف‌هاي او بدست مي‌آيد.
و آن اينكه ارضاء آزاد اميال سبب مي‌شود كه افكار از سرسختي دست برداشته و ذهن را رها كنند و در اين روند مي‌توانيد نظاره‌گر آنها بوده، به مراقبه برسيد. «سعي كنيد تا خواستن را درك كنيد. سعي كنيد آرزو را بفهميد. سعي كنيد خيالبافي را بشناسيد. آنچه كه لازم است همين هاست. خيلي ساده، فقط سعي كنيد با عملكرد ذهنتان آشنا شويد. با تماشاي عملكرد آن، ذهن ناپديد مي‌شود. فقط يك نگاه درست به عملكرد دروني ذهن، سبب توقف آن مي‌شود.»
در جريان مراقبه اتفاقي كه مي‌افتد اين است كه شخص تمام اميال و افكار و اعمالش را به صورت ديگري مشاهده مي‌كند. گويا تماشاچي صحنة تئاتري است كه خودش در آن بازي مي‌كند. اما خود حقيقي تماشاچي است و خود خيالي بازيگر. آنگاه اگر پليدترين اعمال هم از او صادر شود به معصوميت او خدشه‌اي وارد نخواهد شد. زيرا اين اعمال شخص ديگري است، كسي كه او كه بازيگر است و خود حقيقي و آگاه از آن وارسته، ناظر و مراقب اوست. و در اثر مراقبه همواره خود آگاه بوده، از خود بازيگر نيز بيرون آمده، وارسته مي‌شود و گويي در هر لحظه مراقبه تازه متولد مي‌شود.  از اين منظر «كل كائنات يك شوخي است.»  صحنة‌ بازي كه همواره جريان دارد و «خداوند هميشه در حال شوخي است.»  بنابراين «كسي كه مي تواند بخندد،‌كسي كه طنزآميزي و تمامي بازي زندگي را مي‌بيند مي‌خندد و در بطن خنده به اشراق خواهد رسيد.»
*درنگي در مراقبة اشو…………………………………………
ملاقات با ناشناخته و رويارويي با هستي محض طي مراقبه البته چيزي است كه در عمل، اشو جايگزين ديگري براي آن قرار مي‌دهد. زيرا از راهي كه او دنبال مي‌كند به آن مراقبة الاهي نمي‌رسد. در روش او مراقبه به مشاهدة همين افكار و اميال محدود شده، به ديدار با هستي و درك كليت وجود نمي‌رسد. براي رسيدن به هستي محض بايد شعله‌اي آن سويي برافروخت و راه به سوي او را درپيش گرفت.
مراقبة اشو در نيمة راه مانده و به نوعي لذت‌ها را ضرب در دو مي‌كند. به اين شكل كه اگر مراقبه را با عشق بياميزي آنگاه هم لذت عادي عشق ورزي و ارضا شخصي را مي‌بري و هم به صورت يك ناظر خارجي شاهد اين اميال، افكار و رفتارهاي لذت بخش بوده‌اي كه اين به نوبة خود لذت و كاميابي و شادي مضاعفي را به دنبال دارد.
گذشته از اين وقتي كه در نقش عامل لذتت پايان مي‌يابد، در قالب ناظر مي‌تواني شادي و لذت را تداوم ببخشي و از اندوه از دست دادن و پايان يافتن خوشي رها شوي، زيرا خودِآگاهت در آن كار نبود، بلكه خود بازي گر مشغول بود و تو اكنون چيزي را از دست نداده‌اي. به همين جهت مي‌گويد: «دربارة اميال و خواهش‌ها هوشيار باش. وارستگي پديدار مي‌گردد. اين وارستگي چيزي نيست كه براي پديدار شدنش بكوشي، به طور طبيعي به دنبال آگاهي از وابستگي مي‌آيد.»  بنابراين لازم نيست كه اعمال خود را تغيير دهي و يا اميال خود را مهار كني همة خواسته‌هايت را آزادانه كامياب ساز و تنها نظاره‌گر باش. «عشقت را در مراقبه ات و مراقبه ات را در عشقت جاري ساز. اين همان چيزي است که من تعليم مي دهم. اين همان چيزي است که زندگي پويا مي خوانمش و زندگي مذهبي، زندگي پوياست.»
در اينجا ديگر سخن از هستي محض نيست، بلكه همين دنيا و لذت و شادكامي آن مهم است. خود حقيقي تو با آن هستي ناشناخته مرتبط نمي‌شود. بلكه مي‌آموزي كه چگونه در اين زندگي پويا، همان جايي كه هستي بماني و نظاره‌گر خود بازي‌گر باشي و به شوخي زندگي بخندي. زندگي روبه لذت و خوشي و عيش است در اين زندگي پويا انسان به مراقبه و درون كاوي مي‌پردازد براي اينكه به هستة مركزي هستي خود و ژرف‌ترين لايه‌هاي وجود خويش دست‌ يابد. و اين در حالي است كه «لذت دروني‌ترين هستة توست.»  و صد البته اين لذت و شادماني خالي از رنج و افسردگي نيست «در لحظاتي غرق در شعف و در لحظاتي در افسردگي عميق به سر خواهي برد.»  زيرا اين دنيا، جهان تزاحم و محدوديت است. لذت و شادماني آن نيز محدود و آميخته با حزن و رنج است.
اشو مدعي است كه راهي تازه گشوده و به كمك شرق و غرب گمراه آمده است تا زندگي معنوي را با تلفيق عشق و مراقبه تجربه كنند.  اما به نظر مي‌رسد كه او دارد راه غرب را ادامه مي‌دهد و به در راستاي تحقق اهداف تمدن غرب روش‌هاي شرقي را با تحريف و تهي كردن از محتواي اصيل خود و پركردن از محتواي مطلوب تمدن غرب باز توليد مي‌كند. او در حقيقت دارد مي‌گويد اي اهالي تمدن غرب نگران نباشيد، بياييد تا به شما بگويم رنج و افسردگي پس از عشق‌ورزي را به سهولت بپذيريد و به كامجويي‌هاي خود ادامه دهيد. مبادا در راهي كه پيش گرفته‌ايد شك كنيد، اتفاقاً همين راه، راه خداست. در حالي كه جسم خود را غرق لذت مي‌كنيد روح خود را نيز با نظارة‌ اين لذت بهره‌مند سازيد. بدين سان مراقبة هستي محض و خداي مطلق متعالي جاي خود را به خداي ديگري مي‌دهد «خدا شيء نيست، موضع است. موضع جشن و سرور.»
آميختن عشق و مراقبه باعث رسيدن به وحدت با هستي و هستي بخش نمي‌شود، بلكه تنها لذت و شادكامي را كمي افزايش مي‌دهد و آگاهي و حقيقتي غير از آگاهي به اميال و نظارة احساسات خوشايند و رفتارهاي لذت بخش ندارد. و به اعتقاد اشو خدا را در اين احساسات خوشايند و لذت و شادي خواهي يافت. به علت همين نگرش است كه در پاسخ به نامة يكي از دوستانش كه اعلام مي‌كند:‌ من از مسائل جنسي گذشته‌ام؛ اشو دوباره او را به سوي اين امور فراخوانده مي‌گويد: «وقتي نيروي جنسي در مسيري متعالي به كار مي‌افتد به براهماچاريا [سلوك رباني] تبديل مي‌شود. خيلي خوب است كه از آن وارسته‌اي، اما اين كافي نيست. بايد از خلال آن بگذري و تصعيدش كني.»  و در جايي تصريح مي‌كند كه «تانترا خداوند را انرژي عشق مي‌داند.»  بنابراين با آزاد كردن اين انرژي و در خلال رهايش آن است كه ملاقات با خدا و مراقبة‌ موفق صورت مي‌گيرد.
خدايي که اشو براي رسيدن به او تعاليم خود را سامان داده، احساس دروني از لذت و خوشي است. که به صورت عشق متجلي مي شود. و اين خدايي است كه با مراقبه تنها و آرامش محض نمي‌توان به او رسيد. اين خدايي است كه بودا به تنهايي راهي به سوي او ندارد و بايد دست در دست شخصيت لذت طلب و دنيايي همانند زوربا در اسطوره‌هاي يوناني بگذارد. از اين رو در موارد بسياري از زورباي بودا سخن به ميان مي‌آورد. «بودا يك ابر بشر است كسي در اين باره ترديد ندارد اما او بعد انساني را از دست مي‌دهد. او فوق طبيعي است. او از زيبايي فوق طبيعي بودن برخوردار است، اما زيبايي زُرباي يوناني را فاقد است. زربا بسيار دنيوي است. دلم مي‌خواهد تو هر دوي اينها باشي زربا و بودا.»  چنين شخصيتي مي‌تواند به خدا برسد. زيرا «خدا شخص نيست؛ بلكه اوج احساس سعادت، آرامش و احساس غايي من به اين جهان متعلقم و اين جهان به من تعلق دارد،‌ است… ولي تنها در صورتي ممكن است كه به احساس دروني‌ات اجازه عمل بدهي.»
* دروغي به نام صداقت……………………………………………..
با تکيه و تأکيد بر معنايي كه اشو از خدا دارد، مي گويد هر پيوندي تا وقتي که عشق و شوري را بر مي انگيزد اعتبار دارد و از آن پس اصرار و پايداري در آن خيانت به عشق است، چون به يک دروغ تبديل مي شود. او به جاي اينکه بياموزد چگونه در عشق همواره بانشاط و وفادار باشيم. اين را مفروض مي انگارد که عشق مي‌ميرد و وقتي مرد ديگر نبايد بگويي که هست. در اين بين معشوق هيچ اهميتي ندارد، مهم عشق است که از هر جاي ديگري که سر برآورد بايد خيمة خود را در آنجا برپاکني. «نمي گويم اگر زني را دوست داري با او زندگي نکن. با او باش، اما نسبت به عشق صادق و وفادار بمان، نه نسبت به شخص. … وقتي عشق ناپديد مي شود، وقتي شادي از ميان مي رود، آن وقت بايد به حرکت ادامه دهيد… از همان لحظه اي که احساس مي کنيد ديگر از چيزي خوشتان نمي آيد و آن چيز گيرايي و جاذبه اش را از دست داده است و شما را خوشحال نمي کند، از آن دست برداريد. فقط بگوييد متأسفم.»
خدا شور و شعف زندگي است و تا وقتي که او در رابطه اي حضور دارد اين رابطه مقدس است، مي تواند تو را به خدا برساند وقتي که اين شور و هيجان و احساس خوشي و شادي پايان يافت خدا را در جاي ديگر بايد جستجو کرد. در اين حالت به درونت برو و بدان که خداوند در آنجاست و بعد اگر شادماني و کامجويي تو را فراخواند به سوي آن برو که خدا را خواهي يافت.
از نظر اشو همة اهميت عشق جنسي و ارضاء آزادانة آن در اين است که انسان را به مراقبه برساند. به اين ترتيب که کامجويي هايي از اين دست شخص را سير و خسته و دلزده مي کند. «گاه شما بعد از عشق در ناکامي عميقي فرومي‌رويد. آن کساني که عشق را نشناخته‌اند بيچارگي واقعي را تجربه نکرده اند. درد و رنج واقعي را درنيافته‌اند.»  در اين وضعيت به درون تنهايي خويش رانده شده، فرصتي براي نيايش و مراقبه ايجاد مي شود.  هر گاه از اين درون کاوي خسته شويد به رابطه‌اي دست مي زنيد تا دوباره آماده مراقبه و درون کاوي شود. کامجويي براي مراقبه است و به تدريج خود کامجويي هم فرصتي براي مراقبه مي شود. کاميابي حقيقي را بايد از درون جست و اگر چنين شود لذت طلبي به کامل ترين صورت تحقق مي يابد. به هر حال «از پيوند با مردم گريزي نيست. اما هيچ پيوندي خوشبختي را به تو ارزاني نمي دارد، چه خوشبختي هرگز از برون نمي آيد. خوشبختي هماره از درون سوسو مي زند، هماره از درون جاري مي شود.»  بنابراين نبايد کاميابي و خوشبختي را در رابطه با ديگران جست. بلکه رابطه با ديگران آماده گر است براي دريافت آنچه از درون مي جوشد.
اشو به روشني دريافته که روابط آزاد خستگي و ناکامي و افسردگي را در پي دارد.  و البته همين را فرصتي مناسب براي حرکت به سوي خداوند و درک او از درون خويش برمي شمارد.  از اين رو روابط پايداري را که مي توانند آرامش و خوشبختي را تأمين کنند، به باد انتقاد مي گيرد. زيرا معتقد است آرامش و خوشبختي در کنار ديگري دروغ است، خوشبختي حقيقي در درون است که با تنهايي به دست مي آيد. او مي گويد: «من سراپا طرفدار عشقم، چون عشق [جنسي آزاد] شکست مي خورد. من از ازدواج دل خوشي ندارم، چون ازدواج موفق مي شود و به تو ثبات و آرامشي دائمي مي بخشد. و خطر همين جاست…»  اگر در روابط عاشقانه به رضايت و آرامش برسي، متوقف خواهي شد و به خداوند رو نمي آوري. بايد از همه ببري تا به خدا برسي.
ظاهراً اشو مي پندارد كه عشق پايدار و وفادارانة ميان مرد و زن روي نمي‌دهد و هر گونه آرامشي در كنار ديگري به معناي از بين رفتن عشق است. و از اين رو نمي توان با آرامش رواني به خدا رسيد. او در نظر نمي گيرد که عشق ميان زن و مرد ممکن است هديه اي از سوي خداوند و نمادي براي عشق ورزي عميق و پايدار به او باشد. بر همين اساس هر رابطه اي را پيشاپيش محکوم به شکست انگاشته، معتقد است که عشق آغازي دارد و ناگزير بايد سرانجامي داشته باشد. «حال اين پايان مي تواند ديرتر يا زودتر به وقوع بپيوندد. اگر سريع پايان يابد، اسم آن را لحظه اي و گذرا مي گذاري؛ اگر به پايان رسيدن آن قدري بيشتر به طول انجامد، آن را پايدار و مداوم تصور مي کني. ولي اين تداوم نيز قلب تو را ارضا نمي کند، زيرا قلب در آرزوي چيزي است که به هيچ وجه پاياني بر آن نباشد، چيزي که براي هميشه باشد. اين آرزو، در حقيقت آرزوي رسيدن به خداست؛ خدا نامي ديگر براي عشق ابدي است.»
عشق شور و هيجاني بر مي انگيزد که زندگي به معناي واقعي با تمام شادماني و سرورش جريان مي يابد و خدا همين است. در صورت حفظ كردن اين شور و شادي به عشق وفادار مي ماني زيرا خدا را در سرور و شعف زندگي يافته و هرگاه احساس کني او را از دست داده‌اي کناره گرفته، مراقبه‌اي يا مراوده‌اي ديگري را مي جويي. زندگي در گرو صادقت با عشق و صميميت است و خدا را با اين صداقت مي‌تواني احساس کني. او زندگي و شادماني و خوشبختي است، پس در پي او باش نه کسي ديگر و او را، عشق و صميميت را، خوشي و شادي را، هر جا و در رابطه با هر کس يافتي با او باش. «صميميت حالتي از وجود توست. صميمي هستي، با كدام و چه كسي، ابداً مهم نيست.»
نکته شگفت انگيز و شكاف بزرگ در افکار اشو اينجا است که توضيح نمي دهد که چرا يک مرد و زن نمي توانند نفس به نفس و تا آخرين نفس به هم عشق بورزند. او گويا واقعيتي فراتر از اين دنياي ناپايدار نمي‌بيند و عشق را هم نمي‌تواند به‌سان گوهري آسماني و پايدار تصور كند. بلكه معتقد است كه «عشق نيز مانند هر چيز واقعي ديگر دستخوش تغيير است. فقط چيزهاي غير واقعي، ساختگي و پلاستيكي ثابت و بدون تغيير باقي مي‌مانند. ازدواج ثابت و هميشگي است، ولي اين لايتغير بودن خود را با از بين بردن عشق به دست مي‌آورد.»
اگر خدا عشق است، مگر عشق ابدي نيست؟ پس اگر حقيقتي ابدي را در رابطه با کسي دريافتيم آيا نبايد اين رابطه ابدي شود؟ وفاداري به عشق ابدي وفاداري ابدي به معشوقي است که عشق ابدي را در او يافته، از آينة وجود او تماشا كرده‌ايم. آيا اين خود فريبي نيست که هوس هاي محدود و ناپايدار خود را به خداوند نامحدود و بي پايان ربط دهيم؟ در اين مورد به بيان جمله اي از روبرت نوزيک اکتفا مي کنم: «عشقي که خارج از چارچوب اخلاق شکل بگيرد و ساختارهاي اخلاقي را برنتابد، هر چند صورت و نمايي عاشقانه داشته باشد در واقع از عشق پاک دور خواهد شد که عاشقي با تاخت زدن محبوب و مدام در پي جنس بهتر بودن جور در نمي آيد.»
با توصيه‌هاي اشو ديگر اثري از خانواده باقي نمانده، به جاي آن كمون را پيشنهاد مي‌كند. «كمون نمونة پيوند يا تجمعي از روح‌هاي آزاد است.»  تعداد افراد هر كمون بين پنج هزار تا پنجاه هزار نفر است. به اين سان اشو مي‌پندارد كه انسان‌ها را از وابستگي آزاد كرده و عشق و شادي را به جاي آن نهاده است. در حالي كه وابستگي به يك نفر بسيار سهل‌تر و كم خطرتر از وابستگي چند هزار نفر به هم است. در اين صورت اگر مشكلي پيش آيد شما با جنگ‌هاي قبيله‌اي مواجه مي‌شويد. گذشته از اين اشو كه همواره بر طبيعي بودن پافشاري مي‌كند،  چگونه اين قدر از مسير طبيعت بيرون زده و پيوند زناشويي و تداوم نسل و رابطة فرزندي و پدري و مادري را انكار مي‌كند؟
*سراب معنويت…………………………………………..
اشو با اينكه از ملاقات هستي محض در مراقبه سخن مي‌گويد اما عشق جنسي نامحدودي كه او در كنار مراقبه تعريف كرده، مجال روي دادن تجربة مواجهه با هستي را از بين برده و مراقبه در حد نظارة افكار و اميال و اعمال باقي مي‌ماند. و آن حقيقت محض و لاتيغير به كلي فراموش مي‌شود. تازگي و شگفتي كه از ديدار با وجود كلي و بي‌صورت قرار بود روي دهد. به تجربة تازگي تغييرات مدام و اميال سيال و عشق‌ها و روابط ناپايدار تبديل مي‌شود. راز بزرگ هستي به رازآميزي هوس‌هاي سركش و پيش‌بيني ناپذير مبدل مي‌گردد. و خداي مطلق بودا و اوپانيشادها با هوس مطلقي كه در درون ماست جابجا مي‌شود. در اين جاست كه مي‌گويد: «همه چيز تازه، پويا، شگفت انگيز و داراي حركتي كامل است. تنها تغيير پايدار است. تنها خود تغيير است كه هرگز عوض نمي‌شود. هر چيز ديگري تغيير مي‌يابد. بنابراين داشتن نقشه بي‌مورد است. همان لحظه كه نقشه آماده مي‌شود، از اعتبار ساقط است.»
در تز اشو مراقبة هستي محض وقتي با عشق جنسي تكميل شود به مراقبة هوس مطلق تبدّل يافته، در اين حال نيز «زندگي يك راز است.»  اما راز هوس نه راز هستي. زيرا زندگي در نظر او زيستن در هستي نيست، بلكه زيستن در هوس است. از اين رو همه چيز را از منظر اين هوس ها در حال تغيير و رنگ عوض كردن مي‌بيند و روابط عشقي نيز از اين قاعده مستثنا نيست. اين در حالي است كه مي‌كوشد هر برنامه‌اي براي هدايت و كنترل تحول و تربيت خويش را باطل كند. آنقدر هوس‌ها و لذت‌هاي ناچيز دنيا و خوشي و شادي زندگي پر از كاستي و ناكامي براي او اصالت دارد كه كمال و تكامل را وانهاده، مي‌آموزد كه خود را همين گونه كه هستيد بپذيريد، پر از عيب نقص و همين طور ناقص بمانيد. «من به كمال نرسيده‌ام، بلكه قابليت لذت بردن از نقايصم را به دست آورده‌ام. هيچ كس به كمال نمي‌رسد.»  استدلال او اين است كه «زندگي ابدي است. كمال به دست نمي‌آيد، زيرا زندگي همچنان جاري‌ست و تا ابد ادامه دارد.»  گويا فراموش مي‌كند كه زندگي سرشار از راز و تازگي و شگفتي، زندگي در هستي بي‌نهايت و ناشناخته‌اي‌ست كه هيچ فرم و حد و كاستي و نقصي ندارد. اينجاست كه معلوم مي‌شود در مراقبه‌هايش جاي هستي با هوس عوض شده، از اين رو مي‌گويد: «نقصان حقيقت زندگي است. شما سعي داريد به كمال برسيد و من نقايص خودم را پذيرفته‌ام.»  استدلال او اين است كه چون زندگي ابدي است پس بايد بهانه‌اي براي تداوم تا ابد داشته باشيم. و اين بهانه نقص است. و همين نقص است كه زندگي را به حركت در مي‌آورد. و آن را پويا مي‌سازد.
همانطور كه مي‌بينيد او در يك تناقض افتاده است. زندگي را نقصي روبه كمال مي‌بيند و از سوي ديگر دربارة پذيرش نقص‌ها و زندگي با آنها سخن مي‌گويد و كاملاً ايستا مي‌شود. و مشخص نمي‌كند كه بالاخره بايد به سوي برطرف كردن كاستي‌ها و دست‌يابي به كمال بي‌كران ابدي حركت كنيم،‌ يا كاستي‌ها را بپذيريم و بايستيم. گذشته از اين با نقص نمي‌توان ابدي شد. ناقص، ناپايدار و فاني است. ابديت براي موجود كاملي است كه هيچ نقصي نداشته،‌ ضعف و كاستي در او نيست كه از آن طريق نابود شود و زوال يابد.براي ابديت بايد به كمال محض تبديل شد و به نامتنهاي پيوست.
زندگي در امور محدود و متغير اگر چه دوامي داشته باشد، نمي‌تواند ابدي باشد. زيرا آنها مي‌روند و ديگري جايش مي‌آيد. براي ابديت بايد به كمال محض رسيد. و اگر نقايص را بپذيري ناگزيري كه ابديت را فراموش كني. در صورتي كه زندگي در هوس باشد و نه در هستي محض درك عميق زندگي همان لحظات لذت و خوشي و عشق ورزي است كه رنگ خزان را خواهد ديد. ديگر ابديت و پايداري در كار نخواهد بود بلكه تغيير و زوال و فناست كه البته اشو به همين جا نيز مي‌رسد.
او ابديت را به معناي عميق‌تر بودن و در عين حال ناپايدار مي‌داند. اساساً پايداري را يك تخيل مي‌انگارد. لحظة فوق العاده‌اي را كه در اوج لذت جنسي و ارگاسم رخ مي دهد، از جنس تجارب عرفاني و ابدي مي‌داند. با اينكه اين لحظه بسيار كوتاه و ناپايدار است. «شما در هنگام عشق ورزيدن براي يک لحظه همان چيزي مي شويد که بايد باشيد. اما اين حالت خيلي زودگذر است. اگر بخواهيد که آن حالت براي شما تبديل به يک واقعيت هميشگي بشود آن وقت ديگر عشق کافي نيست و به نيايش نياز خواهد بود.»  چيزي بيش از اين در عشق به دست نمي آيد: يک تجربه الاهي همراه با لذت و در لحظه زيستن، آنگاه شکست و افول عشق و گسسته شدن پيوندهاست.  اما مراقبه‌اي كه اين تجربه را ابدي مي‌كند،‌ ناپايداري آن را برطرف نمي‌سازد واز زوالش جلوگيري نمي‌كند.
ناپايداري و گذرا بودن به معناي ژرفا نداشتن و سطحي بودن است و ابدي، عميق بودن. بنابراين عشق ابدي، هميشگي و پايدار نيست بلکه عميق تر از عشق زودگذر و سطحي است، لذت ابدي و خوشي در زندگي ابدي به معناي بيشتر شدن اين لذت از طريق مراقبة اميال و اعمال و افكار است. براين اساس مي گويد: «عشق مي تواند در دو بعد مختلف وجود داشته باشد: افقي يا عمودي. ما با عشق از نوع افقي آشنا هستيم؛ يعني عشق در بعد زمان. در حالي که بعد عمودي نمايانگر وادي ابديت و جاودانگي است. اشتياق موجود در قلب تو، براي تداوم و پايداري نيست؛ تو دچار سوء تعبير شده اي.»  بنابراين همة عشق ها و لذت ها و شادي ها و خوشي ها و زندگي و حتي ابديت گذرا و ناپايدار است. و خداي او نيز ناقص و ناپايدار و متغير است.
سرانجام هوس مداري غير از اين نخواهد شد. محروميت از عشق و لذت و سرور پايدار و عميق الاهي و معنويت راستين، بلکه فراتر از اين انکار عشق و کاميابي فناناپذير و ابدي و تحريف معناي ابديت به عميق تر بودن. و در نهايت همانند انگاري کامجويي جنسي با لذت وجد عرفاني ملاقات با خداوند و خودشناسي که به خدا مي رساند، نتيجه بهتر از اين نمي شود. لذت روحاني در نياز مطلق به هستي بخش بي نهايت کجا و لذت حاصل از نيازي محدود و زيست شناختي بر اثر تحريکات عصبي کجا؟ لذت هاي دنيايي براي کسي که خدا را شناخته هديه هاي مقدسي است اما اگر تمام زندگي سرگرم اين هدايا باشيم ديگر فرصتي براي درک حضور خداوند و ملاقات بي واسطه با او و تجربة عشق و شادي وصالش نخواهد بود. مثل کودکي که پدرش را در هدايايي که به او داده مي بيند و ارتباطش با پدر تماشا و استفاده از اين هداياست. آيا براستي چنين کودکي پدر دارد؟ يا او را مي شناسد؟ اگر پدرش بميرد و او همچنان سرگرم بازي باشد چطور؟ نگرش اشو به خداوند در قبال تمام شادي ها و لذت هاي زندگي که خدا به انسان داده است، مثل بچة بي احساس و بي شعوري است که به جاي آغوش گرم پدر و حضور هميشگي او از او شکلاتي براي شيرين کردن کام خود مي خواهد و خدا را همين طعم شيرين و گذراي شکلات مي داند و هنگامي که از اين چشيدن خسته مي شود، به فکر راهي براي عميق تر چشيدن و بيشتر لذت بردن از همين شيريني مي افتد.
براستي هرکه از شهد معرفت و عشق خداوند نوشيد و لذت گواراي ديدار او را چشيد تنها به اندازة ضرورت و رفع حاجت براي بقاي زندگي از بهره هاي اين جهاني استفاده مي کند و کمي بيش از ضرورت براي او رنج آور و نفرت انگيز خواهد بود. چگونه کسي که از لذت هاي والاتر برخوردار است مي تواند خوشي هاي فروتر را برگزيند. کاميابي هاي فرودست براي آنها که از خداوند کام مي گيرند همچون مانعي ست که خوشي و سرور عالي را به تأخير مي اندازد. انسان والا تازه پس از بهره اي که به قدر ضرورت از لذت هاي دنيايي مي برد، سرمست از اشتياق پيوند با معشوق ازلي اين گونه مترنم مي شود: از هر لذتي بغير از يادت و هر آسودگي غير از همدمي با تو و هر شادماني جز نزديکي به تو آمرزش مي‌خواهم.
لذت نتيجه ارضاء نياز است. حال چه نسبتي است ميان نياز هيجاني و منقطع جنسي و يا هر نياز ديگر اين دنيايي با نياز مطلق در هستي و بقا و نياز لحظه به لحظه و ابدي به خداوند و لذت حاصل از ارضاء اين نياز بنيادين معنوي. اين دو از يک جنس نيستند که با مراقبه و تعميق يکي بتوان به ديگري رسيد. عشق و پيوند با خدا انسان را خدايي مي کند. و صرفاً با درک لحظه ها و قدرت در لحظه زيستن نمي توان به کشف خود و عشق الاهي رسيد.
البته اشو براي رسيدن به عشق کامل غير از حضور در لحظه، سه مقدمة ديگر را نيز ذکر مي کند  که هيچ کدام از آن ها نمي تواند عشق جنسي را به عشق عرفاني تبديل کنند. آن هم عشق جنسي به صورتي که او مي گويد. عشقي هوس آلود و ناپايدار با شعار هر وقت خسته شدي يکي ديگر را تجربه کن.
*خودفريبي اخلاقي………………………………………….
براي اينکه همواره در شور و هيجان باشيم بايد حاضر شويم امنيت و آرامش مان را به خطر اندازيم. تمايل به امنيت باعث مي شود که عادت ها و موقعيت هاي مأنوس گذشته را حفظ کنيم؛ اگرچه تکراري، عادي و عاري از هر شادماني و زندگي باشد. و نيز مي کوشيم وضعيت هاي مطلوب را تثبيت کنيم در حالي که به محض تثبيت شدن، عادي و بي هيجان مي شود. به همين دليل است که اشو با ازدواج و مخالفت کرده، عشق و روابط آزاد را توصيه مي کند. هزينة زندگي شاد و پرشور، امنيت است. بايد با شهامت باشي تا بتواني با عشق و شادماني زندگي کني. در مقابل عشق ترس و امنيت جويي بوده، عشق ملازم با شهامت است. اگر در رابطه با کسي هستيد براي اينکه اين رابطه سرشار از شور و عشق باشد بايد از تثبيت کردن و يا محدود ساختن آن بپرهيزيد «زندگي کردن در يک رابطه و با اين وجود مستقل ماندن، همان شهامت است.»  رابطه در زمان حال بدون انديشة فردا و نگراني براي روزي كه خواهد آمد.
او از مرام هاي معنوي نظير جينسم و بوديسم که ارتباط با جنس مخالف را محدود مي کنند انتقاد کرده، آنها را ترسو و بي شهامت مي نامد. آنها که از سر ترس پرهيز پيشه مي کنند «ظاهراً، آدمهايي عادي و بدون آشفتگي هستند، اما در درون‌شان خوشحال نيستند و به جشن و پايکوبي نمي پردازند.»  البته غربي ها را نيز به باد انتقاد گرفته، از اين که در جستجوي خوشحالي و شادماني، به بي‌راه رفته‌اند؛ ابراز نارضايتي مي‌کند. «در غرب… مردم سعي مي کنند از راه عشق به خوشحالي برسند. آنها مشکلات زيادي آفريده‌اند. تمام تماس با خود را به فراموشي سپرده‌اند. آن‌چنان از خود دور شده‌اند که بازگشت‌شان غير ممکن مي‌نمايد. نمي دانند راه کجاست، خانه کجاست. از اين رو احساس بي‌معني بودن و بي‌خانماني مي‌کنند و سعي دارند بيشتر و بيشتر در پي کسب عشق در روابط با زن و مرد به شکل غير همجنس‌خواهي، همجنس‌خواهي و يا حتي هر دوجنس‌خواهي باشند.»
شهامت يعني نه به عشق پناه ببري و نه از آن بگريزي. انسان از ترس تنهايي به عشق چنگ انداخته و آن را تباه مي‌کند. و از ترس عشق به عزلت و رياضت رو مي‌آورد. «تا کنون فقط دو نوع بزدلي روي زمين زندگي کرده است.»  راه درست اين است که تا وقتي عشق به تو شور و شادي مي‌بخشد عشق بورزي و هنگامي که دلزده شدي به عزلت و نيايش و مراقبه روي آوري و خود را بازيابي. جمع ميان عشق و مراقبه راه نجات و مسير آينده خواهد بود. به نظر اشو انسان نوين بايد عشق و مراقبه را به هم بياميزد. «آميزش بايد بزرگترين هنر مراقبه شود. اين پيشکش تانترا به دنياست.»  انسان راه يافته در عشق و آميزشش مراقبه کرده، در اوج عشق ورزي و رابطه، مراقبه داشته، خود را مشاهده مي‌کند. براي او «عشق يک آينه است. رابطة واقعي آينه‌اي است که در آن دو عاشق چهرة يکديگر را مي‌بينند و خدا را باز مي‌شناسند. اين راهي به سوي پروردگار است.»  پروردگاري كه همانا لذت و خوشي است. وقتي عشق با مراقبه آميخته شود، رابطه بدون تعلق و در حال نظاره صورت مي‌گيردگويي تو عامل نيستي و در پايان رابطه و هنگام دلزدگي و خستگي و جدايي چيزي از دست نمي‌دهي. «انسان دانا به مانند يك آينه در عالم زندگي مي‌كند. از هر آنچه جلويش قرار بگيرد خوشحال مي‌شود. اگر گلي را ببيند شاد شده و آن را منعكس مي‌كند و اگر انعكاسش را باز پس گيرد، او در آن مي‌بيند. اگر كسي در جلويش قرار نگيرد ـ وقتي همه آينه خالي باشد ـ او خدا را در تهي بودن آن مي‌بيند.»
در آميزش مقدس شخص مستقل است به آيندة رابطه نمي انديشد به گذشتة آن کاري ندارد، شادماني و هيجان لحظه را مي بيند و خود را نيز تماشا مي کند چنانكه در آينه خويش را مي‌بيند، پيوند را و جدايي را بدون اينكه وابسته شود، لذت مي‌برد و شاد است حتي اگر افسردگي و اندوه هم سراغ او بيايد. او با تمام وجودش رنج نمي‌برد زيرا از آن جهت كه ناظر است، فقط شاهد اندوه است و خود گرفتار آن نيست. چنين کسي مي تواند شادتر باشد، با لذت زندگي در لحظه و هماره با خدا بودن. اين خوشي و شادي كه البته خالي از رنج و افسردگي نيست مذهب اشوست «در اين دنيا، هم اينجا هم اينک بمان و به راهت ادامه بده با قهقه اي برخواسته از عمق وجودت ادامه بده. راهت را به سوي خدا برقص، راهت را به سوي خدا بخند، راهت را به سوي خدا آواز بخوان.»
اشو به طور شگفت انگيزي ادبياتي که عارفان و فرزانگان تاريخ بشريت در همه تمدن ها و سرزمين ها به کار گرفته‌اند تا ارتباط روح انسان با ماوراء و خدايي که همه هستي و کمالات از اوست بيان کنند؛ در يک دستگاه مفهومي ديگر به کار مي گيرد. و همة آن لذت هاي روحاني و شادماني هاي عميق معنوي را که در ارتباط با خداي واقعي مي توان تجربه کرد، در منطق و مذهب اشو به لذت جنسي و همين خوشي و شادي اين جهاني تبديل مي شود. همين شادي هايي که همة ما مي شناسيم و فقط اشو به ما مي‌آموزد که سعي کنيد با تمام توجه از اين شادي‌ها لذت ببريد و خود را در آن ببينيد و احساس کنيد. با تمام وجود اين شادي‌ها را لمس کنيد که لايه‌هاي عميق‌تر آگاهي‌تان از آن سيراب شود و سپس احساس ناکامي نداشته باشيد، بلکه بتوانيد با يادآوري آن خيلي نزديک و ملموس هميشه اين شادماني را با خود داشته باشيد.
البته اشو راه کار خوبي براي بهره بردن بيشتر از شادي هاي اين جهاني ارائه مي دهد. اينكه غير از عامل بودن از جهت ناظر هم لذت‌هاي‌تان را مضاعف كنيد. در اين راهكار ايرادي نيست. اما دو اشکال اساسي همراه اين ايده وجود دارد. نخست اينکه نبايد دست يافتن به سطح بالاتري از شادماني و لذت در اين جهان ما را از بهره هاي برتر و والاتري که فراتر از اين جهان است غافل سازد. به اين ترتيب كه دچار خودفريبي معرفتي بشويم و آن لذت و سرور ژرف و فزاينده‌اي كه اهل عرفان شرح داده‌اند، به همين خوشي‌ها فروكاهيم و بلكه آن‌ها را خدا بپنداريم. و نيز از اين خودفريبي معرفتي به خودفريبي اخلاقي منتقل شده، هر عملي را براي رسيدن به خوشي و شادكامي مجاز و روا برشماريم. به بيان ديگر يك دروغ معرفتي او را به روا انگاري نارواهاي رفتاري و اخلاقي رسانده است. و همة ارزش‌هاي اخلاقي و اصولي را كه جان انسان‌ها بر درستي آن گواهي مي‌دهد، نتيجة ترس و امنيت جويي و پناه بردن به هنجارهاي بر ساختة اجتماعي معرفي مي‌كند. هنجارهايي كه سياست مداران و روحانيون براي تحكيم قدرت و تأمين منافع خود درست كرده‌اند.
البته بدون ترديد در طول تاريخ دين در خدمت خودكامگي‌ها هم قرار گرفته اما همة روحانيون درباري نبوده و همة اصول اخلاقي هم در خدمت سلطه‌گري نيست. در اين ميان اباحه‌گري در روابط جنسي از مهمترين اصول اخلاقي مورد علاقة سلطه‌گران بوده و هست زيرا با اين بي‌بندوباري‌ها به خوبي مردم سرگرم مي‌شوند و نيروي‌شان تخليه مي‌شود و ديگر تواني براي ايستادگي و فرياد كشيدن بر سر سلطه‌گران نخواهند داشت.
دوم اينکه هر چه عميق‌تر و دروني‌تر به تجربه لذت و شادي و هيجان دست پيدا کنيم از تنوع طلبي و لذت‌جويي ظاهري بي‌نياز مي‌شويم. در اين صورت با ربطة عاشقانة محدودتري مي‌توان به لذت‌هاي عميق رسيد و احساس خستگي و دلزدگي به سادگي سراغ شخص نمي‌آيد. زيرا او از اعماق جان ارضا شده، شور و سرور ژرف‌تري به وجودش سرازير مي‌شود. و براي دست‌يابي به اين تجارب عميق لذت و شادماني در اين جهان نيازي به قرباني کردن اصول اخلاقي و تحريف مفاهيمي نظير صداقت و وفادري نيست.
وقتي رشد روحاني و معنوي اتفاق بيفتد حس تنوع‌طلبي شخص در رابطه با تجربه‌هاي نوبه‌نو از تجليات الاهي به كار آمده اسباب تعالي وجودي را فراهم مي‌آورد و در روابط عاشقانه نيز معشوق عوض نمي‌شود بلكه كيفيت اين ارتباط تغيير كرده، رو به عمق معنا و ژرفاي لذت و شادي پيش مي‌رود و سيري صعودي يا روبه عمق مي‌شود نه حركتي عرضي و سطحي با تعويض معشوق يا معشوقه. كسي كه خدا را شناخته و در عشق او غوطه‌ور است، معشوق خود را ناب‌تر و زلال‌تر مي‌بيند و در آينة و جود او خدا را در جلوه‌اي تازه مشاهده مي‌كند. و با تعميق معنوي عشقش بيشتر و پايدارتر و ژرف‌تر مي‌شود. بنابراين لذت و سرور فزون‌تر را چشيده، از روابط ديگر بي‌نياز مي‌شود. معنويت‌جوي حقيقي يك معشوق را برگزيده و در معاشقه و مراقبه عشق و آگاهي و معنويت خود را رشد مي‌دهد. زيرا عشق به خدا نامتناهي، شكوفان و روبه اوج است.
*عشق و اختيار……………………………………………………………
از منظر عرفان اسلامي انسان پيش از آن که به اين دنياي مادي و محدود قدم گذارد، زيبايي و عشق بي انتهايي را درک کرده و با او پيمان دلدادگي و سرسپردگي (عبوديت) بسته است.  فرزندان آدم عشقي را تجربه کرده اند که جدايي از آن داغ و دردي ماندگار بر جگرشان نهاده  که اگرچه در خاطرشان يادي از آن نباشد، ولي دل هاشان شيدا و حيران اوست.
ما ندانيم که دلبستة اوييم همه           مست و سر گشتة آن روي نکوييم همه
آن روزگار اما عشق الاهي موهبتي بي اختيار و دولتي بود که بي خون دل به کف آمده بود. ولي ارزش انسان به اختيار و انتخاب اوست و بايد در شرايطي قرار مي‌گرفت که عشق آسماني را انتخاب کند، نه اين که عشق به خداوند ناخواسته در دلش راه يابد و تنها راه پيش رويش باشد. عشق و عبادت انتخاب شده چنان بلند پايه و ارجمند است که سالها عبادت فرشتگان با يک سجده بشر برابري نخواهد کرد. با اين كه اگر پاي انتخاب و اختيار در ميان مي‌آمد گروهي از انسان راه ديگر مي‌رفتند، اما عشق و عبادت اختياري ارزش و منزلتي دارد كه خداوند راضي بود كه در قبال آن عصيان‌ها و نسيان‌هاي بعضي از فرزندان آدم را ببيند.
به هر روي آن عشق ازلي عنايتي فرشته گون بود و کمتر از آن چيزي که انسان شايستگي‌اش را داشت و مي‌توانست با انتخاب به دست آورد. پس تقدير اين شد که از آن عشق جدا شود و با داغي بر دل در دنيايي فريبنده و هزار رنگ قرار گيرد، دلربايي‌هاي گوناگوني را بيازمايد، دلبراني را ببيند، ناکامي ها را بچشد و مهارت‌هايي پيدا کند؛ تا سرانجام با چشم هوش او را ديده، معرفتش را بازيافته، با پاي اختيار به راه عشقش گام نهد و با دست انتخاب برگزيند. بدين سان از ملائک فراتر رفته و هم آغوش و جانشين معشوق ازلي گردد.
از اين جا عشق مجازي و زميني در زندگي بشر پيدا شد تا بزر عشق الاهي را که از ازل در جان او کاشته شده بود، بپروراند و بروياند و به بار نشاند. براي اين که عشق مجازي به کشف و پيدايش عشق حقيقي نائل شود، بايد مهار گردد تا گامي به سوي دست يابي به انتخاب عشق الاهي برداشته شود در اين مرحله کوشش بر اين است که اولين مراتب تسلط بر عشق تحقق يابد و به جاي اينکه ما در اختيار او باشيم او در اختيار ما قرار گيرد. به همين دليل برخي از عشق‌ها حرام و ناروا معرفي شده است. و با اينکه از نظر شريعت حرام و نارواست رخ مي دهد و دلها را به سوي خود مي کشد در اين جاست که اختيار انسان شکوفا مي شود در هجوم هيجان و تمناست که قدرت شگفت انگيز ارادة انسان خود را اثبات مي‌کند. عشق‌هايي نظير عشق به همجنس، عشق مرد به زن شوهردار، عشق زن به مردي که امکان ازدواج با او ميسر نيست و… اين ها همه ممکن است اتفاق بيفتد ولي در طرح نخست قابل درک و فهم است و قاعدة برخورد با آن در طرح کشف و پيدايش مهار کردن و عفت ورزيدن است. با عشق حرام هم مي توان به خدا رسيد اما در صورتي که قاعدة بازي را عمل کنيم و آن مهار و عفت ورزي است.
عشق مجازي براي اين است که انسان اختيار دارد و اگر با اختيار عشق الاهي را برگزيند ارزشمند است. براي اين که به امکان انتخاب برسد بايد موردهاي ديگري هم پيشاروي او بيايد تا او فرصت گزينش پيدا کند. دست يابي به عشق اختياري مثل هر عمل اختياري ديگر دو رو دارد: باز داشتن و اقدام کردن، منع و عمل، مواردي را رد کردن و به موردي آري گفتن. هر عمل اختياري بايد اين دو امکان را داشته باشد. در عشق هم بايد به اين دو جنبه دست يافت. بنابراين ما براي يک آزمون بايد آماده باشيم و پذيراي عشقي يا عشق هايي که مي آيد و بايد کنار گذاشته شود. در طرح نخست عشق بي اختيار مي آيد، ميهماني ناخوانده و سرزده است؛ اما منع و مهار آن ممکن است. و اين اولين مرحلة تسلط بر عشق و فعال كردن نيروي عظيم آن براي تحول معنوي است.
اما راهي كه اشو پيش پاي پيروانش مي‌گشايد، اساساً اختيار را نفي كرده، كاملاً به اجابت هرچه كه دل بخواهد مبتني است. او هيچ اعمال اختياري و برنامه‌اي را منظور نمي‌كند، مي‌گويد هر چه خواستي بكند، هر تمنا و خواسته‌اي كه در تو شكل گرفت رهايش بگذار تا به صورت واكنشي طبيعي بروز كند و تو فقط نظاره‌گر باش. زيرا به محض اينكه بينديشي، بكوشي و اراده كني همه چيز را خراب كرده‌اي، تبديل به عامل محض مي‌شوي و از نظاره‌گري و مراقبه محروم خواهي بود. «در تو نيروي عظيمي‌ست كه از همة نيروهاي خودت عظيم‌تر است. اما اين نيرو زماني فعال مي‌شود كه اراده‌ات مشغول استراحت باشد.  …بهتر است جهش كني، به طور غير منطقي و غير عقلاني جهش هم چيزي جز اين نيست. جهش نمي‌تواند محاسبه شده باشد، به تصور درآيد،‌ يا از پيش مقدر شده باشد، زيرا جهش به ناشناخته صورت مي‌گيرد، به ناشناخته و به قلمرو بكر و پيش بيني نشده.»  اين ناشناخته همان هوس‌هاست كه انسان را به هر سو مي‌كشد و انسان بايد تسليم آن باشد. تا نيروي درونش بروز يابد و شكوفاشود. و اعمال اختيار و اراده به نظر اشو ضد نيروست.
نيروي طبيعي و درون جوشي كه اشو مي‌گويد، در همة‌ موجودات حتي گياهان و حيوانات وجود دارد و بروز مي‌كند. بنابراين او از هيچ چيز خاص انساني سخن نمي‌گويد. الگوي آرماني او از انسان يك خوك يا چيز شبيه به آن است و به اين امر تصريح مي‌كند او براي شكوفايي معنوي و رشد بشر حيوانات و طبيعي بودن آنها را مدل مي‌كند. «انسان بايد دوباره حيوان بشود.»  در حالي كه نيروي الاهي در انسان به صورت كاملاً متفاوت و ويژه‌اي نهفته شده، كه در هيچ موجود ديگري نيست و اگر آن را شكوفا نسازد، مثل مردابي راكد و گنديده متعفن مي‌شود. نيروي عظيم و متفاوت الاهي در انسان به صورت قدرت تفكر، اراده و عمل اختياري و همراه با مسئوليت است، نه عمل طبيعي نظير حيوانات. كارهاي انسان از جمله عشق ورزي‌اش هنگامي كه با انديشه و اعمال اراده صورت گيرد، در اوج انسانيت و آگاهي بوده، نيروي عظيم نهفته در مخلوق برتر را شكوفا مي‌سازد. انسان ظرفيت نامحدودي براي رسيدن به هستي مطلق و خداوند نامحدود دارد و اين چيزي است كه هيچ موجود ديگري از آن برخوردار نيست. اگر انسان بخواهد راه حيوانات را پيش گيرد به خاطر اين ظرفيت نامتناهي تمام حدود طبيعي را در هم خواهد شكست و هيچ گاه از دنيا گرايي و هوس‌راني و ماديات سير نخواهد شد. مگر اينكه اين نيروي بي‌كران را با انديشه و اراده در مسير درست شكوفايي قرار دهد و به زندگي شايستة انساني دست يابد. انسان نمي‌تواند مثل هيچ حيواني طبيعي باشد زيرا هيچ حيواني مثل انسان نيرو ندارد. انسان فقط انسان است و فقط انسان است كه انسان است. بنابراين بايد نمونة انسان كاملي را جست و او را معيار و اسوه قرار داد.
*عشق پيدايش گر……………………………………………..
عشق مجازي در طرح اول براي كشف و غبارروبي از عشق پنهان ازل، دل را به تپش مي‌اندازد. ماجراي پوشيدگي و غبار گرفتگي عشق حقيقي از اين قرار است كه وقتي نوزاد متولد مي شود روحش تازه از محفل انس و محضر قدس ازل فاصله گرفته و ياد خاطرة آن از دلش بيرون نرفته است از اين رو تا يک سال مشغول به ذکر است  و به تدريج که حواس پنجگانه‌اش او را با اين جهان مأنوس مي‌سازد آن ياد قلبي رو به فراموشي رفته، با شکل گيري حافظة ذهني، کودک زبان گشوده، کلمات زميني را مي‌آموزد و تکرار مي‌کند.
انسان در مراحل رشد شناختي با حواسش پديده‌هاي جهان را شناسايي كرده، بدون ربط به خدا آنها را شناخته، در وراي اين همه خود را به عنوان موجودي مستقل از ساير موجودات شناسايي مي‌كند. به اين ترتيب «من» يا هويت مستقل او شكل گرفته، آماده مي‌شود تا به عنوان فاعل مختار و مستقل اعمال اختيار كند. اين درحالي است که در ژرفاي جان گمشده‌اي دارد که در فراق آن ناآرام و پريشان است. حقيقتي كه ناهوشيارانه خود را وابسته به آن دانسته، استقلال خود را در قبال آن رنج‌آور و ناروا احساس مي‌كند. هم از اين رو ناخودآگاه در جستجوست و علاقه و وابستگي‌هايي او را به خود جذب کرده، گاهي در اثر نيروي ماورائي و نهفتة عشق به طور جنون‌آميزي شيفتة اشخاص يا اشياء معمولي مي‌شود. به ويژه از دورة نوجواني و جواني که استقلال شخصيتش به تماميت مي‌رسد، تمناي وابستگي و تعلق سر بر‌کشيده، تجربة عاشق شدن را رقم مي‌زند.
در اين وضعيت اگر شناخت و بينش کافي ارائه شود، فرد مي فهمد که اين شخص عادي يا شيء معمولي ارضا کنندة او نخواهد بود. البته از اين بينش‌ها و شناخت‌ها هم نبايد انتظار زيادي داشت. زيرا شدت هيجاني که در اين شيفتگي‌ها برانگيخته مي‌شود با هيچ بصيرتي فرونمي‌نشيند و کمي تجربه لازم است تا شخص درک کند که به راستي اين موردِ عادي، درد غير عادي او را التيام نمي‌بخشد. و مثل بيابان گردي تشنه كام در پي سراب مي‌دود و جرعه‌اي نمي‌يابد. در اين وضعيت شخص در حال آماده شدن براي گزينش عشق الاهي است و اين دورة آمادگي بسيار حيرت‌زا و رنج بار است. او بايد عشق هاي ديگر را تجربه کند و عشق ازلي را نيز به يادآورد تا انتخاب عشق الاهي برايش امکان پذير گردد. از اين رو تجربة عاشق شدن و ناکامي به صورت شكست يا فراق پيش از وصال براي کشف عشق حقيقي لازم است، تا خواب قرار گرفتن و تولد در دنياي مادي و زندگي با حواس ظاهري را از قلب انسان بگيرد و در احساس استقلال كاذب ترديد افكند. پذيرش تعلق عاشقانه به حق تعالي را ميسر سازد.
با تجربة عشق‌هاي واقعي اما مجازي که دل را از جا مي‌کند، آشنايي با عشق‌هاي ديگر پيدا مي‌شود و بر اثر ناکامي و رنج شكست يا فراق تمناي عشق حقيقي از ژرفاي جان سربر مي‌كشد. تجربة عشق مجازي انسان را از خود بيرون آورده استقلال او را متزلزل مي‌كند و هويت او را كه به سختي شكل گرفته نرم و باز مي‌كند. بدين ترتيب از مانع بزرگي ميان او و خداوند و درك عشق حقيقي بود خلاص مي‌شود. اين استقلال و درك «من» براي رسيدن در آستانة انتخاب و اعمال اختيار لازم بود ولي بايد از آن گذر كرد و تجربة عشق مجازي اين راه عبور از خويش را هموار مي‌سازد.  همچنين دردمندي و رنجوري كه از ناكامي در عشق مجازي به بار مي‌آيد، نيروي حركت و تكاپو به سوي عشق حقيقي را نأمين مي‌كند. اين ها مقدمات ضروري براي امتحان بزرگ روي آوري به عشق حقيقي و گزينش آن است، كه از دو راه آمادگي براي درک عشق الاهي را ايجاد مي کند؛ نخست: درک ضرورت يگانگي با معشوق و دوم: درک مونسي دروني.  و اين دو با تجربة هجران و فراق تحقق مي‌يابد.
* هجران در عشق………………………………………………………..
عشق چند صورت دارد: گاهي اصلاً امكان وصال در آن وجود ندارد و اين در موارد عشق‌هاي حرام روي ‌مي‌دهد نظير عشق مرد به زن شوهردار و يا عشق زن به مردي كه امكان ازدواج با او ندارد و يا عشق به همجنس و… . اما گاهي ديگر امكان وصال وجود دارد و عشق حرام نيست ولي در طرح نخست روي داده، به وصال نمي‌رسد. در اين موارد نيز عشق ناکام مانده، به هجران و جدايي مي‌انجامد و به هر تقدير دست عاشق به معشوق نمي‌رسد و سهم او از اين عشق رنج و سوز و گداز است. در اين قبيل عشق‌ها چون هنوز معشوق حقيقي شناخته نشده، عشق به ثمر نمي‌رسد. و تا او شناخته نشود عشق از ناکامي و هجران رها نمي گردد.
اما برخي موارد چنين است كه امكان وصال وجود دارد و همچنين پيوند هم ميان عاشق و معشوق برقرار مي‌شود اما اين وصال از حد ظاهري فراتر نرفته، در حقيقت رنج هجران است؛ اگر چه معشوق در آغوش عاشق باشد، احساس کاميابي نمي کند. زيرا او نزديکي بيشتري را مي خواهد يگانگي و يکي شدن و معشوق را از درون يافتن و لمس کردن و حضور او را در خود کشف کردن، اين تمناي اصيل عشق است که بدون ياد کردن معشوق حقيقي تأمين نخواهد شد. و اي کاش که هيچ عشقي بدون ياد او به وصال ظاهري هم نرسد. زيرا رنج هجران و احساس فاصله در عشق هايي از اين دست بسيار سردکننده و افسردگي آور است. اين وصال قتلگاه عشق بوده، کسي که آن را تجربه کند دلش سخت شده، به اين باور خواهد رسيد که عشق واقعيتي دست نيافتني يا دروغي مردم پسند است.
پس عشقي که خالي از ياد معشوق حقيقي است به فرجام هجران مي رسد. و اين است معناي فرمودة امام علي (ع) كه: « الهجران عقوبة العشق.»  عاقبت عشق جدايي است. راز هجران در عشق اين است كه در سوز و درد فراق مونس ازلي و معشوق حقيقي کشف شود و عشق حقيقي تحقق يابد. عشق در طرح نخست با ايجاد اين درد و رنج و سوز و هجران است که کارکرد خود را تحقق بخشيده و پيدايش عشق الاهي را رقم مي زند.  چه حلال باشد، چه حرام، چه به وصال ظاهري برسد و يا اينکه نرسد؛ آتشي مي‌افروزد و ناکامي به بار مي‌آورد تا اهل تأمل در خود بنگرند و درد و درمان خويش را بشناسند. و روح خود را با باز گشت به اصل خويش آرام کنند و اين درد جدايي را در بازگشت به سوي خداوند التيام بخشند. و عشق که در اولين ملاقات با دل خود به صورت دردي مرموز و عميق مي‌نمايد در صورتي که به کشف حقيقت برسد درمانگر و التيام بخش خواهد بود.
در ميان اين سه صورت هجران يعني عشق حرام، عشق حلال شكست خورده و عشق وصال دادة ناكام. هر كس به اندازة خود و به حسب تقديرش با يكي آزموده و آب ديده مي‌شود تا به آستانة عشق حقيقي برسد. و اين عشق‌ها همه رنجي دلخواه و اندوهي شيرين را به جان عاشق مي‌ريزد. زيرا از اين رنج خواستة حقيقي بر‌مي‌آيد و از اين اندوه عروس وصال رخ مي‌نمايد. رنج و اندوه اين عشق‌ها گذشته از اين كه به درجه اشتياق و دلباختگي عاشق مربوط است، تفاوتي طبعي دارند. مثلاً عشق‌هاي حرام ممكن است رنج و اندوه كمتري داشته باشند، چون شخص از ابتدا مي‌داند كه به وصال نخواهد رسيد و از آن دور و پروا گزيند. اما عشق دوم رنج و اندوه بيشتري دارد زيرا شخص به سوي آن مي‌رود، مي‌كوشد، آتش اشتياق را در خويش فرونمي‌نشاند ولي سرانجام شكست را تجربه مي‌كند. و اما عشقي كه به وصال ناكام مي‌رسد بسيار اندوه بار و حيرت انگيز است. و بيشتر به دروغ و فريب مي‌ماند. كسي كه چنين عشقي را تجربه كند به عشق مشكوك مي‌شود، معشوق خود را پوچ مي‌انگارد و همانند تشنه‌اي است كه آب را سيراب كننده نمي‌بيند در نتيجه سرگردان و پريشان مي‌شود.
اشو از اين سه قسم عشق تنها مورد سوم را توصيه مي‌كند. عشق‌هاي حرام را يكسره بي‌معنا پنداشته و عشق‌هاي حلالي كه به وصال نمي‌رسند را مسخره مي‌كند  زيرا براي او معشوق هيچ اهميتي ندارد و تنها عشق ورزي مهم است.
دربارة نوع سوم يعني عشقي كه به وصالي ناكام منجر مي‌شود توجه خوبي داشته، آن را اين طور توصيف مي‌كند. در اوج رابطة عشقي و سکس «خود فراموش مي شود آن هم تنها براي يک لحظه. بعد دوباره برمي‌گردد. با کينه‌جويي برمي‌گردد. بنابراين شما عاشقان را هميشه در حال جنگ مي‌بينيد. در اثر انجام اين فرآيند خود حتا منجمدتر و قطبي‌تر هم مي‌شود. و به اين دليل است که مي‌بينيد عاشقان هميشه به اين فکر مي‌کنند که چطور سر همديگر کلاه بگذارند. اول کار کسي قصد گول زدن ندارد. آن اوايل نيازمند بوديد، آرزومند بوديد، …اين عشق است که هر دوي شما را گول زده است. شيمي بدن هر دوي شما را گول زده است.»
در پي اين تحليل جالب به جاي اينکه توصيه کند اين عشق را تطهير کنيد، به او اعتماد نکنيد و بگذاريد عشقي پاک و پايدار در قلب تان ببالد؛ سکس آزاد و دنبال کردن همين عشق دروغين و نيرنگ باز را توصيه مي‌کند.  و اين خودفريبي اخلاقي و عرفاني است. که به هر ترتيب از کامجويي نفس دست برنمي‌دارد. مشکل از عشق دروغين است و او مي‌خواهد با مراقبه آن را برطرف سازد. مشکل از هوس‌راني کور و بي هدف است او مي‌کوشد با پيروي از آن، مسأله را در جاي ديگري حل کند. بدون شک با حل شدن و محو شدن نفس مشکلات معنوي و رواني و اخلاقي از ميان مي‌رود. ولي راه خوشکاندن و از بين برداشتن نفس پروار کردن و خوراک دادن به او نيست. بايد آن را از هر راهي تضعيف کرد تا سرانجام مهار شود. و اين با خوداري و مهار كردن عشق‌هاي حرام و به قاعده آوردن عشق در روابط خانوادگي امكان پذير است.
ممکن است اشو به ما پاسخ دهد که عشق جنسي و رابطة سکس خود ويرانگر است و اگر آن را آزاد گذاشته، اندکي مراقبه و تأمل در فرصت مناسب به آن تزريق کني نابود خواهد شد و آنگاه آگاهي به جاي فريب عشق به دل راه پيدا مي‌کند. در جواب بايد بگوييم که درست است براي کسي که مي‌خواهد به جايي برسد و خردي معنوي دارد تجربة رابطة هرز جنسي و عشق‌هاي کور نافرجام ممکن است بيدارگر باشد، اما وظيفة مربي برداشتن موانع و هل دادن شاگرد در درة عشق جنسي و رابطة سکس نيست. مباح كردن نارواهاي معنوي به غبارآلود كردن و كژي انداختن در راه سلوك مي‌انجامد. راه تربيت و معنويت بايد مستقيم و روشن باشد و دور از هر دروغ و فريب. اما کسي که هنوز درگير توهمات بوده، آگاهي کافي را به دست نياورده، به اندازة خود خطا خواهد کرد. در اينجا استاد بايد در درجة اول با تغافل و بخشش، سپس با تنبيه و هشدار و البته هوشمندي و شقفت معنويتجوي خود را به راه آورد. در غير اين صورت مباح کردن هر انحراف، سر دادن هر دروغ و نيک شمردن هر خطا نمي‌تواند روشنگري رهرو و استحکام و استقامت راه معنوي را تأمين کند. آيين معنوي راستين بايد عشق ناپاک را از عشق پاک جدا ساخته و راه تقديس عشق را شفاف نمايد. و هدايت نيروي عظيم عشق به سوي حقيقت عشق حقيقي را به جاي عشق شهواني آزاد و غير اخلاقي قرار دهد.
* درک ضرورت يگانگي عاشق با معشوق…………………………….
از مهمترين ويژگي‌هاي عشق تمناي يگانگي است كه دل عاشق را از جا كنده و او را از خود بي‌خود مي‌كند.  و از اين رو در عشق زميني هيچ گاه احساس كاميابي دل را نشاط نمي‌بخشد. دوري و ناکامي اگر چه به صورت شکست يا احساس فاصله در حال وصال لازمة عشق مجازي و زميني است، زيرا عشقي كه حقيقتاً جان آدمي تشنه و شيفتة آن است، عشق به خداوند يكتايي است كه هستي انسان و همة جهان براي اوست.
با ناکام در عشق معلوم مي شود که همة روابط اين عالم از نوع من – تو است و عشق رابطة ژرف تري را مي طلبد و تشنة پيوند نزديکتري به صورت رابطة من – من است. به اين معنا که عشق يگانگي ميان عاشق و معشوق را تمنا دارد  و اين در زمين و در روابط انساني تحقق پذير نيست. بلکه تنها در رابطه با خداوندي امکان پذير است که همه جا از حضور او سرشار بوده، تمام هستي عاشق از اوست.
عاشقي که واقعاً عشق را تجربه مي کند، معشوق را مالک وجود خود مي داند  و اين مالک حقيقتاً خداوند است. در حقيقت با تجربة عشق زميني شخص تجربه‌گر احساس مي‌كند بايد عاشق کسي باشد که وجودش براي اوست و کسي که هم اکنون در مقام معشوقي او قرار گرفته به جاي کسي نشسته است که هستي عاشق، سراسر هستي اوست. درک اين معنا عاملي آماده‌گر براي کشف عشق الاهي است. که زمينة پذيرش خداوند تعالي را براي عشق ورزيدن مهيا مي سازد. در ادبيات عرفاني بر اين ويژگي عشق بسيار تأکيد شده است.
جمله معشوق است و عاشق پرده اي             زنده معشوق است و عاشق مرده اي
در مثنوي حکايتي را مي خوانيم از اين قرار که روزي مجنون بيمار مي شود و طبيبان بربالين او آمده و درمانش را تشخيص نمي دهند تا اينکه طبيبي ماهر مي آيد و درد او را مي شناسد و براي درمان فصّادي (حجامت) را پيشنهاد مي کند. اما مجنون از قبول اين شيوة درماني سرباززده، در پاسخ مي گويد:
من بَلَم  بي زخم ناسايد تنم             عاشقم بر زخم ها بر مي تنم
ليک از ليلي وجود من پراست           اين صدف پر از صفات آن در است
ترسم اي فصاد گر فصدم کني           نيش را ناگاه بر ليلي زني
جواب مجنون اين است که من از خود بي خودم و اگر مي بينيد که به هر خطري دست مي زنم و به هر بلايي تن مي دهم براي ليلي است ولي اگر براي خودم باشد يک تيغ ساده را هم بر پيکرم نمي پذيرم زيرا اين هم براي ليلي است و من براي درمان و آسودگي خود اين تن را به تيغ جراحي نمي سپارم.
وقتي عشق عاشق را به اين جا مي رساند او به نيکي در مي يابد که معشوق او حقيقتي است که وجود او را پر کرده و همة عالم نيز پر از حضور و جلوة اوست و اين تنها معشوق حقيقي است که به هر سو روي گرداني او را مي بيني.  از اين رو برخي از فيلسوفان عشق را دروغ، نوعي بيماري رواني و رويايي دست نيافتني دانسته اند. و حال اين که درست گفته اند اگر قرار بود عشق آن طور که آنها مي پندارند باشد. و از زمين و روابط آدميان فراتر نرود و در جهان کثرت و در روابط محدود و با فاصلة انسان ها رخ دهد.
با ناکامي در عشق به تدريج حقايقي براي تجربه کنندة عشق آشکار شده، آمادة پذيرش معشوقي مي شود که حواس پنجگانة ظاهري ميان شان فاصله نينداخته، نزديک تر از اين ها درک مي شود. معشوقي که از خود به خود نزديک تر و بيش و پيش از اين که ما او را بخواهيم، خواهان ماست. در اين رابطة درون ياب و درک يگانگي که عشق حقيقي را تحقق مي بخشد، عاشق از نور ازلي و سرور ابدي سرشار مي گردد.
ناكامي و رنج هجران نه تنها موجب مي‌شود كه تجربه‌گر عشق لزوم يگانگي عاشق و معشوق را دريابد، بلكه حركتي هم در اين زمينه ايجاد مي‌كند. «انسان هر چه بيشتر رنج بكشد دوست دارد كه خود را از منشأ رنج يعني هستي خودش آزاد كند… سختي‌ها و محنت‌ها همه مراحل ضروري پاك جاني و مصفا شدن اند… تنها راه رهايي از رنج آن است كه بكوشد از نفس خويش به خدا پناه ببرد.»  بنابراين تا پيش از كشف عشق الاهي يعني در عشق مجازي در طرح اول هر چه لذت كمتر باشد، ارتباط با خداوند و درك عشق حقيقي زودتر و كامل‌تر صورت مي‌پذيرد. و هرچه لذت و كام‌جويي بيشتر باشد ادامة حركت در راه عشق و گذر از مجاز به حقيقت دشوارتر خواهد شد. گذشته از اين كه ناكامي پس از لذت ممكن است اصل راه عشق را مورد ترديد و انكار قرار دهد، هم از اين رو هجران به صورت سوم يعني تجربة‌ وصال ناكام براي رشد معنوي خطرناك است و ممكن است قتلگاه عشق شود و خدا كند كه از اين دست هيچ عشقي به وصال نرسد. و همانطور كه ديدم اشو تنها اين نوع از عشق را پيشنهاد كرده، درك يگانگي با خداوند را در پي ناكامي‌هاي جنسي دنبال مي‌كند.
«زماني که مرد و زن با عشق به يکديگر پيوند مي خورند به دليل جاذبة عشق و نياز جنسي در تلاش خلق يک وحدت اند. اما اين وحدت هرگز اتفاق نمي افتد. اگر هم اتفاق بيفتد موقتي و جزيي است که واقعاً فرقي نمي کند اتفاق بيفتد يا نه. در حقيقت، بر عکس، اين امر اشتياق بيشتر براي وحدت، نياز و شوق بيشتر براي وحدت نهايي را به وجود مي آورد اما هر بار به دنبال انجام آن [رابطة جنسي] ناکامي حاصل مي شود…  [از اين جاست که] عشق يک بينش بزرگ را در اختيار ما قرار مي دهد و به اين دليل است که من از عشق دفاع مي کنم. اما به ياد داشته باشيد که شما بايد از اين مرحله بگذريد. تمام حرف من اين است که شما بايد به فراسوي اين مرحله برويد. عشق بايد يک وسيله باشد.  … عشق يک تجربة بزرگ است چيزي که موجب مي شود شما حقيقت مطلق را احساس کنيد ـ اينکه تنها به دنيا آمده ايد، تنها زندگي مي کنيد و تنها مي ميريد و با هيچ دارويي هم نمي توان زهر اين تنهايي را از بين برد… انسان بايد اين تنهايي را درک کند، بايد در اين تنهايي فرو برود، بايد تا اعماق آن برود، ولي همين که به هستة تنهايي اش رسيد، ناگهان آن تنهايي محو مي شود، ديگر تنهايي وجود ندارد و آنجا تنها خدا حاضر است. شما تنها هستيد چون خدا تنهاست.»
اشو اين ميل به وحدت را به خوبي دريافته و به درستي آن را به خداوند و رسيدن به او مربوط مي سازد، اما مشکل اينجاست که با روابط عشقي و جنسي آزاد انسان همواره به سوي لذت‌هاي حسي و زودياب فراخوانده مي‌شود و هيچ منعي هم وجود ندارد. و بايد از يك جا اراده كند و خود را از اين هوس‌راني بازدارد ولي اشو هيچ زمان و مرحله‌اي را مشخص نمي‌كند.
اگر قرار باشد كه گذر از لذت‌هاي جنسي خودبه‌خود پيش بيايد در حقيقت هيچ گاه نخواهد آمد،‌ مگر اينكه شخص توانايي جنسي خود را از دست بدهد. پس هر بار مي تواند بگويد شايد اين بار به آن تنهايي عميق و درک توحيد برسم. وقتي قيد را از لذت ها و خوشي هاي در دسترس برداريم به تجارب معنوي امان ظهور نمي دهند. ممکن است براي التيام حالت افسردگي و دلزدگي بعد از اين لذت ها و خوشي هاي ناپايدار توهمي از خدا بسازيم و بگوييم اين حالت دريافت توحيد و تنهايي و يکتايي خداست. اما براستي خدا را تا خدايي نشوي نمي تواني بشناسي و براي خدايي شدن راهي جز راهي از هوس ها و آسماني شدن وجود ندارد. مگر اينکه خدا را همين لذت و خوشي اين جهاني بدانيم  و اشو دقيقاً هيمن گوساله را مي پرستد. و منظورش از توحيد و يکتايي خدا اين است که بايد کاملاً نسبت به حالت انزوا و تنهايي خود آگاه باشي و نظاره‌گر اين احساس و خود را به هر عنوان فراموش کني و در آن خوشي را احساس کني. اينجاست که تمام اميالت فروكش كرده، به پايان مي‌رسد و تو به هيچ چيز حتي خودت نمي‌انديشي، چون تو به بي‌نفسي رسيده‌اي، به خلأ. و اين اوج وعروج معنوي اشو ست همان چيزي که خودش تعالي آن را انکار مي کند.  در اينجا معلوم نيست كه اشو چگونه به شاد زيستن توصيه مي‌كند. با اينكه خداي او در تنهايي و اندوه و افسردگي و خستگي و دلزدگي خودش را مي‌نمايد. او چطور توصيه مي‌كند كه «شادزي! مكاشفه خود از راه مي‌رسد.»  يا برعكس «مكاشفه حاصل شاد بودن است.»  ظاهراً او مي‌گويد كه از اين تنهايي هم بگذر و دوباره به لذت و كامجويي رو بياور و اجازه نمي‌دهد كه كسي در آن اندوه و تنهايي بماند. پس از آن اندوه و بي‌ميلي و بي‌انديشگي قرار گرفتن در وضعيت ناظر را بياموز و مراقبه را فراگير و دوباره به سوي لذت و خوشي و شادي بازگرد كه مطلوب و معشوق حقيقي همين جاست!
* کشف انس در حجاب سوز……………………………………………
در سوز هجران و درد فراق است که عاشق حضور کسي را احساس مي‌کند. مهرباني بسيار نزديک با آغوشي گشوده از عشق و پذيرش که حاضر است و مي‌توان صميمي و راحت حتي راحت‌تر از خود با او سخن گفت. کسي که اگر کلمات کم بياورند بي‌زبان هم حرف دل را مي‌شنود و درد را التيام مي بخشد زيرا درمان و درمانگر خود اوست.  و نام و ياد او مرهم و شفاي  دل‌هاي سوخته و قلب‌هاي جاري شده از چشمان است.
درد مقدمة ياد آوري و تذکر است و يادآوري در مقابل غفلت قرار دارد. بنابراين با دردمندي و سوز دل است که غفلت‌ها زدوده شده و نور معرفت و ياد او در دل راه پيدا مي‌کند. در سوز و گداز است که چشمه زلال آگاهي مي‌جوشد و در ظلمات است که آب حيات پيدا مي‌شود. خداوند با دل‌هاي سختي که غبار غفلت آنها را فراگرفته ودا کرده، به قلب‌هاي صاف و زلال سلام مي کند  او در دل‌هاي شکسته مأوا مي‌گزيند و دل عاشق شکسته‌ترين دل‌هاست. و با اين دل شکسته است که عشق را در ناب‌ترين وضعيت و ساده‌ترين و بي‌پيرايه‌ترين چهره‌اش مشاهده مي‌کند. به اين ترتيب با سوز و گداز، انس از دست رفته با خداوند باز مي‌گردد و دل و جان از نور و سرور سرشار مي‌شود همان‌طور که از تاريکي و اندوه پر شده بود.
اشو نيز از اندوه عشق سخن به ميان مي آورد: «عشق خود مستعد ايجاد اندوه است طوري که هر چه بزرگتر باشد، اندوه آن نيز بزرگتر خواهد بود. عشق دري به سوي خدا باز مي کند. دو قلب به هم نزديک مي شوند، خيلي خيلي نزديک، اما آنها در اين نزديکي مي توانند جدايي را ببينند و اين اندوهبار است.»  اما راه حل او مبني بر جمع ميان عشق و مراقبه به اين جا مي‌‌رسد كه مي‌گويد: «در فعاليت جنسي نيز به همين صورت درد و رنج وجود دارد. فعاليت جنسي نشان مي دهد که انسان هميشه زخمي و مهجور است و هرگز نمي تواند از طريق عمل جنسي به اوج لذت برسد. اين وضعيت انسان را به رسيدن به ديگري مي‌خواند اما او بار ديگر به خودش برمي گردد و تا زماني که آرزوي رسيدن به وحدت ادامه يابد ناراحتي هم تداوم مي يابد.  …بگذاريد اندوه شما در عشق زيارتي در نيايش باشد. بگذاريد اين تجربة اندوه يک مراقبة بزرگ و عميق باشد. اول شما بايد خود را در درون وجودتان حل کنيد. شما نمي توانيد آن را در انسان ديگر حل کنيد. اين حالت برگشت پذير است. فقط براي يک لحظه مي توانيد حالت فراموشي را به وجود آوريد. پس فعاليت جنسي هم مثل الکل، مثل الکل طبيعي عمل مي کند.»
اشو در عشق و رابطة جنسي فاصله را ديده حزن و اندوه را کاملاً طبيعي مي داند. و البته آن را مبارک معرفي مي کند. او روابط جنسي را و عشق شهواني را آزاد اعلام مي کند تا به اين اندوه برسد و سپس مي گويد اين اندوه را جدي بگيريد. ميل به وحدت و رهايي از تنهايي شما را به رابطه اي، به عشقي فرامي‌خواند اما اوج اين رابطه براي لحظه اي شما را از خود بي خود مي کند مثل مشروبات الکلي که از طريق شيميايي شما را از خود بي خود مي کند. رابطة جنسي و عشق جنسي نيز براي لحظه اي اما از راه طبيعي و نه شيميايي اين کار را مي‌کند. بگذار چنين شود تا تو به فکر راهي ديگر براي حل اين مشکل بيفتي. البته او هشدار مي دهد که هر بار اين ميل شديدتر مي شود و اين جاست که بايد به چاره اي انديشيد. او اذعان مي کند که اين سراب است حالتي عرفاني اما از دست رفتني و برگشت پذير که گرهي را نمي‌گشايد. توصية اشو اين است که بارها و بارها رابطة جنسي را تکرار کنيد و هر بار از فرصت به درون بازگشتن استفاده کنيد تا بتوانيد بالاخره در ژرفاي اين تنهايي خداي يکتا را بيابيد!
او توضيح نمي‌دهد کسي كه براي شهواتش حد تعريف شده‌اي ندارد چگونه به طور طبيعي از اين لذت در دست‌رس صرف نظر مي‌كند. بلكه رهايي شهوات نتيجه‌اي برعكس داشته، شخص نسبت به اين لذات شرطي مي‌شود و در يک تسلسل لذت طلبي مي‌افتد و همواره وحشي‌تر، هوس‌ران تر و حيواني‌تر خواهد شد. يا اينکه از اين رنج‌هاي پس از لذت و اندوه‌هاي بعد از شادي به شدت سرخورده و افسرده شده، به پوچي و بي‌معنايي مي‌رسد. بنابراين آيا راهي جز اين هست که حريمي براي جاده قرار داده شود تا بي‌راهه از راه باز شناخته شود؟ و آيا انسان نبايد در جايي غير از لذت طلبي افسار گسيخته و خوشي خواهي پوچ در جستجوي خويشتن و خداوند برآيد؟ اين راهي است که تربيت عرفاني در اسلام ارائه داده، از همان آغاز مهار عشق و روابط جنسي را توصيه مي کند و در صورت قرار گرفتن عشق و سکس در چارچوب روابط خانوادگي مهارت در پايداري بر عشق را سر مشق مي سازد.
اندوه پس از عشق فرصت مباركي است  اما نه براي كسي كه خود را به هوس‌ها و اميال سپرده و اكنون سرد وسست شده است. بلكه براي كسي كه آتش اشتياق در او شعله‌ور بوده، لحظه‌اي تفكر و جهت دهي نيروي عظيمي را در او شكوفا مي‌سازد براي همين است كه مهار عشق دشوار است، خودداري و عفت كارسنگيني ست. زيرا نيروهاي باشكوه و بزرگي را در درون انسان شكوفا و فعال مي‌سازد. براي رسيدن به عشق الاهي بايد از خود گذشت و خود را حل و محو كرد اما اين محو شدن با رها كردن هوس‌ها تحقق نمي‌يابد. براي رسيدن به خدا بايد از خود گذشت ولي اين بي‌نفسي با نظارة محض افكار و اميال صورت نمي‌گيرد. راه درست عشق ورزي از ميان برداشتن نفس است، نه تعطيل كردن تفكر، بايد اراده و اميال خود را پيش خداوند قرباني كني تا او تو و هستي‌ات را بپذيرد. بايد خود را به او بدهي تا او خود را در تو ببارد و جاري سازد و جانت را از نور و حضور خود لبريز سازد.
* عفت کيمياي مقدس…………………………….
عشق در طرح نخست و پيش از كشف عشق الاهي از خودخواهي نفس پرستي خالي نيست و اگر چه بسيار پاک به نظرآيد، لذت طلبي‌ها و شهوتراني‌هايي را در خود پنهان دارد. براي همين نيازمند مهار و تطهير است و بايد تقديس شود. با مهار عشق در حقيقت عشق از نفسانيت خالي مي شود و نفس در آن مي‌ميرد و عشق خالص مي‌ماند. بردباري و خودداري و رنج و سختي آن عشق را و نيز عاشق را تهذيب مي‌کند. اگر چه در آغاز عشقي حرام باشد اما با مهار و عفت ورزي، روي عشق و دل عاشق از حرام به حرم مي‌گردد و به حريم اسرار الاهي راه مي‌يابد. و شاهد اسراري مي‌شود که از نظرها پنهان بوده، کليدش عشق ناب است. هم از اين رو رسول اکرم ص فرمودند: «مَن عَشَقَ و عَفَّ و کَتَمَ ثُمَّ ماتَ ماتَ شهيداً.»  كسي كه عاشق شود و خود داري ورزد و بپوشاند سپس بميرد، شهيد است.
اين شهادت، شهادت اکبر است که در جهاد اکبر يعني جهاد با نفس نصيب مجاهدان راه خدا مي‌شود. چنانکه در حديث معراج در بارة اولياء خدا فرمود: «مردمان در عمرشان يک بار مي ميرند. اما آنها روزي هفتاد بار در اثر مجاهده بانفس و مخالفت با هوس ها مرگ را تجربه مي کنند.» و بدون ترديد تولد را و گذر از اين جهان و ديدار خدا و اسرار پنهان هستي و زندگي را که امام علي (ع) فرمود: «اگر همة حجاب ها را برگيرند بر آگاهي و يقينم افزوده نمي شود.»
عشق در طرح نخست به نوعي آزمون ابراهيمي است. آزمون به قربان گاه رفتن و قرباني کردن. فروپوشيدن عشق و مهار آن يعني آتش را در دست گرفتن و از دل بيرون انداختن؛ اما براستي اين آتش که با اختيار نيامد تا با اختيار رود. پس نمي‌توان اين آتش را از دل برون راند. راز عشق عفيف همين جاست دقيقاً وقتي که شخص عزم عفت کرده، براي مهار عشقش قيام مي‌کند، و نفس خويش را به قربانگاه مي برد، قرباني او قبول شده و ندايي از ژرفاي جان برمي‌آيد که او را به سوي خود مي‌خواند. ندايي که مي‌گويد اين آتش به دست تو تقديس شد و شايستگي خداوند را پيدا کرد تو اين عشق را به پليدي نيالودي پس بگذار در دلت بماند که عشق تو، که دلت، برگزيده شد و اين دل خانة خدا گرديد.
آري عشق را نمي‌توان از دل بيرون راند، همانطور که تيغ گلوي اسماعيل را نبريد. چون به محض شكل گرفتن عزم نيك به او خواهي رسيد و او از نزديك‌ترين است و راهش كوتاه.  عفت‌ورزي در عشق‌هاي ناپاک موجب تقديس عشق است و اگر عشق مقدس شود آنگاه معشوق حقيقي پرده از روي مي‌اندازد و عشق خاک آلودي که از زمين سردرآورده بود، پاک و طاهر به آسمان ها پرمي‌کشد. و روح آدمي را بالا مي‌برد.
وقتي که عشق در دل پنهان داشته مي‌شود همانند آتشي پليدي‌هاي درون را مي‌سوزد و هر آنچه الاهي است مي‌ماند و سرانجام معشوق حقيقي کشف مي‌شود. عشق در طرح نخست که آشکار يا پنهان کامجويي و خودخواهي را همراه دارد اگر کمي نگهداشته شود دگرگوني عظيمي در انسان پديد آورده، در حالي که خودش پاك و پيراسته مي‌شود، تمام هستي آدمي را نيز تقديس مي‌کند.
شادباش اي عشق خوش سوداي ما    اي طبيب جمله علت هاي ما
اي دواي نخوت و ناموس ما        اي تو افلاطون و جالينوس ما
عشق شهواني و نيروي جنسي حامل انرژي بالايي است و بدون ترديد از آن نيلوفري هزار برگ خواهد روييد اما نه با رها کردن اين نيرو و سردي و افسردگي پس از آن ـ اين طور توان شخص فروکاهيده شده، رمقي براي سير به سوي خداوند باقي نمي‌ماند. ـ با کمي بردباري و خودداري اين انرژي به طور فزاينده‌اي تراکم يافته، قدرتمند مي‌شود و به نور و نيروي بي‌کران مبدّل مي‌گردد. و صد البته مهار و بكار گيري اين نيروي عظيم دشوار است. نيرويي که انسان را به چيز ديگري تبديل کرده، آمادگي برقراري پيوند با خداوند و احساس راستين يگانگي با او را ايجاد مي‌كند. چنين کسي خداوند را به تماشاخانة دل آورده، پرده از حسن و لطف و جمال او برمي‌گيرد.
در حالي که برهم نهادن گوشة چشم بصيرت‌هاي شگفت‌انگيز درون را مي‌گشايد و روشني مي‌بخشد  مهار کردن زبانه‌هاي سرکش و سوزان عشق چه انقلابي در درون برپاخواهد ساخت؟ و براستي چه چيزي غير از عشق مي‌تواند بشر خاکي را به انسان خدايي متحول سازد؟ آيا در سکس آزاد اين تحول تحقق مي‌يابد، يا با خود داري و فروپوشاندن عشق و بازگرداندن نيروي عظيم عشق به درون براي خودکاوي و خودسازي؟
بدون ترديد با رها کردن عشق جنسي به لذتي جسماني مي‌رسيم و بر اثر تکرار اين رفتار نسبت به آن شرطي شده و به محض برانگيخته شدن تمايات شهواني يا عشق جنسي به سوي آن حرکت مي کنيم. چون هيچ خط قرمزي وجود ندارد، هيچ چراغي در اين راه روشن نيست تا بي راهه از راه بازشناخته شود. فقط هنگامي که رمقي باقي نمي ماند و نيروي زيادي در کار نيست به درون کاوي مي پردازيم و آن هم براستي خودکاوي نيست، استراحتي براي بازگشت مجدد به لذت زودياب و زودگذر حسي است. براستي چقدر فاصله است بين اين کاوش سست و بي رمق، و ژرف جويي پرانرژي در خويشتن در پي مهار هوس و خود داري از رهايي عشق جنسي. نيروي عشق و انرژي جنسي مهار شده وقتي به درون باز مي گردد به طور معجزه آسايي برکت و افزايش مي يابد و انسان را بسيار نيرومند و بابصيرت مي سازد. و وضعيت آرامش پايدار، شادماني عميق، احساس رضايت و اقتدار و روشن بيني را ايجاد مي کند. چنانکه خدا را مي تواند ببيند و عشق حقيقي را در ديدار با معشوق حقيقي کشف نمايد.
وقتي انسان خواسته هاي هوس خويش را بي پروا ارضا مي کند، لذت حاصل از آن انسان را به گردابي از لذت طلبي فرومي کشد که هر بار بيرون آمدن از آن سخت تر مي شود. خود اشو در سالهاي آخر عمر هنوز زياده خواهي‌اش در لذت هاي اين جهاني پايان نگرفته بود. هنگام اقامت در امريکا، نود رلزريز داشت که بعضي از قسمت هايش طلاکاري شده بود. مدير برنامه هايش درپاسخ به اين پرسش که چرا اشو اين تعداد ماشين دارد اعلامي کرده بود: او بسيار ماشين دوست دارد و مي خواهيم تعداد اين خودروها را به سيصد و شست و پنج دستگاه برسانيم تا براي هر روز سال يک ماشين داشته باشد.
* عشق مجازي در طرح دوم ……………………………..
پس از کشف عشق الاهي و برداشتن اولين گام در به اختيار آوردن عشق، نوبت به عشق مجازي در طرح دوم مي‌رسد و آن پرورش عشق و پايداري و استقامت در عشق‌ورزي ست؛ تا به اين ترتيب بياموزيم که چگونه عشق الاهي را در فراز و فرودهاي زندگي از ياد نبريم و همواره بر آن پايداري بمانيم. بسياري از مردم عشق الاهي را تجربه مي‌کنند اما مهارت نگهداري و پايداري بر آن را ندارند. آفت بزرگ دنيا و زندگي در اين جهان غفلت و از ياد بردن است. امور عظيم براي ما عادي و تکراري مي‌شود و عظمت آنها از نظرمان مي‌رود. مسائل خطير و حساس، پيش پا افتاده شده و اهميت خود را از دست مي‌دهند. عشق پروردگار هم از اين روند خارج نيست. اگر چه توفيق کشف آن را بيابيم اما در گيرودار روزمرگي‌ها آن را از ياد برده و فراموش مي‌کنيم.
براي ما که در اين دنيا به سرمي‌بريم و با حواس ظاهري و نيازهاي مادي سرگرم هستيم، خداي نامحسوس از ياد رفتني است. به اين خاطر خداوند نشانه‌هاي خويش را در عالم گسترانده تا اين غفلت‌ها را بزدايد و فراموشي‌ها را در جاري زلال آيات و نشانه‌ها بشويد. براي قدرتش، زيبايي‌اش، بخشش‌اش و همة جلوه‌هاي کمالش آيات و نشانه‌هايي را متجلي نموده، مودت و عشق ميان همسران را نيز نشانه‌اي روشن براي عشق خويش قرار داده است. تا قطره‌اي از عشق او را احساس کرده، براي او و به ياد او عشق بورزيم. بنابراين «از نشانه‌ها و آيات خداوند مهربان اين است که از شما براي‌تان همسراني آفريد تا با آنها آرامش گيريد و عشق و محبت را در ميان‌تان قرار داد. براستي که در اين‌ها نشانه‌هايي براي انديشمندان است.»
در پيوند زناشويي و رابطه همسري عشقي قرار داده شده که کارگاه پايداري در عشق الاهي است. وقتي زن و مرد يا دختر و پسري که رابطة همسري دارند، عشق و کشش به يکديگر را احساس مي کنند، لازم است آن را با لطف و نرمي بپذيرند و در قلب و تن خويش جريان دهند و در حالي که غرق اين احساس شورانگيزند، به مبدأ اين عشق بينديشند و کشش و جذبة الاهي را به يادآورند. و بدانند اين نياز و ارضاء و لذت در برابر نياز به او و احساس رضايت از رابطه با او و لذت از پيوند با خداوند بسيار ناچيز است و اين تنها پرتوي از آن خورشيد هستي بخش است که از روزنة وجود آفريده اي کوچک در اقيانوس آفرينش بر دل او تابيده است.
وقتي انسان به جاي اينکه در اين پرتو محدود اسير شود، از اين روزنه سر برکشد و خورشيد را بنگرد، آنگاه تمام هستي را روشن و سرشار از عشق ديده، با درک حضور خداوندگار عشق و رحمت، تمام آيات و نشانه ها نشانة عشق مي شود. و ژرفاي اين سخن را درمي يابد که «حقيقتاً آسمان ها با عشق برپاست.»  در اين صورت عشق همسري معنايي عظيم و مقدس پيدا کرده، ارضا کننده تر، لذت بخش تر و پايدارتر مي ماند. تماشاي عشق همسري به منزلة آيينه‌اي ست که عشق الاهي در آن انعکاس يافته و گره خوردن اين عشق زميني با عشق آسماني رابطة شخص را با هر دو عشق مستحکم تر مي سازد. زيرا براي موجودي که با پاره اي از زمين و پرتوي از آسمان سرشته شده و تن خاکي و روحي افلاکي دارد، نه عشق زميني به تنهايي رضايت بخش است و نه عشق آسماني محض نشاط انگيز و پايدار مي‌ماند. براي کاميابي و پايداري در عشق تعادل و استقامت لازم است و اين تعادل با ترکيبي از عشق حقيقي و مجازي و اهداف معقول زندگي نظير گسترش روابط اجتماعي و تداوم نسل ايجاد مي شود و در ساية اين تعادل هم عشق حقيقي پايدار مي ماند و هم عشق مجازي متعهدانه مي شود.
پروردگار نه تنها آتش عشق و مودت ميان همسران را در پرتو عشق و رحمت خويش برافروخت و از حرارت آن روح انسان را گرمي و هيجان بخشيد، بلکه تداوم نسل بشر را نيز در همين عشق ورزي قرار داد، تا فراموش نکنند که از رحمت و عشق آفريده شده اند و به سوي آن باز خواهند گشت. همانطور که روح انسان از خداست و جلوة رحمت گسترده اي ست که آفرينش و کمال موجودات را رقم زده،  جسم انسان هم محصول بارقه اي از عشق اوست که زن و مرد را به هم رسانده. بدني که از عشق پديد مي آيد مي تواند با روحي همراه شود که از تجلي عشق الاهي است. و هر چه اين عشق ناب تر باشد و تن پاک تر منعقد شود، پذيراي روحي زلال تر و زيباتر مي شود.
اشو به دنبال نفي خانواده و تعريف كموني كه روابط سكس و عشق جنسي در آن آزاد است. تداوم نسل را به عهدة لوله‌هاي آزمايشگاهي واگذاشته، با الهام از هاكسلي در كتاب «دنياي متهور نو» مي‌گويد: «تلقيح مصنوعي تنها شيوة علمي براي داشتن بهترين اولاد است. ما بايد اين انديشة كهنه را از سرمان بيندازيم كه مي‌گويد «من پدر هستم.» ما بايد اين انديشه را خلق كنيم كه «من بهترين فرزند را انتخاب كرده‌ام.»… به اين طريق بايد ارزش‌ها را دگرگون كرد… تو مي‌خواهي بچه‌دار شوي و اگر واقعاً عاشق بچه باشي، دوست‌داري حتي الامكان بهترين بچه را داشته باشي. بنابراين، ديگر نبايد نگران باشي كه چه كسي اسپرم و چه كسي زهدان خود را براي پرورش جنين در اختيار قرار مي‌دهد.»  به اين ترتيب «چون كودك از طريق آميزش جنسي به عمل نمي‌آيد، آميزش جنسي به صورت كامجويي و لذتي محض در مي‌آيد و ديگر هيچ مسئوليت يا خطري با آن همراه نيست.»  به اين صورت آنچه مي‌توانست به طور طبيعي مهار رفتار جنسي بي‌قاعده باشد، از ميان برداشته مي‌شود. و اشو به خدايش مي‌رسد!
* جمع دو طرح در يک رابطه……………………………………..
تفکيك بين دو طرح عشق مجازي به معناي تجربة دو مورد متفاوت در رابطة عاشقانه نيست، بلکه تنها به معناي تماشاي دو چهرة عشق و دو رابطة عاشقانه است. که در رابطه با يک معشوق هم مي‌تواند رخ دهد. مثلاً دختر و پسري که مي خواهند با هم ازدواج کنند، مدتي که طول مي کشد تا آنها به هم برسند و در اين زمان سوز هجران و درد فراق را تجربه مي کنند در واقع آزمودن عشق در طرح اول است. و پس از پيوند زناشويي عشق در طرح دوم را تجربه مي‌کنند. البته در صورتي که در دورة فراق و جدايي به کشف عشق حقيقي نائل شوند و پس از پيوند همراه با کشف و پيدايش عشق حقيقي به تجربه و تمرين پايداري در عشق حقيقي در صورت عشق مجازي وارد شده، بدين‌سان عشق مجازي در طرح دوم را بيازمايند.
در اين شرايط عشق آنها سايه‌اي از عشق حقيقي و الاهي خواهد بود و «وصال در عشق حقيقي عاشق را با جمال و کمال بيشتر آشنا مي‌کند.»  از اين روي پيوندي كه همراه با كشف عشق حقيقي باشد دو عاشق را بسان آينه‌اي خدانما در برابر هم قرار داده و در يكديگر جمال و كمال حق را به تماشا نشسته، مي‌توانند عشقي ريشه‌دار و پايدار را تجربه کنند. در اين صورت با اينكه هوس خود را به طور متعادلي برآورده مي‌كنند، قلب‌شان را با عشقي الاهي و عشق الاهي مأنوس‌تر مي‌سازند. اين عشق نردباني است که براي سير به آسمان در زمين نسب شده و سنت لازم کسي است که به معراج رفت و کامل‌ترين سير آسماني را تجربه کرد.  اشو اما اين راه را نشناخته و اين پل را براي پيروانش شکسته است. او خدا را در زمين خلاصه کرده و در حد لذت و خوشي ناپايدار اين جهاني فروکاهيده است. و سير معنوي انسان را به سوي مردابي قرار داده که اميد واهي به رويش نيلوفر در آن دارد. و حال اين که نيلوفر هزار برگ روييده و تمام جهان‌هاي مادي و معنوي پر از رنگ و بوي اوست. و عاشقان کويش نداي «عميت عينٌ لاتراک»  (كور باد چشمي كه تو ار نبيند.) سرداده‌اند.
آزمودن عشق مجازي در دو طرح با يک معشوق در فرهنگ‌هايي امکان دارد که بين آشنايي و پيوند فاصله‌اي را تعريف کرده‌اند و عشق و وصال يکي نيست. در حقيقت فرصتي مي‌دهند تا نهال عشق کمي ريشه بگيرد و به اصل خود نزديک شود، آنگاه وصل فرارسد. زيرا دست نيافتني بودن و عزت و غرور معشوق جذابيت آور و دلرباست.  در فرهنگ‌هايي که بين خواستن و رسيدن فاصله‌اي نيست، اين فرصت تباه شده، وصال براستي قتلگاه عشق مي‌گردد. و طرفين زمان کشف يکديگر و درک معنا و شکوه عشق ميان خودشان و رسيدن به عشق حقيقي را از دست داده، نمي‌توانند با درک عميق نياز به يکديگر و انتظار وصال، به اوج عشق ورزي و نهايت لذت پيوند برسند و با اين تجربه در عشق پروردگارشان شناور شوند.
بدون ترديد لذت‌ها و كاميابي‌هاي اين جهان مي‌تواند پنجره‌اي به روي خداوند و لطف بي‌پايان و عشق بي‌كران او باشد. اما در صورتي كه در سطح اين لذت‌ها و بهره‌هاي دنيايي نمانده، آنها را هدف قرار ندهيم، بلكه خدا را بخواهيم و آنچه او مي‌خواهد را مشتاقانه بپذيريم. محنتش را با عشق بردباري آوريم و نعمتش را محتاجانه بهرمند شويم. نه در لذت چنان غرق شويم كه عظمت و جلالش فراموش شود و نه چنان بر خود تنگ بگيريم كه لطف و رحمتش از ياد رود.
اشو عشق ورزي افسارگستخته و بي‌قيد را ماية شكوفايي نيروهاي درون معرفي مي‌كند همين طور يله و بي‌مهابا ماية‌ رسيدن به خداوند خويش مي‌داند. «تانترا فيلسوف بزرگ شرقي، آميزش را مقدس و مهم‌ترين انرژي حيات مي‌خواند. كلّ دگرگوني قرار است از طريق اين انرژي اتفاق بيفتد.»
در حالي که عشق انرژي است و اگر آن را رها کني کاهش مي‌يابد، به اتمام مي‌رسد و فرسوده مي گردد. اما با حفظ آن مي‌توان خود را دگرگون کرد. اگر شخص بتواند کمي عشق و شور دروني را پنهان دارد و آن را با جان خود بياميزد هم عشقش ناب تر و نوراني‌تر مي‌شود و هم خودش نيرومندتر و زلال‌تر مي شود. عشق آتش است و از اين که دغدغه ايجاد مي کند نبايد ترسيد. اگر اين آتش در درون نگهداشته شود ناخالصي ها را ذوب مي کند و به عشق خالصي که به معشوق حقيقي رسيده تبديل مي شود و به تمام هستي که جلوة حق تعالي است عشق مي ورزد. نه اينكه تحمل معشوق خود را نيز نداشته، از آن خسته و رانده شود.
در صورت نگهداشتن عشق از هرزه گردي و پايداري در عشق همسري است كه مرزهاي موهوم از بين رفته، به وسعت آسمان ها و زمين گسترش پيدا مي‌کند و براستي سراي خداوند ‌شده، نور او به جلوة تمام تجلي مي‌كند. بي وقفه رها کردن عشق يعني از دست دادن اين کيميا پيش از آن که هستي‌مان را به زر ناب مبدل سازد. عشق زميني مقدمة عشق آسماني است به شرط اينکه اين کيميا کارگر شود.
* سردي و گرمي عشق……………………………………………
پس از اين که عشق درون انسان را کيميا کرد و او را به عشق حقيقي نزديک ساخت، نوبت به ريشه‌دار کردن و پايدار نمودن عشق مي‌رسد. يکي از امور مهمي که در عشق زميني بايد فراگرفت توان کنار آمدن با سردي و گرمي عشق، و مهارت گذر از پستي و بلندي‌هاي آن است. و تو مپندار که اين سردي و گرمي وصف عشق زميني است و عشق الاهي را با فراز و فرود چه کار که آن معشوق بي‌نقص هماره در فراز است و عشقش به سردي نمي‌گرايد. نکته اين است که سردي و گرمي و قبض و بسط نه وصف عشق که شرح حال عاشق است و او تا در زمين است چه اسير عشق زميني باشد و چه آزاد شدة عشق الاهي، اوج و افول را تجربه مي‌کند و بايد مهارت عبور از اين بحران‌ها را به دست آورد.
در دنيايي که زمين و آسمانش زمستان و بهار را مي‌بيند دل‌ها نيز حال و هواي خزان و بهار را به خود مي‌گيرد. با عشق ملموس زميني و تمرين پايداري در آن، مي‌آموزيم که چه طور اقبال و ادبار قلب  را با هم جمع کنيم و روح را در حضور معشوق ازلي غرق سازيم. هم از اين رو رسول اکرم فرمودند طلاق مقبوض‌ترين حلال نزد خداوند است.  زيرا کناره گرفتن و عرصه را خالي کردن از ضعف است و کنار آمدن و ماندن قدرت. البته مسلماً منظورشان اين نبوده که زندگي را بدون عشق ادامه دهيد. بلکه دلالت اين فرمايش اين است که سزاوار است پيوند زناشويي را که انباشته از آيات مودت و رحمت است حفظ کرده، با زنده نگهداشتن عشق زندگي را استمرار بخشيد.
براي کسي که ژرفاي عشق الاهي را درک کرده و از عشق در طرح اول گذشته، پايداري در عشق مجازي سهل است. در گرما و شور عشق زميني كه آيات رحمت و مودت است معشوق ازلي را مي‌بيند و آنگاه که عشقش به سردي مي گرايد هوشيار مي‌شود که خداوند و عشق او را از ياد برده و عشق الاهيش فرود آمده ‌است. پس کاهش و تنشي که در عشق زميني‌اش پديد مي‌آيد تذکري است تا به قلبش بازگردد و عشق حقيقي را يادآورد. به محض اين يادآوري و احياي دل عشق زمين‌اش نيز از جز به مد برآمده، پرشور موج مي‌زند. بدين‌سان عشق زميني در طرح دوم راهي مي‌شود براي تمرين و مهارت در پايداري عشق ورزي.
اشو مي‌پندارد در اثر تداوم عشقي مصنوعي و پلاستيكي پديد مي‌آيد. عشقي كه زنده نيست و مثل گلهاي مصنوعي روح و حيات ندارد.  استدلال او اين است كه انسان اگر تغيير كند و روبه رشد با شد نسبت‌هايش عوض مي‌شود. «اگر كسي تغيير كند، سازگاري گسيخته مي‌شود.»  بنابراين انسان زنده رشد مي‌كند و تغيير مي‌يابد، پس عشقش نيز بايد عوض شود. در حالي كه اين تحول يك تحول دروني است كسي كه اين تحول را تجربه مي‌كند ادراكات و زندگي‌اش سطح برتر يافته و نسبت‌هاي گذشته‌اش كيفيت ديگري پيدا مي‌كند. چنين شخصي از همسر خود تنها به جهت تکرار و تداوم رابطه خسته و سرد نشده، خدا را در اين جلوه‌اش مي‌بيند و مي‌تواند هر روز و هر لحظه از منظري تازه به همسر خود بنگرد گويي او را براي اولين بار ديده و از نو او را کشف مي‌کند. چون خداوند هر لحظه جلوه‌اي تازه مي‌نمايد و لطف و حسن و قدرت و رحمت و جذبه و جمالش پايان و نهايت ندارد. کسي که او را يافته جهان را و عشقش را همواره تازه و تازه‌تر مي‌يابد و از شور و شادماني سرشار مي‌شود.
اشو افزايش و تورم عشق جنسي را توصيه مي‌كند در حالي كه «تورم آميزش جنسي مثل تورم پول در بازار به كاهش ارزش مي‌انجامد.»  در اين صورت نمي‌توان در اين وضعيت ارزش‌هاي والاي عشق را درك كرد و سرد و گرمي و اوج و افول در عشق و رابطه طبيعي خواهد شد. با محدوديت و مهار عشق و ژرفايش آن در رابطة زناشويي است كه مي‌توان به اسرار آيات مودت و رحمت پي برد و خداوند را با صد هزار جلوه تماشا كرد. در اين صورت اما عشق همواره گرم و پر شور خواهد بود و سردي و افسردگي و خستگي بسيار سطحي،‌ گذرا و از بين رفتني خواهد بود.
اشو از ديدن اين ژرفاي عشق محروم است زيرا خداي حقيقي را كنار گذاشته و بر آستان هوس سجده آورده،‌ رابطة همسري را از شكوه الاهي تهي كرده است. هم از اين رو روابط ناپايدار و دور از پيوند عميق همسري را توصيه كرده، در حد عشقي سست و در سطح لذت و شادي را تجربه مي‌كند و از لذت و شادماني عميق و پايدار و روبه افزايش عاشقان و عفيف و وفادار بي‌خبر است. او از همسري زني همشه در دسترس و مردي هميشه آماده مي‌فهمد و از اين رو آن را مذمت كرده، روابطي آزاد با كساني كه هميشه در دسترس نبوده‌ و نيستند و بوي تازگي مي‌دهند را توصيه مي‌كند. «عاشق باش. اما نبايد فکر کني بلافاصله زني در دسترس تو خواهد بود چنين انتظاري نبايد داشت. زن را فقط به مرتبه همسر بودن تنزل نده. تنها آنگاه در خطر زندگي خواهي کرد. مرد را هم فقط به شوهر تنزل نده. چون شوهر مفهوم زيبايي نيست. اجازه دهيد مردتان مرد و زن‌تان زن باقي بماند و فرداي‌تان را قابل پيش بيني نکنيد.»  اشو از مشاهدة تازگي جلوه‌هاي نامحدود خداوند در آينة وجود همسر و تجربة شور و هيجان و لذت اين تماشا محروم است؛ از اين رو تعليق ميان گسيختگي و پيوند روابط عاشقانه را جايگزين اين شور و هيجان معنا بخش و روبه آسمان مي‌كند.
*مهارت‌هاي عشق‌ورزي………………………………………
وقتي عشق زناشويي در پيوند با عشق نامحدود حقيقي درك شود،‌ آنگاه تمام روابط عاشقانة ميان زن و مرد معاني ژرف و نامتناهي خواهند يافت. نوازش‌ها و بوسه‌هاشان عبادت، هر نگاه و لبخند عاشقانة‌شان برترين صدقه و هم آغوشي و عشق ورزي‌‌شان فوران عشق و نور خداوند است. و چگونه ممكن است از اين بوسه‌، نگاه،‌ لبخند و عشق‌ورزي خسته شد. اينجا هفت آسمان معني و روشنايي، تجلي حضور دارد و عشقي كه به عشق الاهي متصل شده است تا ابد تازه و گرم و شورانگيز خواهد بود. و به بيان دقيق‌تر خواهد شد. زيرا عشقي در حركت نو شونده و پر ظرفيت است. عشقي كه همانند قطره‌اي افتاده در آغوش اقيانوس، از حد و مرز خود فراتر رفته و به دريايي بي‌كران تبديل شده است.
قطره درياست اگر با درياست             ور نه او قطره و دريا درياست
اين عشق سرشار از صداقت و وفاداري است عشقي كه عاشق را از هر كس ديگر بي‌نياز مي‌كند. عشقي كه عشق به تمام هستي و جهان و انسان‌ها از آن سرچشمه‌ مي‌گيرد. اين عشق معنوي آنقدر ارضا كننده است كه ديگر هوسي را در عاشق باقي نگذاشته، تمام وجودش را با رحمت گستردة خداوند يكي مي‌سازد و از عشق لبريز مي‌كند.
اشو نيز به روابط هوس‌ناك خود و پيووانش جنبه‌اي معنوي مي‌دهد، كه البته از ستايش انرژي جنسي و پرستش شادي و لذت آن چندان فراتر نمي‌رود. «تانترا مي گويد قبل از عشق بازي با يک زن يا يک مرد، ابتدا دعا کن زيرا در اين جا ديدار ملکوتي انرژي ها در راه است. خدا تو را احاطه خواهد کرد. هر جا دو عاشق هست، خدا آنجا ست. هر جا که انرژهاي دو عاشق به هم مي رسند و به هم مي‌آميزند زندگي آنجاست. زنده به شايسته ترين وجه، خدا تو را احاطه مي‌کند. کليساها خالي اند و کابين هاي عشق مملو از خدايند.»
بدون ترديد عشق جنسي كه به عشق حقيقي متصل شده است بدن زن و مرد را براي يكديگر به محراب عبادت و ياد خداوند تبديل مي‌كند. هم از اين رو محترم است و در تعاليم اسلامي توصيه شده است كه پاكيزه، آراسته، با طهارت كامل و با ياد خداوند به حريم رابطة عاشقانه وارد شويد. چنان كه گويي به معبد و محراب عبادت مي‌رويد. تن عبادتگاهي است كه روح در آن به عبادت معشوق ازلي گماشته شده و در رابطة عاشقانه‌اي كه دو روح به هم نزديك شده، عطر يگانگي و اتحاد را استشمام مي‌كنند، تن هر كدام معبد روح ديگري است و پاك و مقدس براي ياد خداوند و تسبيح و ستايش و شكرگذاري از او. در اين رابطه لذت هدف نيست، لذت پاداش اين همه معرفت و عبادت و شكرگذاري است. و لذتي كه بدون هدف گيري مي‌آيد، بسيار سرور انگيز و لذت بخش است. و پس از اتمام روح ارضا شده چنان اوجي گرفته است كه هيچ افول و پاياني را احساس نمي‌كند. در اين رابطه تن‌ها و روح‌ها، پيوند با خدا و عبادت و ياد و سپاس او هدف بود و او همواره هست و حضورش هيچ گاه به غيبت و نورش به ظلمت تغيير نمي‌كند. تا او هست عبادت هست،‌ عشق هست و پاداش‌هاي برتر از انتظار و استحقاق‌اش باقي است.
اشو ظاهراً حرف‌هايي كه به اين معاني نزديك مي‌شود، به زبان آورده و مي‌گويد: «صورت هم از خداست. او در صورت هم وجود دارد. هيچ چيز صورت عيب و ايرادي ندارد. مشكل وقتي پيش مي‌آيد كه شما فكر مي‌كنيد كه صورت همه چيز است. نيازي به تعالي صورت نيست، فقط نياز است كه صورت درك شود. صورت بسيار زيباست، بدن بسيار زيباست. اما فكر نكنيد كه بدن همه چيز است. چيزهاي بيشتري وجود دارد. چيزهاي عميق‌تري وجود دارد كه با چشم قابل مشاهده نيست.»
اگر به راستي اين را باور داريد و در وراي صورت و تن حقايق ديگري را مي‌بينيد،‌ و آنچه مي‌بينيد، فقط تجربة اميال از موضع ناظر در مراقبه نبوده، بلكه حضور خداوند و عشق و كمال نامتناهي او را درك مي‌كنيد، ديگر لطف اين عشق عميق پاياني نخواهد داشت و در اثر تداوم مصنوعي و پلاستيكي نشده، با تعويض معشوق و در جستجوي تني ديگر برآمدن سازگار نخواهد بود. بلكه تاخت زدن معشوق و دنبال كيس جديد رفتن بي‌معني مي‌شود. اگر فقط همين تن را ببيني، عشقت افول مي‌كند چون اين محدود است، اما اگر اين تن و اين عشق دريچه‌اي براي زيارت كمال و جمال مطلق و هستي محض باشد، آنگاه از اين پنجره خسته نخواهي شد، بلكه اين پنجره هر روز و هر لحظه منظرة نوين و جلوة‌ تازه‌اي پيدا مي‌كند. موقعي از آن خسته مي‌شوي كه نتواني آن را به نامتناهي مربوط سازي در خود آن فروماني.
اشو سخنان بزرگان عرفان را خوانده و شنيده و تكرار مي‌كند، اما به معاني و لوازم آنها توجهي نداشته، باز به اصل حرف و هوس خويش بازمي‌گردد.
نتيجه گيري ………………………………………………………..
اشو در سدد توجيه لذت‌طلبي است و براي اين كار از خدا، عرفان و معنويت مايه مي‌گذارد. او در مواردي عشق جنسي را مانعي معرفي مي‌كند كه مطمئن‌‌ترين راه برطرف كردن آن برداشتن مرزها و محدوديت‌هاي جنسي است. در موارد ديگري آن را وسيله‌ نه هدف و مرحله‌اي گذرا دانسته، تأكيد مي‌كند كه عشق جنسي ابزار و وسيله‌اي براي سير و سلوك است. و در نهايت نظرش اين است كه هدف همين لذت و شادماني در روابط جنسي و عشق‌بازي است.
تمام كوشش او در تبيين و تعليم تز «عشق + مراقبه» اين است كه مراقبه لذت و شادي لحظة عشق‌بازي را افزايش داده و اندوه و افسردگي پس از آن را فروكاهيده، تحمل پذيرتر مي‌كند. اهميت و ضرورت آميختن يا جمع ميان عشق و مراقبه به اين خاطر است كه ذهن هم موقع لذت بردن مزاحم بوده، مانع اين مي‌شود كه با تمام حواست از معاشقه لذت ببري و هم پس از آن اندوه به بار مي‌آورد. زيرا به گذشته معطوف است و خاطراتي به همراه دارد، خاطراتي از پايان لذت از خطاهايي كه وجدان اخلاقي آنها را نپذيرفته، با طبيعت و فطرت انسان سازگار نيست. هم از اين رو توصيه مي‌كند كه ذهن و انديشه را در فرايند مراقبه كنار گذاشته، از اميال و هوس‌هاي طبيعي خود پيروي كنيد، تا از لذت و خوشي زندگي بهرمند شويد. «نداي درونتان را ارج بنهيد و از آن اطاعت كنيد. بخاطر داشته باشيد: من تضمين نمي‌كنم كه آن ندا هميشه شما را به راه راست هدايت كند. بيشتر اوقات شما را به گمراهي مي‌برد،… اين حق شماست كه آزادانه به گمراهي برويد. اين بخشي از كرامت شماست. حتي در مقابل خداوند بايستيد. …درستي و نادرستي امور را به كنار بگذاريد.»
گريز اشو از خويش و از گذشته تا حدي است كه بارها نام خود را تغيير داده  و تصريح مي‌كند كه گذشته ارزش يادآوري ندارد. و نيز مي‌گويد كه «من پاسخگوي حرف‌هاي ديروزم نيستم.»  او مي‌كوشد بحران معنويت انسان معاصر را بدون تغيير در شالوده‌هاي فكري و اصول اخلاقي آن برطرف سازد لذا معنويت و عرفان را در همين هوس‌پرستي تزريق كرده، تفسيري از عرفان ارائه مي‌دهد كه اميال و اهواء انسان هبوط كرده و از خدا دور افتاده را مباح شمرده و تأمين كند. و همين كامجويي‌ها را خدا معرفي مي‌كند و در اين باره از ميراث و ادبيات عرفاني شرق نهايت سوء استفاده و تحريف را اعمال مي‌كند. در يك كلام اوشو يك فريب بزرگ در آستانة هزارة سوم بود كه خودفريبي انسان معاصر براي توجيه هوس‌راني‌ها و ناداني‌هايش را نمايندگي كرد. و اين اعتراف اوست كه خود را «سرآغاز خودآگاهي مذهبي كاملاً نويني»  معرفي كرده و در بارة مذهب و اين طور اظهار نظر مي‌كند كه: «همه آيين‌ها بر پايه دستاويزي ساختگي بنا شده است. همه شيوه‌ها دروغين اند… مي‌توان دستاويزهاي تازه‌اي به بار آورده و دين‌هاي تازه‌اي پديد آورد. دستاويزهاي كهنه فرسوده مي‌شوند. دروغ‌هاي كهنه از رنگ و بو مي‌افتند و به دروغ‌هاي نوتري نياز خواهد بود.»

منابع:        …………………………………………………………………………………………………..
1.    اشو، الماسه هاي اشو ترجمه مرجان فرجي تهران:‌ انتشارات فرودسي چاپ چهارم 1382.
2.    اُشن گوروجي (اشو) تفسير آواهاي شاهانة ساراها (تعليمات تانترا 4) ترجمه هما ارژنگي تهران:‌ نشر حم چاپ اول 1383.
3.    اُشن گوروجي (اشو) تفسير آواهاي شاهانة ساراها (تعليمات تانترا3) ترجمه هما ارژنگي. تهرات: نشر حم چاپ اول 1383.
4.    اشو، شهامت، ترجمة خديجه تقي پور . تهران: انتشارات فردوسي چاپ دوم 1380.
5.    اشو، يک فنجان چاي، ترجمه مسيحا برزگر. تهران: انتشارات دارينوش اول 1382.
6.    اشو، آوازسكوت، ترجمه مير جواد سيد حسيني. اصفهان: انتشارات هودين چاپ اول 1384.
7.    اشو، پيوند. ترجمه عبدالعلي براتي . تهران: انتشارات نسيم دانش 85. دوم.
8.    اشو، خلاقيت، ترجمه مرجان فرجي. تهران:‌ انتشارات فردوسي. چاپ دوم 1380.
9.    اشو، عشق رقص زندگي، ترجمه بابك رياحي‌پور و فرشيد قهرماني. تهران: انتشارات آويژه و انتشارات نگارستان كتاب. چاپ ششم 1381.
10.    اشو، ريشه‌ها و بالها. ترجمه مسيحا برزگر. تهران: انتشارات آويژ چ اول 1382.
11.    اشو، اينك بركه‌اي كهن. ترجمه سيروس سعدونديان. تهران:‌ انتشارات نگارستان چ دوم 1382.
12.    اشو، آينده طلايي، ترجمه مرجان فرجي. تهران: انتشارات فردوسي چاپ اول 1381.
13.    اشو، ضربان قلب حقيقت مطلق (تفسيري از ايشاباش اوپانيشاد) ترجمة لوئيز شنكايي. تهران: انتشارات فردوسي 1381 چاپ اول.
14.    اشو، آفتاب در سايه، مترجم عبدالعلي براتي. تهران: نشر نسيم دانش چاپ دوم 1382.
15.    اشو، مراقبه هنر وجد و سرور، ترجمه فرامرز جواهري نيا. تهران:‌ انتشارات فردوسي چ اول 1380.
16.    ويليام چيتيك، راه عرفاني عشق. ترجمه شهاب الدين عباسي تهران: نشر پيكان. چ اول 1382.
17.    ابوالحسن ديلمي،  عطف الالف المألوف علي اللام المعطوف. مطبعه المعهد العلمي الفرنسي للآثار الشرقبه، القاهره 1962.
18.    هلموت ريتر، درياي جان. ترجمه مهرآفاق بايبوردي تهران: انتشارات بين المللي الهدي. چ اول 1379.
19.    فخرالدين عراقي، لمعات. تهران: انتشارات مولي. چ سوم 1384.
20.    احمد غزالي، سوانح. جواد نوربخش. تهران: انتشارات يلداي‌قلم. چ دوم 1381.
21.    ويكتور فرانكل، انسان در جستجوي معنا. ترجمة احمد صبوري. تهران:‌ مركز زبان دانشگاه علوم پزشكي 1381.
22.    سعيد الدين فرغاني، مشارق الدري. قم:‌ دفتر تبليغات اسلامي چ دوم 1379.
23.    ژان كلود واده، حديث عشق در شرق. ترجمه جواد حديدي. تهران: مركز نشر دانشگاهي چ اول 1372.
24.    كدارنات تيواردي، دين شناسي تطبيقي. ترجمه مرضيه شنكايي. تهران: انتشارات سمت. چ اول 1381.
25.    داريوش شايگان، اديان و مكتب‌هاي فلسفي هند مجلد دوم تهران: انتشارات اميركبير چ سوم 1362.
26.    محي الدين ابن عربي، ترجمان الاشواق، شرح رينولد نيكلسون ترجمه گل بابا سعيدي. تهران: انتشارات روزنه چ دوم 1378.
27.    صدر الدين شيرازي، الحكمه المتعاليه. الجزء السابع. بيروت: دار احياء التراث العربي. چ سوم 1981.
28.    روز بهان بقلي شيرازي،‌ عبهرالعاشقين. تهران: يلداي‌قلم چ اول 1380.
29.    روح الله موسوي خميني، مصباح الهدايه الي الخلافه و الولايه. تهران: مؤسسة تنظيم و نشر آثار امام. چاپ دوم 1373.
30.    مهندس جلال الدين آشتياني، عرفان مجلد اول (بخش شامانيسم) تهران:‌ شركت سهامي انتشار. چ اول 1372.

 

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا
بستن