مستبصرین

مستبصر اهل نیک شهر: با شنیدن روضه امام حسین (ع) جرقه ی هدایتم زده شد

مستبصر اهل نیک شهر: با شنیدن روضه امام حسین (ع) جرقه ی هدایتم زده شد

بنده  مرادبخش زاهدی ، فرزند شهداد معروف به محمد شریف زاهدی ، در سال ۱۳۵۷ در روستای کوچینگ شهرستان نیکشهر ، در خانواده ای سنی حنفی متولد شدم .

ساله شدم ، پدرم مرا در مدرسه روستا ثبت نام کرد . کلاس اول و دوم را گذراندم . بعد از تعطیلات تابستان ، برای رفتن به مدرسه آماده می شدم که با کمال تعجب ، پدرم دیگر به من اجازه نداد به مدرسه بروم . من از این جریان ، خیلی ناراحت بودم .

در ابتدا علت این کار را نمی دانستم ولی بعد ها علتش را یافتم که سلفی های متحجر پاکستان و سپاه صحابه  فتوایی صادر کرده بودند و این فتوا توسط مولوی ها به ایران آورده شد و آن فتوا این بود که درس خواندن در مدارسی که تحت حاکمیت شیعه است،‌ حرام و بدعت است و اهل سنت ، حق ندارند در این مدارس درس بخوانند . و چون خانواده ی ما خانواده ای مذهبی بود و عموی بنده از ملاهای سرشناس بود ، دیگر به من اجازه ندادند به مدرسه بروم و علاوه بر بنده ،‌بسیاری از فرزندان اهل سنت و بلوچ ، از نعمت تحصیل و پیشرفت محروم شدند و بی سواد یا کم سواد ماندند .

مدارس بازگشایی شد ولی من حق رفتن به مدرسه را نداشتم .یک روز صبح ، با پدرم از منزل خارج شدم و به روستای پایینی که آبگاه (دبّار ) نام داشت ، رفتم . در این روستا مکتب خانه ای بود که توسط مولوی حیدر که از اهالی روستای خود ما بود ، اداره می شد .

بعضی روزها ، بعد از اتمام درس ، برای دیدن  پدر و مادرم به روستای خود می رفتم. در همین ایام گاهی نیز ،‌ نزد معلمان مدرسه که شیعه بودند می رفتم و طبق نوبت ، آنها را برای وعده ای غذایی به منزلمان دعوت می کردم . رابطه ی مردم روستا با معلمان شیعه ، خوب بود به طوری که زنان روستا با برخی از آنان احساس محرمیت می کردند .

وجود این معلمان در منطقه ی ما سبب می شد که با مشاهده نماز و رفتارشان ، سوالاتی در ذهن کنجکاومان ایجاد شود که چرا شیعیان برای نماز مهر می گذارند و سنی ها نمی گذارند ؟ چرا آنها دست های خود را نمی بندند ولی ما می بندیم ؟ چرا آنها یا علی ، یا زهرا و یا حسین می گویند ولی ما یا ابوبکر و یا عمر و …. نمی گوییم ؟ و سوالاتی از این قبیل .

ولی هیچ وقت این سوالات را از معلمان شیعه نمی پرسیدم . فقط یک بار یادم هست که در جمع معلمان شیعه نشسته بودم و با معلم سیستانی به نام محمود سنچولی صحبت کوتاهی داشتم . بحث درباره آمین گفتن بعد از قرائت سوره حمد بود . ایشان از من پرسید : چرا شما این کلمه را می گویید در حالی که ، آوردن سخنی اضافه در نماز است و نماز را باطل می کند .

گفتم : گفتن آمین بعد از سوره ی حمد لازم است و اگر گفته نشود ، اشکال دارد .

بر اثر تبلیغات سوء مولوی ها بر ضد شیعه و در نتیجه تغییر دید مردم ، کار برای معلمان شیعه سخت شد به طوری که بعد از ۲ یا‌ ۳ سال ، فقط دو معلم از هفت معلم باقی ماندند و بقیه از آنجا رفتند و همچنین مراسماتی که جهت بزرگداشت ۲۲ بهمن و ۱۳ آبان برگزار می شد ، تعطیل شد .

پس از سه سال تحصیل در مکتب خانه ی مولوی حیدر ، توسط پسر عمویم  علی به حوزه ی بحر العلوم دِهان بخش بنت نیک شهر رفتم  .

آشنایی با مولوی عبدالرحمن چابهاری و ادامه ی تحصیل در حوزه علمیه عربیه چابهار

سال ۱۳۷۴ بود که از امام جمعه ی چابهار ،‌ مولوی عبدالرحمن چابهاری برای شرکت در یکی از جلسات سالانه ی حوزه ی علمیه ی بحرالعلوم دِهان دعوت شد و وی در این جلسه شرکت کرد .در این جلسه برای اولین بار بود که با مولوی عبدالرحمن از نزدیک آشنا شدم  و چون از مشاهیر اهل سنت بود ، علاقه پیدا کردم در حوزه ی ایشان ادامه ی تحصیل بدهم .

استادم ، مولوی واحد بخش بلوچی ، به من توصیه و سفارش می کرد که برای ادامه ی تحصیل به حوزه علمیه مولوی عبدالرحمن چابهاری بروم و به خاطر علاقه ای که به مولوی عبدالرحمن پیدا کرده بودم ،‌پذیرفتم و در اواخر سال ۱۳۷۴ وارد حوزه ی علمیه ی عربیه ی چابهار شدم .

حضور در همایش ختم صحیح بخاری در زاهدان

در اوایل سال ۱۳۷۵ ،در حوزه علمیه چابهار ،‌ مسابقه ای به عنوان ، مسابقه ی سخنرانی به زبان عربی ، فارسی ، اردو  ، بین طلاب برگزار شد .

در ماه رجب همان سال ،‌ بنده و یکی دیگر از طلاب ،‌ از طرف حوزه علمیه ی چابهار ، به همایش ختم صحیح بخاری که در مسجد مکی زاهدان برگزار می شد ،‌اعزام شدیم .

در حالی که پاسی از شب گذشته بود به شهرستان زاهدان رسیدیم و طبق برنامه ی سفر ،‌ به دفتر مولوی عبدالحلیم قاضی زاده که در بین اهل سنت به قاضی عبدالحلیم معروف است ، رفتیم .

طلابی از شهرهای دیگر ، نیز آنجا بودند . پس از صرف شام ،طلاب دو سه نفری با یکدیگر صحبت می کردند . من هم با دوستم مشغول صحبت بودم که قاضی عبدالحلیم وارد شد و به میهمان ها خوش آمد گفت .

فرصت را غنیمت شمردم و نزدیک قاضی عبدالحلیم رفتم . سوالی که ذهنم را مشغول کرده بود از قاضی پرسیدم .

گفتم :‌جناب قاضی ! این که شیعیان برای امام حسین (علیه السلام )‌عزاداری می کنند و لباس مشکی می پوشند ، حکمش چیست ؟

گفت : پوشیدن لباس مشکی برای عزاداری ،‌بدعت و حرام است و چون شیعه متوسل می شوند ، مشرک هستند .

گفتم : یک سوال دیگر هم دارم ،  درباره امام حسین (علیه السلام ) و شخصیت ایشان از دیدگاه  اهل سنت ، برایم توضیحی بدهید

گفت : این را باید در کتاب های تاریخی مطالعه کنید . و جواب من را نداد .

جرقه ی هدایت

یکی از اساتیدم ، مولوی عیسی ملازهی ، امام جماعت مسجد محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله ) بود . گاهی که برایشان مشکلی ایجاد می شد و نمی توانست به مسجد برود ، بنده را به جای خود می فرستاد تا نماز جماعت را اقامه کنم .

شب عاشورای سال ۱۳۷۵ بود و من به جای استادم به مسجد رفتم و نماز عشا را خواندم . همه ی مردم از مسجد بیرون رفتند . من آخرین نفری بودم که از مسجد بیرون آمدم و درب مسجد را قفل کردم . می خواستم به مدرسه برگردم که صدای سخنرانی از حسینیه ی شیعیان مهاجر چابهار که در فاصله ی ۵۰ متری مسجد بود ، توجهم را جلب کرد . کنجکاو شدم تا بدانم سخنران چه می گوید ، زیرا به ما گفته بودند که هر چه روحانیون شیعه می گویند ، دروغ است . به این نیت رفتم که ببینم چه دروغ هایی می گوید  . نزدیک حسینیه شدم ، می خواستم وارد حسینیه شوم ولی خجالت می کشیدم ،چون لباس های مولوی ها بر تن من بود .

آهسته کنار پنجره نشستم و به صحبت های روحانی شیعه ،‌گوش دادم . سخنرانی او درباره شخصیت امام حسین (علیه السلام) بود . می گفت : در کتاب مسند احمد حنبل و سنن ترمذی و چند کتاب دیگر [۱]، این روایت آمده است که پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرموده اند : « ان الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنه » امام حسن و امام حسین سرور جوانان بهشت هستند . و می گفت : در کتاب حیات الصحابه [۲]آمده است : وقتی امام حسین (علیه السلام) شهید شدند ، هر سنگ ریزه ای را بر می داشتند از زیر آن ، خون لخته شده بیرون می آمد ، ‌زمین خون گریه می کرد و خورشید تاریک شده و چندین روز آسمان مثل خون قرمز شد . و همین طور از کتاب های اهل سنت مطالبی بیان می کرد و آدرس آنها را نیز ذکر می کرد .

من تعجب کردم که کتاب حیات الصحابه ، از ما اهل سنت است ولی من تا به حال ، این کتاب را مطالعه نکرده ام و فقط اسمش را شنیده ام . این سوال به ذهنم آمد که این روحانی شیعه ، چگونه کتاب های  اهل سنت را مطالعه کرده است زیرا مولوی های ما گفته بودند : کتاب های شیعه را نخوانید ، گمراه کننده است . چرا آنها نمی گویند کتاب های اهل سنت را نخوانید که گمراه می شوید ،‌ فقط علمای ما چنین می گویند ؟

سخنرانی اش تمام شد و روضه خواندن را شروع کرد . روضه ی قتلگاه امام حسین (علیه السلام) را خواند . روضه ی جانسوزی بود که اشک های من ملای سنی که تا آن لحظه ، حتی یک قطره اشک هم برای مظلومیت امام حسین (علیه السلام) نریخته بودم ، سرازیر شد و بسیار گریه کردم .

قبل از آن که روضه ، تمام شود بلند شدم و به مدرسه برگشتم . ساعت از ۱۲ شب گذشته بود ، وارد مدرسه شدم . حال عجیبی داشتم . یکی از طلبه ها مرا دید و گفت :  چه شده ؟ چرا ناراحتی ؟ گفتم : چیز خاصی نیست . به اتاقم رفتم . دوستانم خوابیده بودند .خواستم بخوابم ولی سخنان روحانی  شیعه ، فکرم را به خود مشغول کرده بود ، طاقت نیاوردم ،  به کتابخانه ی حوزه رفتم تا آن روایت را پیدا کنم . البته قبلا روایت سیدا شباب  را در کتاب مسند احمد ، دیده بودم ولی برای آن که دلم آرام شود ، به سراغ روایت و سند آن رفتم . آن را پیدا کردم . پس از آن ، کتاب حیات الصحابه ، را برداشتم و با کمال تعجب دیدم که آنچه روحانی شیعه نقل کرده ، صحیح است . به خودم گفتم : این ها ، مطالبی است که از کتاب های ما نقل می کنند ، پس معلوم است که خیلی از کتاب های ما را مطالعه کرده اند  مطالب زیادی از ما می دانند .

آن شب ، شب عجیبی بود . دو سؤال ، وجود مرا فرا گرفته بود و هر چه فکر می کردم ، نمی توانستم خودم را قانع کنم !

سؤال اول این بود که : آیا شیعیان ، واقعا مشرکند؟! لحظه ای با خودم فکرکردم ، عجیب است ! آن طور که درآیات قرآن و روایات آمده است ، مشرکان مخالف خدا و پیامبرند و مخالف با دین مبین اسلام هستند ! پس این ها (شیعیان ) چه نوع مشرکانی هستند که  خداوند و پیامبر (صلی الله علیه و آله) را قبول دارند وحتی به اهل بیت پیامبر ( علیهم السلام ) محبت می ورزند و بر منبر هایشان نیز از پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله ) مدح وتعریف ، می کنند! و بر مصائبشان گریه می کنند . به دلم افتاد که امکان ندارد این ها ، مشرک باشند .

سؤال دوم این بود که : روایتی را درصحیح بخاری که معتبرترین کتاب اهل سنت بعد از قرآن محسوب می شود ، خوانده بودم که : هرکس برای مرده ای گریه کند ، آن میت را به خاطر گریه ی اهلش ، در قبر عذاب می دهند[۳] ! با خود گفتم : آیا خداوند ،‌ واقعا امام حسین( علیه السلام )که سید شباب اهل الجنه است ، و یا مادر شان که سیده نساء العالمین است ، را در قبر به خاطر گریه ی شیعیان ، عذاب می دهد ؟! یعنی امشب که ما برای امام حسین (علیه السلام )گریه کردیم ، امام حسین علیه السلام را در قبر عذاب می دادند ؟ امکان ندارد .

تا صبح خوابم نبرد . صبح ، ساعت ۷ ، با مولوی عیسی ملازهی کلاس داشتیم . مولوی وارد کلاس شد . قبل از آن که درس را شروع کند ، گفتم : ببخشید جناب استاد ! سوالی از شما دارم .

مولوی عیسی گفت : بفرمایید .

گفتم : آیا این روایت ، درست است که اگر شخصی برای مرده ای گریه کند ، آن مرده را در قبر عذاب می دهند ؟

مولوی عیسی گفت : بله ، این روایت در صحیح بخاری ، صحیح ترین کتاب بعد از قرآن ، آمده است .

گفتم : آیا وقتی که شیعیان ، برای امام حسین (علیه السلام ) گریه می کنند ، خداوند امام حسین (علیه السلام )را در قبر عذاب می دهد ؟

یک لحظه ، مولوی از این سؤالم جا خورد و گفت : استغفر الله ، اصلا امکان ندارد . این چه سؤالی است که می پرسی ؟! زود باشید ، کتاب هایتان را باز کنید تا درس را شروع کنم .

گفتم : آقای مولوی ! تا جواب بنده را ندهید ، نمی توانم درس بخوانم .

مولوی عیسی بعد از چند لحظه گفت : شما حق ندارید سؤالی درباره ی شیعه بپرسید و امام حسین (علیه السلام ) چون از اولیاء خداست ، خداوند ولیش را عذاب نمی کند .

جواب استادم مرا قانع نکرد . شب به کتابخانه رفتم تا پاسخ سؤالاتم را در کتاب ها جستجو کنم . کتاب های مختلفی را نگاه می کردم و ورق می زدم که ناگهان به کتابی برخوردم به نام شفاء الاسقام و الاحزان ، نوشته ی مولوی محمد عمر سربازی . هر چه بیشتر این کتاب را مطالعه می کردم ، به جای حل سؤالاتم ، سؤالات جدیدی برایم ایجاد می شد .

صبح روز بعد ، کتاب شفاء الاسقام را به دست گرفتم و به سراغ مولوی عبدالحی رفتم .

گفتم : جناب مولوی ! به چه دلیل ما معتقدیم که شیعه ، مشرک است .

مولوی عبدالحی گفت : دلائل متعددی دارد . یکی از آن ها ، این است که شیعیان به اهل بیت پیغمبر (علیهم السلام ) متوسل می شوند و رفع حاجاتشان را از آن ها می خواهند .

گفتم : اگر یک سنی ، متوسل به غیر الله شود ، حکمش چیست ؟

مولوی عبدالحی گفت : به هیچ وجه ، سنی متوسل به غیرالله نمی شود و آن سنی که متوسل شود ، به عقیده ما ، مشرک است و از اسلام خارج است .

کتاب شفاء الاسقام که در دستم بود ،‌ به مولوی نشان دادم و گفتم : این ، کتابی است که استاد شما ، مولوی محمد عمر سربازی نوشته است . آیا تاکنون ، این کتاب را دیده اید ؟

مولوی عبدالحی گفت: بله ، از دعاهای این کتاب استفاده کرده ام .

گفتم : چرا مولوی محمد عمر ، در این کتاب ، متوسل به نام ابوبکر و عمر شده است ؟!

مولوی عبدالحی گفت : استغفر الله ، باز کن ببینم چه نوشته است ؟

صفحه ی ۳۳ این کتاب را آوردم . در آن ، نوشته شده بود : هر کس دندانش درد می کند ، بر کاغذی بنویسد : “ابوبکر الصدیق من الصادقین الابرار الاکبر ۹۲ ” و آن را روی دندانش بگذارد ، دندانش خوب می شود ان شاء الله . ( تصویر شماره ۲ )

گفتم : آیا توسل به ابوبکر جایز است و توسل به علی جایز  نیست ؟

بلافاصله ، صفحه ی ۸۵ را گشودم و با انگشتم اشاره کردم و گفتم : جناب مولوی ! این جا را ببینید استاد شما چه نوشته است ؟! نوشته است : هر که می خواهد در خواب جنب نشود ، نام آدم را بر ران راست خود و نام حوا را بر ران چپ خود بنویسد ، ان شاء الله جنب نمی شود !‌ (     تصویر شماره ۳  )

گفتم : آقای مولوی ! چرا مولوی محمد عمر ، که بزرگ ترین مفتی اهل سنت معاصر ایران است ، توسل به نام آدم و حوا را اجازه داده است  ؟ و چرا توهین به اولین پیامبر الهی کرده است ؟ آیا ارزش حضرت آدم (علیه السلام)  این قدر کم است که نامش را بر ران بنویسیم تا جنب نشویم ؟ کدام پیامبر یا کدام صحابه ، نام آدم و حوا را بر ران نوشت ؟ از کجا این مطلب را نقل می کند ؟

در حین صحبتم ، مولوی مکرر می گفت : استغفر الله . چنان استغفار می کرد که گمان کردم این اولین باریست که این مطالب را می شنود ، در حالی که یکی از شاگردان مولوی محمد عمر بوده و همه ی کتاب هایش را خوانده است .

مولوی جوابم را نتوانست بدهد و با ناراحتی ، از ایشان جدا شدم .

 

[۱] مسند امام احمد بن حنبل ج ۵ ص ۳۹۱- صحیح ترمذی ج ۲ ص ۳۰۶- مستدرک حاکم ج ۳ ص ۱۵۱- کنز العمال ج ۶ ص ۲۱۷

[۲] حیات الصحابه مولوی محمد یوسف و محمد الیاس کاندهلوی ، ج۳ ص۶۷۴ ( انکسفت الشمس کسفه وهی ظلمه … ) . تاریخ الاسلام ذهبی  ج۵ ص ۱۶ ( انه لم یعقب حجر الا وجد تحته دم عبیط ….. لمّا قتل الحسین مطرنا مطرا کالدم علی البیوت و الجدر )

[۳] فان رسول الله صلى الله علیه وسلم قال إن المیت لیعذب ببکاء أهله علیه . صحیح بخاری ج۱ ص۲۵۱ کتاب  الجنائز باب ۳۲ حدیث شماره ۱۲۸۶

——————————————

آغاز تحقیق درباره ی مذهب شیعه

س از این که به سوالاتم جواب قانع کننده ای ندادند ، تصمیم گرفتم کتابی از شیعه را مطالعه کنم تا بدانم چه دلائلی برای اثبات مذهب خود  دارند ؟

مولوی ها ما را از مطالعه ی کتاب های غیر درسی ، خصوصا کتاب های شیعه به شدت منع می کردند و کتاب های شیعه را ، کتب ضاله معرفی کرده بودند . کتابخانه ی حوزه چابهار را جستجو کردم ولی متاسفانه کتابی از شیعه نیافتم .

از طریق یکی از دوستانم کتابی به نام شبهای پیشاور نوشته ی مرحوم سلطان الواعظین شیرازی را به دست آوردم به کتابخانه می رفتم و کتاب شبهای پیشاور را باز می کردم و هر مطلبی که از کتب اهل سنت آدرس داده بود ، کتاب مذکور را می آوردم و آن مطلب را پیدا می کردم .

در یک ماه اول ، از مطالب این کتاب ،‌ بسیار ناراحت بودم ، چون تخلفات خلفا را نوشته بود . با خود می گفتم : خدایا ! چنین کتاب هایی هم در بلوچستان یافت می شود که به خلفای اهل سنت توهین کرده اند ؟ ! ولی تنها چیزی که باعث می شد ، به خواندنش ادامه دهم ، مدارک و منابعی بود که از کتاب های اهل سنت ذکر کرده بود .

تمام این کتاب را ، مطالعه کردم و حتی برای یافتن کتب دیگر شیعه ، به زاهدان رفتم ولی متاسفانه کتاب دیگری در این زمینه پیدا نکردم و با ناامیدی به چابهار برگشتم .

اعزام به میناب و تکمیل شدن تحقیقات

در حوزه های اهل سنت بلوچستان ، هر طلبه ای که ۱۱ سال درس بخواند ، مولوی می شود و برای ادامه ی تحصیل به کراچی پاکستان می رود و پس از ۳ سال تحصیل در آنجا ، مفتی می شود . در سال ۷۹ قرار بود که مسئول مدرسه ما را برای ادامه ی تحصیل به کراچی بفرستد تا مفتی شویم ولی تنها برخی از دوستان مرا فرستاد و بنده را نگه داشت .

از طرف حوزه ی علمیه ی مولوی عبدالرحمن به من گفتند : شما باید به هرمزگان منطقه ی سیریک میناب بروید و امام جماعت آنان بشوی چرا که دین ، در آنجا غریب است .

علت این پیشنهاد ،‌آن بود که اهل سنت هرمزگان ، که شافعی مذهب بودند ، به تدریج شیعه می شدند . مولوی عبدالرحمن خود را در این رابطه مسئول می دانست و از چنین اتفاقی نگران بود . از این رو تصمیم گرفت که برخی از طلابی که دارای قدرت بیان و اطلاعات کافی هستند به آن مناطق بفرستد تا جلوی شیعه شدن اهل سنت را ، بگیرند .

من از این پیشنهاد به گرمی استقبال کردم و این فرصت را غنیمت دانستم تا تحقیقاتم را کامل کنم . از این رو ، در ماه شعبان ۱۳۷۹، از طرف دفتر مولوی عبدالرحمن چابهاری ، به عنوان امام جماعت منطقه ی پشت کوه بیابان سیریک میناب انتخاب شدم .

در بین برخی از مولوی ها ، رسم بود که وقتی برای تبلیغ ، به منطقه ای می رفتند و ساکن می شدند ، قبل از شروع فعالیت تبلیغی ،‌نام و محل تبلیغی خود را در دفتر نمایندگی رهبری در امور اهل سنت آن منطقه ، بنویسند .بنده به این منظور به بندرعباس رفتم و نام خود و محل تبلیغی ام را به دفتر نمایندگی رهبری  اعلام کردم .در همان اتاقی که نام نویسی کردم ، جزواتی دیدم که مجمع تقریب مذاهب ، آنها را به چاپ رسانده بود و در آنها مسائل اختلافی شیعه و سنی را بررسی کرده بود . من که چندین سال ، دنبال چنین کتاب هایی بودم ، با دیدن این جزوات ، طاقت نیاوردم و با اصرار ، یک دوره از آن را گرفتم . گم شده ام را پیدا کرده بودم و خیلی خوشحال بودم . آنها را برداشتم و به منطقه ی تبلیغی ام ، برگشتم .

کرامتی از حضرت زهرای مرضیه (سلام الله علیها)‌ به خاطر دارم ،مسجدی که در آن امام جماعت بودم ، موذن پیرمردی داشت . یک روز  موذن  کنار من نشست و گفت : جناب مولوی ! خواهشی از شما دارم ! دختری دارم که هفت سال پشت سر هم ،‌ در ۶ ماهگی بچه اش را سقط می کند . هر دکتری که بردیم ، فایده نداشت . شما می توانید کاری برایش بکنید ؟

قلم و کاغذی از جیبم در آوردم و متوسل به حضرت زهرا (سلام الله علیها ) شدم و روی کاغذ نوشتم : اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و السر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک . کاغذ را چند تا زدم و گفتم : این دعا را به بازوی راست دخترت ببند . ان شاء الله خداوند به حرمت این دعا ، شفایش می دهد .

حدودا ۸ ماه بعد ، از موذن ، جویای احوال دخترش شدم . گفت : الحمد لله ، الان  هفت ماهه حامله است و بچه اش را سقط نکرده است .بچه که به دنیا آمد ،‌موذن به دنبالم آمد و مرا به خانه ی دخترش برد . نوزاد را آورد و به من داد .  من گفتم : شما باید اسم این دختر را ، فاطمه بگذارید آنها نیز همین نام را بر دختر خود گذاشتند .

این کرامات را که از اهل بیت (علیهم السلام ) دیدم ، اعتقادم به اهل بیت (علیهم السلام ) بیشتر شد و یقین پیدا کردم که توسل به اهل بیت (علیهم السلام ) ، نه تنها شرک نیست بلکه حلّال بسیاری از مشکلات است .

در یک روز جمعه ، بخشی از خطبه ام ، درباره فضیلت انفاق و صدقه دادن بود ، آیات ابتدایی سوره انسان را که در شان امیر المومنین (علیه السلام) و فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها ) و حسنین (علیهما السلام) است ، خواندم و داستان نزول این آیات ، را توضیح دادم . در همان زمان ، دیدم چند نفر از وسط جمعیت ، بلند شدند و به نشانه ی اعتراض ، مسجد را ترک کردند . پس از اتمام نماز ، به دیدنشان رفتم و علی رغم اینکه علت را می دانستم ، دلیل کارشان را از آنان پرسیدم . در جواب گفتند : چرا حرف هایی که شیعیان می گویند را برای ما می گویی ؟

گفتم : این داستان را اهل سنت نقل کرده اند . مگر امام علی (علیه السلام) فقط مال شیعیان است ؟

هدایت به مکتب اهل بیت (علیهم السلام)

سال ۸۲ ، مطلبی را در کتاب های اهل سنت دیده بودم  که « بعد از ارتحال پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله ) ، وقتی علی (علیه السلام) با ابوبکر بیعت نکرد ، به زور دست های ایشان را بستند و از خانه به مسجد آوردند و بیعت گرفتند »[۱]. با دیدن این جریان در کتب اهل سنت ، خیلی تعجب کردم و باور این قضیه برایم سخت بود که چگونه با حضرت علی (علیه السلام) ، که اسدالله الغالب و فاتح خیبر بوده است ، بعد از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اینگونه برخورد کردند ؟! آیا این جریان واقعیت داشته است ؟

به مسجد رفتم . دو رکعت نماز خواندم . پس از نماز ، از خداوند خواستم که خدایا ! من چنین مطلبی را در کتاب ها دیده ام . اگر این جریان صحت دارد و آنها چنین جسارتی به امیرالمومنین (علیه السلام )کردند ،‌ به گونه ای به من نشان بده . خسته بودم . خوابم برد . در خواب دیدم که از کنار نهر آبی ، عبور می کنم . کمی جلوتر ، عده ای جمع شده اند . نزدیکشان رفتم . جمعیت را کنار زدم . دیدم دو نفر طناب سفید و کلفتی را به دستان مردی بسته اند و او را می کشند . پرسیدم : اینجا چه خبر است ؟!

گفتند : این شخص علی ابن ابیطالب (علیه السلام) است .

همه ی مردم نگاه می کردند و یک زن فریاد و شیون می زد . پرسیدم این زن کیست ؟

گفتند : فاطمه دختر رسول خداست . او فریاد می زد : وامحمدا ، وا علیا . وامحمدا ، واعلیا .

از خواب پریدم . اشک هایم ریخته بود . وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر خواندم و خداوند را شکر کردم که داستانی که در کتاب های اهل سنت آمده است ، را به من نشان داد .

دیگر طاقت نیاوردم و تصمیم گرفتم به صورت علنی شیعه شوم . البته بنده از سال ۷۹ ، به صورت تقیه و پنهانی شیعه شده بودم ولی جرات نمی کردم اعلام کنم ولی بعد از این خواب ، تصمیم قطعی گرفتم که تشیع خود را اعلام کنم .

روز جمعه ی همان هفته ، پس از این که نماز جمعه را اقامه کردم ، به منزل یکی از اهالی روستا  که جلسه ای در آنجا بر قرار بود ، رفتیم . یک نفر را فرستادم که جلد اول صحیح بخاری را بیاورد .

به حاضرین در جلسه گفتم : من چند سال است که درباره شیعه ، تحقیق کردم و به این نتیجه رسیدم که مذهب اهل بیت (علیهم السلام) بر حق است و خلفا حق اهل بیت  ( علیهم السلام) را غصب کرده اند و از این به بعد شیعه شده ام .

همه از این سخنم تعجب کردند و با عصبانیت ، به بنده نگاه می کردند . پیر زنی گفت : تو چطور دلت می شود حضرت عمر را رها کنی ؟

صحیح بخاری را باز کردم و گفتم : در همین کتاب نوشته شده است که : حضرت عمر شما استاد پیامبر بوده است ، زنان پیامبر بی حجاب بودند و عمر به پیامبر دستور داد که به زنانت بگو : حجاب را رعایت کنند و آیه ی حجاب نازل شد[۲] ، نماز صبح پیامبر قضا می شد و عمر به پیامبر تذکر می داد .[۳]. در همین کتاب آمده است که پیامبر جلوی اصحابش ، ایستاده ادرار کرده [۴]و به همین ترتیب احادیث بخاری را که به پیامبر توهین کرده بود ، را خواندم و به آنها نشان دادم .

در اوایل سال۸۴ با صلاح دید مرحوم آیت الله العظمی میرزا جواد تبریزی (رحمه الله ) ، ملبس به لباس مقدس روحانیت شیعه شدم.

[۱] معاویه خطاب به امام علی (علیه السلام ) می گوید : فی کل ذلک تقاد کما یقاد الجمل المخشوش  در هر موردی مانند شتری فراری که برای داغ کردن می‌برند ، به زور برای بیعت رفتی !أنساب الأشراف  ج ۱   ص ۲۷۸

[۲] عن عایشه أنّ ازواج النبى صلى‏ الله‏ علیه ‏و‏آله کن یخرجن باللیل إذا تبرزن إلى المناصع وهو صعید افیح فکان عمر یقول للنبى صلى‏الله‏علیه‏و‏سلم احجب نساءک فلم یکن رسول اللّه صلى‏ الله‏ علیه ‏و‏آله یفعل. فخرجت سوده بنت زمعه زوج النبى صلى‏ الله‏ علیه ‏و‏سلم لیله من اللیالى عشاء وکانت امرأه طویله فناداها عمر ألا قد عرفناک یا سوده – حرصا على أن ینزل الحجاب – فانزل اللّه آیه الحجاب»(

عایشه مى‏گوید: همسران پیامبر صلى‏ الله‏ علیه ‏و‏آله شب ها براى قضاى حاجت به بیابان مى‏رفتند. عمر به پیامبر صلى‏ الله‏ علیه ‏و‏آله مى‏گفت: زنانت را در حجاب کن ولى رسول خدا صلى‏ الله‏ علیه ‏و‏آله چنین نمى‏کرد (گوش به حرف عمر نمى‏داد!). شبى از شبها سوده دخترزمعه، همسر پیامبر صلى‏ الله‏ علیه ‏و‏آله که زنى بلند قد بود بیرون رفت. عمر فریاد زد: اى سوده تو را شناختیم – به جهت حرصى که براى نزول آیه حجاب داشت (این کار را کرد). آنگاه آیه حجاب نازل شد . صحیح بخارى، ج ۱ ص ۴۹، کتاب الوضوء، باب خروج النساء إلى البراز، و مشابه آن در ج ۸ ص ۶۶، کتاب الاستئذان، باب آیه الحجاب.

[۳] صحیح بخارى ج ۱ . ۷۵ کتاب التیمم . باب الصعید الطیب وضوءالمسلم یکفیه من الماء حدیث ۳۴۴ . باب مواقیت الصلاه و فضلها، باب الاذان بعد ذهاب الوقت؛ و ج ۴، ص ۲۳۲، باب علامات النبوه فی الاسلام، حدیث اول.

[۴] . عن حذیفه، قال: أتى النبی (ص) سباطه قوم فبال قائماً، ثم دعا بماء، فجئته بماء فتوضأ .  حذیفه می گوید : پیامبر کنار زباله دان گروهی رفت و ایستاده بول کرد و … بخاری . کتاب الوضوء باب البول قائما و قاعدا حدیث ۲۲۴ .

[۵] . سوره جن آیه ی ۱۸

——————————

سایت استبصار

 

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا
بستن