مقالات

عدم تطبیق تاریخی کورش و کیخسرو

کورش هخامنشی از جمله اشخاصی است که پیرامون او سخن بسیار است. لیکن جالب است بدانیم که در منابع ایرانی،‌ وی چندان شخصیت خوشنامی نیست. حکیم ابوالقاسم فردوسی در شاهنامه، با اینکه زندگی شاهان ایران باستان را به نظم درآورد، اما هیچ نامی از کورش نمی‌آورد. حتی منابع ساسانی هیچ نامی از کورش (به عنوان شاهِ شاهان) و تاریخ هخامنشیان نیاوردند. گویی وجود آنان را باور نداشتند، یا به قدری آنان را بدنام می‌دانستند که از آوردن نام آنان شرم داشتند (یا به دلایلی دیگر که امروز بر ما پوشیده است).

از سویی برخی می‌کوشند که به هر تزویر، جایی در منابع تاریخی ایران برای او باز کنند! از جمله تلاش عده ای برای تطبیق شخصیت کورش هخامنشی، با کیخسرو پادشاه کیانی ایران باستان است! تطبیقی که بیش از هر چیز به یک جوک بی‌مزه شبیه است! لیکن به راستی، این افراد برای تطبیق شخصیت کیخسرو (شاه کیانی) و کورش چه دلیلی می‌آورند؟ در وهله اول باید دانست که این افراد از آوردن دلیل گریزان اند و تنها در صورت اصرار فراوان، حاضر می‌شوند که افاضه نموده، اسنادی که علیه خودشان و مایۀ نقض ادعایشان است را ارائه دهند! اکنون برای روشن شدنِ حقیقت، و افشای جعلیاتِ باستانگرایان، سخنان آنان را بررسی می‌کنیم.

در شاهنامه درباره کیخسرو، نخست سخن از گسترش قدرت و پیروزی بر دشمنان و رسیدن به همه آرزوها و خواسته هاست، و سپس در پایان، سخن از هراس است. هراسی که کیخسرو و کوروش در دم مرگ از آن سخن می‌گویند، هراس از گرفتاری در چنگال غرور ناشی از کسب قدرت زیاد است که مبادا آنها را به ناسپاسی کشاند. همچنین کیخسرو همانند کورش در انتهای زندگی در رؤیا، نزدیک شدن مرگش را دید و در ادامه، اندرز کیخسرو به فرزندانش شبیه اندرزهای کورش است.

نقد: روشن است که در این گفتار، این باستانگرای افراطی دست به مغالطه‌ای کودکانه زده است. می‌گوید چون کیخسرو در ابتدا به سرزمین‌های دیگر لشکرکشی کرد، سپس در آخر زندگی‌اش، از غرور و تکبر خود ترسید، پس همان کورش است! گویی هرکس به کشورهای دیگر حمله کند و سر آخر از تکبر و خودخواهی خود هراسان شود، او همان کورش است! اگر اندکی در تاریخ مطالعه کنیم، درمی‌یابیم که بسیاری از فاتحان در آخر زندگانی به چنین وضعی دچار شدند. پیرامون رؤیای کورش در انتهای زندگی (که نزدیک بودن مرگ خود را دید) هم ایشان (شخصیت باستانگرا را می‌گویم)، به کتاب گزنفون، دفتر ٨، ابتدای بخش ٧ استناد کرده است، در حالیکه او و همفکرانش حاضر نیستند که محتویات گزنفون را بپذیرند. چه بسیار در نوشته‌های گزنفون از خشونت‌های عجیب و کشتارهای هولناک مردم به دست کورش سخن گفته شده است،[۱] که همین باستانگرایان حاضر به پذیرش آن نیستند و گزنفون را خیال‌پرداز و متوهّم نامیده اند. اکنون چه شده است که سخنان گزنفون را پذیرفته اند و بر اساس چند حدس و گمان، شخصیت کورش را به کیخسرو تطبیق داده اند؟ (در حالیکه گزنفون هیچ اشاره ای به تطبیق کورش و کیخسرو نکرده است). در مجموع با چنین حدس و گمان‌های این چنینی نمی‌توان شخصیت‌های شخصیت‌ها را بر یکدیگر تطبیق داد. باستانگرایان می‌دانند که فردوسی نامی از کورش در شاهنامه نیاورده است. چه اینکه فردوسی آوردن نام کورش را در شأن شاهنامه نمی‌دانسته و یا اینکه کورش ناشناخته‌تر و بی‌اهمیت‌تر از آن بوده که نامش به گوش فردوسی رسیده باشد (و به هر دلیل). به هر روی با نگاهی به کارنامه کیخسرو در‌می‌یابیم که بنا بر شاهنامه، وی ابداً ربطی به کورش ندارد. لذا باستانگرایان می‌کوشند برای جبران این ناکامی، به ابوریحان بیرونی استناد کنند (که مثلاً ابوریحان گفته است که کورش همان کیخسرو است)! که البته باز هم ناموفق ماندند. چون ابوریحان به خوبی نادرست بودن سخن آنان (باستانگرایان) را بیان کرده است.

نگاهی به سخنان ابوریحان بیرونی پیرامون کیخسرو و کورش؛ ابوریحان بیرونی پیرامون شخصیت کیخسرو و کورش دو دیدگاه را مطرح می‌کند. دیدگاه اول بر مبنای متون ایرانی، و دیدگاه دوم بر اساس متون غربی.

– دیدگاه اول: در این نظر، بهمن اردشیر، شاه بزرگ بود و کورش عامل دست‌نشانده او در کلده (بابِل) بود. از همین روی، کورش جزو ملوک کلدانی شمرده می‌شود و فاصله او با اسکندر، ۲۲۲ سال بود.[۲] از سویی بهمن اردشیر، ۲۴۰ سال پس از مرگ کیخسرو به حکومت رسید.[۳] کورش نیز در زمان بهمن اردشیر می‌زیست و دست‌نشانده او بود. از همین روی، کورش بر اساس متون ایرانی ابداً نمی‌تواند شخص کیخسرو بوده باشد، چون نه از حیث زمان زندگی، و نه از حیث جایگاه اجتماعی هیچ شباهتی با هم ندارند. کورش تنها یک حاکم دست‌نشانده بود و تا آخر عمرش چنین بود، اما کیخسرو؛ شاهِ شاهان! از سویی کورش حداقل ۲۴۰ سال پس از کیخسرو می‌زیست!

– دیدگاه دوم: ابوریحان پس از ذکر دیدگاه ایرانی؛ از نگاه منابع غربی هم به این مسئله پرداخته است و گفته که کورش را همان کیخسرو دانسته اند. او درباره این نظر می‌گوید: «در کتاب‌های سیَر و اخبار که از روی کتب اهل مغرب نقل شده، ملوک ایران و بابل را نام برده اند و از فریدون که نزد آنان یافول نام دارد شروع کرده اند تا دارا که آخرین پادشاه ایران است ولی با آنچه می‌دانیم از حیث عدد ملوک و نام‌های ایشان و مدت پادشاهی و اخبار در دیگر احوال ایشان اختلاف دارد و آنچه بوهم سبقت می‌جوید این است که ملوک ایران را با عمّال ایشان در بابل روی‌هم‌رفته نامبرده اند.»

ایشان (ابوریحان بیرونی) به صراحت، به «غیر ایرانی» و «غیر دقیق بودن» این دیدگاه (که کیخسرو همان کورش باشد)، اشاره کردند و این نظر را سخن اهل مغرب (غربی‌ها) و ناشی از خلط مبحث معرفی کرده اند و تنها برای رعایت امانت و برای اینکه متاع خود را به سنگ تمام فروخته باشد(!) دیدگاه غربی‌ها را بیان نمود. سرپرسی سایکس (متوفای ۱۹۶۵) در این رابطه پیرامون نظرات برخی ایرانیان در عصر حاضر می‌گوید: «بسیارى از نویسندگان اروپایى و عموم ایرانی‌هایی که احوال کورش کبیر را شنیده ‏اند، او را با کیخسرو تطبیق می‌کنند، اما نمی‌توان تصدیق نمود. به دلیل اینکه کیخسرو همان کاواهوسروا (Kava Husrava) می‌باشد که در افسانه‏‌هاى هند و ایرانى مذکور و راجع به دوره قبل از تاریخ می‌باشد. بارى کیخسرو پس از چشیدن گرم و سردهاى زیادى به مدد رستم بر افراسیاب غلبه کرد و بالاخره او را گرفته اسیر نمود و به کینه خون پدرش سیاوش به قتل رسانید».[۴] و این سؤال همچنان باقی است، که اگر به راستی کورش انسانی وارسته بود، پس چرا منابع کهن ایرانی تا این حد از آوردن نام او (به عنوان شاهِ شاهان) گریزان بودند؟!

پی‌نوشت:

[۱]. گزنفون، کوروش‏نامه‏، ترجمه: رضا مشایخى‏، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۸۶. ص ۲۱۴-۲۱۶، ۱۲۳-۱۲۸ و…

[۲]. ابوریحان بیرونی، آثار الباقیه، ترجمه اکبر داناسرشت، تهران: نشر امیرکبیر، ۱۳۶۳. ص ۲۶ و ۲۹

ابوریحان بیرونى، الآثار الباقیه عن القرون الخالیه، تهران، مرکز نشر میراث مکتوب، ۱۴۲۲ ه.ق، ص ۲۴-۲۶

همچنین بنگرید به «کورش در نگاه طبری و بلعمی».

[۳]. ابوریحان بیرونی، همان، ص ۱۵۰-۱۵۱

اقبال یغمایی، زگفتار دهقان (شرح شاهنامه به نظم و نثر)، تهران: انتشارات توس، ص ۲۵۹-۴۷۰ (ذیل پادشاهی کیخسرو، لهراسب، گشتاسب و بهمن.)

حکیم ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه (نسخه مسکو)، ذیل زندگانی پادشاهان فوق.

[۴]. سرپرسى سایکس، تاریخ ایران‏، ترجمه: سید محمد تقى فخر داعى گیلانى‏، تهران‏: نشر افسون‏، ۱۳۸۰، ج ۱، ص ۱۷۹ (متن).

 

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا
بستن