چنگاندازی باستانگرایان به طناب پوسیدهی استادسیس
صفحات تاریخ مکتوب ایران همانند قلبهای مردمان آن، پر است از حوادث و حقایق تلخ و شیرین که مایهی عبرت است و و منفعت آن تنها برای خردمندان. خوشیها و ناخوشیها، روشنیها و تاریکیها همگی سبب شده که ملت ایران، همچون آهنی آبدیده، محکم و مقاوم در برابر سختیهای روزگار بایستد و سر فرو نیاورد و این از عظمت و بزرگی این ملت کهن است. از سویی جریانات باستانگرای افراطی، برای جبران سرخوردگیها و حقارتهای و طبق سنت دیرین خود، هر روز به طنابی پوسیده چنگ میاندازند. به تازگی موج به راه انداخته، شخصی به نام «استادسیس» را مایهی افتخار و عظمت تاریخ خود میخوانند و عجیبتر اینکه در «اسلامستیزی» او را الگوی خود میدانند.
درباره این شخصیت باید گفت که وی پس از ابومسلم در سال ۱۵۰ هجری (۷۶۷ میلادی) در خراسان علیه حکومت ظالم بنیعباس (عصر خلافت منصور دوانیقی)، قیام کرد و بسیاری از مردم هرات و بادغیس و سیستان و… با او همراه شدند.[۱] استادسیس اهل بادغیس بود.[۲] این منطقه از نواحی شمال افغانستان کنونی است. استادسیس، پدربزرگِ مادری مأمون -قاتل امام رضا علیه السلام- است. یعنی مادر مأمون (که مراجل نام داشت)، دختر استادسیس بود.[۳] درباره شخصیت استادسیس و تمسّک ملیگرایان به او باید به نکاتی توجه داشت.
او نه تنها یک قهرمان ملی نیست. بلکه برای مدتی از احساسات مردم سوءاستفاده کرد و در حقیقت ملت را فریب داد. منابع متعدد تاریخی گویای این هستند که وی ادعای پیامبری کرد.[۴] هدف واقعی او از قیام، در همان ابتدای امر بر بسیاری روشن شد، چه اینکه وی در آغاز، خود را جانشین ابومسلم خواند و همهی اموال و هرآنچه از او به جای مانده بود را تصاحب کرد.[۵] حقیقت شورش وی، ادامهی راه بهافرید بود،[۶] بهافریدی که ایرانیان خود او را نابود کردند.[۷] همچنین استادسیس به تناسخ باور داشت و این عقیده را نشر میداد،[۸] که گویای این است که وی نه به اسلام و نه به آیین زرتشتی اعتقادی نداشت (چه اینکه هم اسلام و هم زرتشتیگری تناسخ را رد کردهاند و هر دو به معاد باور دارند). هرچند برخی مدعی شدهاند که او خود را به دروغ، یکی از منجیهای دین زرتشتی (سوشیانس) خوانده و از این طریق عدهای سادهلوح را پیرامون خود گرد آورده بود.[۹] مطمئناً اگر استادسیس در عصر ساسانیان میبود، سرنوشتی بهتر از مزدک و مانی نمیداشت و به جرم دروغگویی و بدعت در دین، به شدیدترین وضع اعدام میشد.[۱۰]
باستانگرایان تلاش دارند که از استادسیس یک قهرمان مردمی و شخصیتی مظلوم بسازند. در حالیکه او نه تنها قهرمان ملی نبود، بلکه شخصیتی ظالم بود که برای رسیدن به قدرت، بسیاری از مردم ایران را از دم تیغ گذرانید. از همان ابتدای شورش، بسیاری از مردم ایران، متوجه جاهطلبیها و بیاخلاقیهای استادسیس شده بودند، لذا حاضر به حمایت از او نشدند (چه اینکه مردمان ایرانی به نیکی دریافته بودند که جنگ استادسیس با بنیالعباس، جنگ باطل با باطل است). اما استادسیس کسانی را که حاضر به حمایت از او نشدند را به شدت سرکوب و طرز وحشیانهای هلاک کرد. از جمله مردم مَرو رود (در خراسان بزرگ) به جرم عدم حمایت از استادسیس، به دستور او قتلعام شدند.[۱۱] دیگر منابع تاریخی او را شخصی فاسد معرفی کرده اند.[۱۲]
در نهایت در همان عصر خلافت منصور دوانیقی، اترار خدای (که شاهزادهای خراسانی بود)، به همراه برخی از اعراب، استاد سیس را دستگیر کردند و پس از مدتی او را کشتند.[۱۳] منابع تاریخی گویای این هستند که استادسیس پس از دستگیر شدن، به بغداد فرستاده شد و در آنجا اعدام شد.[۱۴]
عبدالحسین زرینکوب در کتاب«دو قرن سکوت» به ماهیت حقیقی اشخاصی چون استادسیس به روشنی اشاره کرده است: «احیای عظمت دیرین گذشتهی ایران در واقع جز بهانهای برای فریب و اغفال ستمدیدگان ایرانی نبوده است. کسانی که با این سخنان فریبنده، مردم را گرد خویش جمع میآوردند، جز رسیدن به ثروت و قدرت، اندیشهای نداشتند».[۱۵] دیگر نکتهی قابل توجه این است که باستانپرستان و آریاگرایان افراطی، که همواره در دام نژادپرستی و نابخردی گرفتارند، بسی بر «ایرانی» بودن استادسیس اصرار دارند! در پاسخ به این افراد باید گفت که وی همان گونه که گفته شد، اهل بادغیس در شمال افغانستان بود. حال اگر اصرار دارند که وی «ایرانی» بوده، پس باید سایر مردم افغانستان و حتی عراق و سوریه را نیز «ایرانیالاصل» و «ایرانیتبار» دانست. این درحالی است که جریانات باستانگرا به هیچ روی حاضر به پذیرش چنین منطقی نیستند. از سویی دیگر گفته شد، که استادسیس عامل فریب، شکنجه و قتلعام بسیاری از مردم ایران بود. آیا میتوان به چنین شخصی به صِرف ایرانی بودن، افتخار کرد؟!
پینوشت:
[۱]. مطهر بن طاهر مقدسى، آفرینش و تاریخ، ترجمه محمدرضا شفیعى کدکنى، تهران: نشر آگه، ۱۳۷۴. ج ۲ ص ۹۵۶ و ابن خلدون، دیوان المبتدأ و الخبر (تاریخ ابن خلدون)، بیروت: دار الفکر، ۱۹۸۸. ج ۳، ص ۲۴۹ و عبدالحسین زرینکوب، دو قرن سکوت، تهران: انتشارات سخن، ۱۳۸۱. ص ۱۵۲ عزیزالله بیات، تاریخ تطبیقى ایران با کشورهاى جهان، تهران: انتشارات امیرکبیر، ۱۳۸۴. ص ۲۰۸ و سرپرسى سایکس، تاریخ ایران، ترجمه: سید محمدتقى فخر داعى گیلانى، تهران، نشر افسون، ۱۳۸۰. ج ۱، ص ۷۸۲ [۲]. ابوسعید گردیزى، زینالاخبار، تحقیق عبدالحىّ حبیبى، تهران: دنیاى کتاب، ۱۳۶۳. ص ۲۷۶ [۳]. تاریخ ابن خلدون، همان، ج ۳، ص ۲۴۹ و ابیسعید گردیزی، همان، ص ۲۷۷ و عبدالحسین زرینکوب، همان، ص ۱۵۲ و مرتضی راوندی، تاریخ اجتماعی ایران، تهران: انتشارات نگاه، ۱۳۸۲. ج ۱۰، ص ۸۵ [۴]. ابن خلدون، همان، ج ۳، ص ۲۴۹ و تاریخ یعقوبى (مؤلف: احمد بن ابىیعقوب بن واضح یعقوبی)، ترجمه محمد ابراهیم آیتى، تهران: انتشارات علمى و فرهنگى، ۱۳۷۱. ج ۲، ص ۳۷۳ و ابیسعید گردیزی، همان، ص ۲۷۶ و عبدالحسین زرینکوب، همان، ص ۱۴۴،۱۵۵ و عزیزالله بیات، همان، ص ۲۰۸ و سرپرسى سایکس، تاریخ ایران، ترجمه: سید محمدتقى فخر داعى گیلانى، تهران، نشر افسون، ۱۳۸۰. ج ۱، ص ۷۸۲ [۵]. مجمل التواریخ و القصص، تحقیق ملک الشعراء بهار، تهران: کلاله خاور، بى تا. ص ۳۲۸ (نقل قول از ملک الشعراء). [۶]. ابیسعید گردیزی، همان، ص ۲۷۶ [۷]. بنگرید به مقاله «دفاع ایرانیان از اسلام در مقابل بهآفرید» [۸]. عبدالحسین زرینکوب، همان، ص ۲۱۴ و مرتضی راوندی، تاریخ اجتماعی ایران، تهران: انتشارات نگاه، ۱۳۸۲. ج ۲، ص ۱۸۵ [۹]. عبدالحسین زرینکوب، همان، ص ۱۵۶ [۱۰]. بنگرید به «سرنوشت مزدک و پیروانش» و «کوتاه از سرنوشت مانی» و منابع تاریخی گویای این هستند که استادسیس عقائد مزدکی داشت. بنگرید به: مرتضی راوندی، همان، ج ۵، ص ۸۲ [۱۱]. عبدالحسین زرینکوب، همان، ص ۱۵۳ [۱۲]. قاضى احمد تتوى، آصف خان قزوینى، تاریخ الفی، مصحح: غلامرضا طباطبایى مجد، تهران: انتشارات علمى و فرهنگى، ۱۳۸۲. ج ۲، ص ۱۳۰۹ [۱۳]. عبدالحسین زرینکوب، همان، ص ۱۵۳، ۱۵۵ [۱۴]. عزیزالله بیات، همان، ص ۲۰۸ [۱۵]. عبدالحسین زرینکوب، همان، ص ۲۲۰