ماجرای آقای «هادی ج»
توضیح: ماجرای آقای «هادی ج» خیلی دردناکتر از چیزی است که در اینجا درج میشود. دوست ایشان که میدانست من روی این موضوع تحقیق میکنم، ابتدا برای من تعریف کرد که وی چه دورانی را پشت سر گذاشته و چقدر سخت توانسته دوباره به زندگی معمولی بازگردد. من از خود ایشان خواستم تا در چند سطر و به طور کلی این ماجرا را تعریف کند. آنچه در پی میآید، نوشتة خود ایشان است. (م. گلباز
توضیح: ماجرای آقای «هادی ج» خیلی دردناکتر از چیزی است که در اینجا درج میشود. دوست ایشان که میدانست من روی این موضوع تحقیق میکنم، ابتدا برای من تعریف کرد که وی چه دورانی را پشت سر گذاشته و چقدر سخت توانسته دوباره به زندگی معمولی بازگردد. من از خود ایشان خواستم تا در چند سطر و به طور کلی این ماجرا را تعریف کند. آنچه در پی میآید، نوشتة خود ایشان است. (م. گلباز)
سه سال پیش بود. و یک سالی هم من سر این کلاس ها میرفتم. اینطوری بود که یکی از دوستان زنگ زد و گفت که کلاسی رو پیدا کرده و خیلی خوبه و اینکه توش از خدا میگند و راه رسیدن به عرفان و اینها… و خیلی تعریف کرد…
منم که از این کلاسها خوشم میومد، سریع قبول کردم… هدف؟ عرفـــــــــان… شایدم کمی کنجکاوی و خب حقیقتش اینه که من از زندگی کسلکننده روزمره و عادی بسیار خسته هستم.
بسیاری هستند که به همین زندگی و گشت و گذار، تفریح، دیدن مکانهای جدید قانع هستند… زندگی برای اونها زیباست… برای من با وجود باور به ماورالطبیعه زیباست و الی این زندگی ارزش فکر کردن نداره… .
با این تفکرات وارد این ورطه شـــــــــــــدم… چند جلسه اول حیرتآور بود… حرفهای جدید، کارهای جدید… مشتاقانه منتظر کلاسهای بعدی و ترمهای بعدی بودیم… ترم اول با تئوری و علاقهمندکردن ما به حلقهها گذشت… و استاد وعده ترم دفاعی (یکی از ترمهای مهم) رو به ما داد و میگفت که این زودهنگام هست و فقط به خاطر علاقة ما به ما این رو میگه… اون ترم که رسید، همه چیز رنگ دیگهای به خودش گرفت…
در اولین جلسه، در خودم حالت عجیبی حس کردم و شروع به خندههایی کردم که معمولاً به اون پیش دوستان معروف بود. دور یه میز بودیم، همه با تعجب به من نگاه میکردن، استاد بلند پرسید «اسمت چیه؟» و میگفت… عجب جن خندهرویی هستش!
من به خنده ادامه میدادم و حقیقتاً دست خودم نبود و ناگهان قطع شد! و دیگه هیچوقت از اون سال نتونستم اونطوری بخندم و فهمیدم که واقعاً دارای قدرتهایی هستند این جماعت!
مشکل من از شب همون روز شروع شد… در اطاق تنها بودم… در دفتر کارم میخوابیدم… کسی اونجا نبود… احساس کردم که صورتم از حالت عادی داره خارج میشه… گونههام، لبهام.. همه صورتم داره بهشدت تکون میخوره؛ جوری که انگار یه موجود مثل این فیلمها میخواد از زیر پوست صورتم بزنه بیرون و راه خودش رو باز کنه! هم کنجکاو بودم و هم… کمی متعجب… به سمت آینه رفتم… چشمهام داشت از حدقه میزد بیرون… نشستم… یه آن گفتم «تو کی هستی؟» لبام جنبید… گفت: من یه جنم!
خیلی هیجانانگیز بود… خیـــــــــــــلی… برای اولینبار با یه موجود ماروالطبیعه صحبت میکردم… لبام جنبید… گفت: من تورو دوست دارم! و مداوم این رو میگفت… گفتم: تو از کی با منی؟!
گفت: خیلی ساله… شاید 20 سال پیش… به زمان شما انسانها
گفتمان ما طول کشید… تا 4 صبح… ماه رمضان بود… گفتم: من رو برای نماز صبح بیدار کن! و طوری وانمود میکرد که یعنی من دوست خوب تو هستم و این کار رو میکنم و من گمانم این بود که این موجود دوست منه…
ولی اشتباه فاحشی بود… من با یک هیولای دهشتناک هم داستان شده بودم… روزگارم سیاه شد… بهشدت آزارم میداد… تطمیع میکرد… اگر نمیشد… تهدید میکرد به همهچیز فحش میداد… یه بار گفت: خدای من شیطانه و میخوام تورو بکشم…
میگفت: با من باش تا بهترین دخترهای تهران رو برات بیارم تا التماست بکنند… ثروتمندت میکنم… حتی در خواب به من پیشنهاداتی میدادند که نشون میدادند جیبهام پر پول شده، ولـــــــــــــــی خداوند سرنوشت دیگهای رو برام رقم زده بود!
روزگار همینطور بود که به عنایت امام حسین (ع) نماز اول وقت رو شروع کردم… به پابوس حضرت معصومه (سلامالله علیها) رفتم… حالم خیلی بهبود پیدا کرد… الان از من ناامیده و من البته به مکر و حیلههاش آگاهتر شدم… و خداوند رو شکر میکنم که این موجود حقیر شده و البته هر لحظه با منه؛ حتی الان که مینویسم در جنبوجوش! خداوند وعده یاری داده به کسانی که به اون اعتماد و اعتقاد پیدا بکنند.
این عرفان هرگز مقصدش خدا نیست… چون اگر بود باید جلوههای اون مشخص میشد.. چیزی که نهایتاً شما به اون میرسید، خودپرستی و سپس شیطانپرستی (با هر اسم و با هر قالبی) هست…
طاهری رو من شخصاً نه دیدم و نه باهاش ارتباطی داشتم… استادمون از شاگردان برجستهاش بود و سفرهای متعدد اون رو ظاهراً از خودش یا از جایی دیدم که این کار رو انجام داده… درست به خاطر ندارم… ولی اون (طاهری) در واقع دو چهره داره… یکی اینکه میگه: من نه! بلکه انرژی کیهانی!
دوم اینکه میگه: از طریق من (بالاخره کارتون به من میافته) به کیهانی!
و این البته از نوعی قدرتطلبی و خودپرستی ناشی میشه… که طرفداران این نوع عرفانها هرگز از اون خلاصی ندارند و به نوعی خودخواهی دائم گرفتار هستند… اگر چه چیزی نمیگن، ولی تمام افعال اونها در جهت جلوهدادن خودشون هست…
اونها دچار یه جور جنون دوستداشتن به طاهری هستند… و به هیچ عنوان حاضر به دست کشیدن از اون نیستند… یه جور مسخشدگی شدید در اونها وجود داره…
هادی ج، دی 1391