خیر میجویند و شر نصیبشان میشود
به دنبال خیرمی روندولی شرنصیبشان می شود(نویسنده:حمیدرضا خ، دی ماه 1391)
توضیح: پس از گذراندن اولین جلسه از ترم اول و امضای سوگندنامه بهاصطلاح لایه حفاظ برای شرکتکنندگان تعریف میشود و آنها نیز میتوانند برای دیگران حلقه فرادرمانی را اعلام کنند. میگویند، برای دریافت حلقه فرادرمانی حتماً لازم نیست در کلاسها شرکت کنیم و اگر یک فرادرمانگر (کسی که اولین جلسه از ترم یک را گذرانده باشد و سوگندنامه را امضا کرده باشد) برایمان فرادرمانی را اعلام کرده باشد، میتوانیم در حلقه بنشینیم، بدون آنکه حتی به لحاظ تئوریک چیزی از عرفان حلقه بدانیم.
من نیز پس از طیکردن اولین جلسه، اقدام به اعلام حلقه برای بهترین دوستانم کردم. یکی از آنها «حمیدرضا خ» بود. وی مطالعات مذهبی و عرفانی بسیاری دارد و میدانستم به این مباحث علاقهمند است. گفتنی است ایشان در ایران زندگی نمیکند و من شبها از طریق وبکم برایش کتابهای طاهری را میخواندم. سه روز بعد حمیدرضا قبول کرد که حلقه فرادرمانی را بگیرد. برایش اعلام کردم و او نیز شروع کرد.
من هنوز برایم جای تعجب است که چرا فقط با یک حلقه اینهمه اتفاقات خوب و بد برای او افتاد؛ ضمن آنکه او اصلاً در کلاسها شرکت نکرده بود. من از زمانی که فهمیدم آموزههای عرفان حلقه خطرناک است، بهشدت او را از نشستن در حلقه پرهیز میدادم؛ اما بهجرأت یک ماه طول کشید تا او قبول کند که دیگر در حلقه ننشیند!
حمیدرضا بهشدت به حلقه ایمان آورده بود و مرتب برای من استدلال میکرد و میتوان گفت حتی از خود آنها بهتر از مکتبشان دفاع میکرد! آنچه ظرف سه روز به او گفته بودم، یک ماه طول کشید تا به آن شک کند و این تجربه به من فهماند، چقدر این عرفانها میتواند خطرناک باشد تا آنجا که کسانی مانند حمیدرضا که انسانهای مؤمن و شریف بامطالعهای هستند (حمیدرضا در یک رشته فنی مشغول تحصیل در مقطع دکتری است) تا این حد به انحراف کشیده شوند.
پس از اولین جرقههای شک در دل حمیدرضا، جدا از اینکه آسیب زیادی که از ناحیه نیروهای شیطانی میدید، یک حس سرخوردگی از رفتن به اشتباه، بهشدت او را آزار میداد؛ تجربه دردناکی که در انتظار بسیاری پیروان عرفان حلقه است. آنچه در پی میآید از زبان خود اوست (م.گلباز):
یکی از دوستان، مدعی یافتن یک استاد عرفان شد و بنده را به پیوستن به این گروه تشویق نمود. استدلالها و اصولی که استاد مدعی بود، منطقی به نظر میرسید. عنوان اولین دوره کلاسهای ایشان فرادرمانی میباشد که طی آن مدعی درمان بیماریهای جسمی و روحی میشوند. بنده هم که بیماری جسمی داشتم، مشتاق شدم. ایشان مدعی هستند که قوه درمان کنندهای که به ایشان تفویض شده است، شعور و هوشمندی الهی میباشد و ایشان با درنظر گرفتن نام شخص، این نیرو را به شخص بیمار نیز تفویض میکند تا به درمان ایشان بپردازد و هیچ تلاش یا ذکری لازم نیست.
از بنده خواسته شد که دو موقع در روز در آرامش دراز بکشم و منتظر ورود این نیروی شعور الهی باشم. موقع بستن چشمها عمدتاً نور بنفش و گاهی هم سبز دیده میشد که با تمرکز به آنها حس خلسه و آرامش حاصل میشد و گاهی احساس میکردم چیزی میخواهد وارد سرم و گاهی هم شکمم بشود. اندکاندک شدت نیرو بیشتر شد؛ طوری که هر موقع چشمها را میبندم به جای رنگ قرمز طبیعی پشت پلک، نور بنفش دیده میشود.
مدتی حس خوب و شادی داشتم؛ اما از همان ابتدا احساس میکردم پشت این ظاهر آرامشبخش که گاهی طعم تخدیر یا حتی مسخشدن میداد یک جای کار اشکال دارد.
از شبی که تصمیم گرفتم دیگر دنبالهروی این گروه را نکنم، حملاتی توسط یک نیروی مرموز در حال انجام بود. در شب اول اندکی قبل از اذان صبح، صدای وحشتناک و بلند شیپورهای متعددی شنیده شد. احساس میشد که چند نفر حضور دارند و باشدت تمام در شیپورها میدمند؛ درحالیکه میخندیدند و از این آزار و اذیتکردن لذت میبردند.
با ترس وحشتناکی از خواب پریدم. سرتاپای وجودم میلرزید و عرق سرد فراوانی بر تمام بدنم نشست. در حال شگفتی و تفکر برای درک ماجرا به خود دلداری میدادم تا ترس رفع بشود. اما در یک لحظه احساس کردم که روحم مثل آهن، جذب یک آهنربای بسیار قوی شد؛ سپس صدای زنگ شنیده شد و بعد از آن در یک تونل با نور بنفش بهسرعت در حال حرکت به سمت بالا بودم که ناگهان با مشاهده یک نور سفید حرکتم متوقف شد و روح به بدنم بازگشت.
در شب دوم دقیقاً در لحظه اذان، شخصی انگشت پای مرا گرفت و با صدای بسیار چاپلوسانه گفت: بلند شو روشنفکر! با این کار میخواست اعتماد مرا جلب کند: وقت نماز و لحن گرم! اما به لطف خدا، چهره کریه و مکر عمیقش در دم در عمق وجودم فهم شد.
در شب سوم انگار کسی سعی داشت بهشدت مرا بترساند و بنده مقاومت میکردم. از آن شب به بعد شبها به محض اینکه پلکم سنگین میشد، انگاری کسی مرا شدیداً تکان میداد تا نخوابم. حرکت چیزی را از پاهایم به سمت بالا حس میکردم. چنانچه به پهلوی راست یا چپ میخوابیدم حرارت شدیدی را در پشت سر، پهلوها، شکم، روی سینه و پیشانی حس میکردم. اوضاع در هنگام خوابیدن به پهلوی چپ بدتر است. حرارت شدیدتر و گاهی چهرههای کریه هم دیده میشود. فقط وقتی رو به سقف میخوابیدم، اندکی آرامش داشتم. وقتی دست بر سر میگذارم و آیه 83 سوره عمران (افغیر دین الله یبغون و له اسلم من فی السموات و الارض طوعا و کرها و الیه یرجعون) را محکم و با صلابت میخوانم، از شدت حرارت برای لحظاتی کاسته میشود. اما دوباره باز میگردد.
شبی متوسل به حضرت ابالفضل العباس (ع) شدم و ذکر مشهور «یا کاشف الکرب عن وجه الحسن اکشف کربی به حق اخیک الحسین» را به تعداد زیاد گفتم (بیشتر از 133 مرتبه). آرامش بسیاری حاکم شد. تنها گاهی حسی شبیه گزیدگی پشه در بعضی بخشهای بدنم مخصوصاً در سمت چپ بدن داشتم. آن روز پس از چند شبانهروز توانستم چند ساعتی بخوابم و بهسرعت درهای نورانیت برایم باز شد.
دعاهای اینجانب طراوت اولیه را نداشت. انگار کسی یا چیزی بین بنده و دلم یا روحم حائل شده بود. موقع وضو شیطنت میکرد و دست مرا زیر آب میبرد تا برای شستوشوی دستها سه بار آب بریزم (در فقه بار اول واجب، بار دوم مستحب و بار سوم حرام است). روی سیستم عصبی بنده بهشدت کار میکرد تا «پنیک» (ترس شدید) ایجاد کند و مرا از اقرار به یگانگی خدا باز دارد. به لطف خدا همواره گفتم «الله الله ربی لا اُشرک به شیئا».
یک بار موقع خواب کسی را دیدم کنارم که بهشدت و با علاقه وافر از بنده تعریف و تمجید میکرد. لحن بسیار مهربان، گرم و قانعکنندهای داشت. از لطف خداوند پی بردم در حال وسوسه برای قراردادن عجب و کبر در وجود بنده بود. قانعکردن و استدلال با نفس برای رفع آن بسیار دشوار بود. شاید چند ساعتی مدام در حال نصیحت خود بودم.
موقع نماز انگار نیروی میخواست پاهای مرا از زمین بلند کند. وقتی دستها را برای عمل قنوت به سمت بالا حرکت میدهم. حس میکردم دستهایم از مسیری پرحرارت عبور میکند. موقع تشهد احساس بسیار بدی به من دست میداد. انگار کسی درونم بهشدت از شنیدن آن عصبانی میشد. گاهی موقع ذکر «لا اله الا الله وحده لاشریک له» عبور حرارتی همراه با مزه بسیار تلخ را از گلویم حس میکردم. وقعی نمیگذاردم و ذکر را ادامه میدادم و این حالت نیز مرتفع میشد. همواره در حال حمله و ترساندن اینجانب بود، مخصوصاً موقع نماز، خواب و ذکر. اگر اذان و اقامه قبل از نماز گفته میشد، حملات نیز کمتر میشد. ذکر هوالقائم الدائم و هو الدائم القائم نیز این احساس را داد که یک حرارت سمی از سرم در حال ترک ذهن بود. یک بار این دعا را که برای پناه بردن به خدا از شر ابلیس است خواندم:
«اللهم ان ابليس عبد من عبيدک يراني من حيث لااراه وانت تراه من حيث لايراک و انت اقوي علي امره کله و هو لايقوي علي شيء من امرک اللهم فانا استعين بک عليه يا رب فاني لاطاقة لي به ولاحول ولاقوة لي عليه الابک يا رب اللهم ان ارادني فارده و ان کادني فکده والکفني شره واجعل کيده في نحره برحمتک يا ارحم الراحمين و صلي الله علي محمد و اله الطاهرين»
پس از آن در دوردستها انگار کسی (خود ابلیس رجیم بود!) را صاعقه زده باشد، فریادی از تمام وجود کشید و از آن موقع حال بنده کمکم با هدایت خداوند و ادعیه و قرآن و باور به این آیه که فرمود: وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا (ما راههای خود را به کسانی که در راه ما تلاش کنند نشان خواهیم داد) رو به بهبود نهاد.
هنگام قرائت دعای سیفی صغیر بهشدت حمله میکرد. انگار با ترساندن میخواست بنده را از خواندن منصرف کند؛ ولی به لطف خدا کاری از پیش نمیبرد. مضمون این دعا عمدتاً خواست توحید، نجات از شرک و البته غلبه و هیبت است. او را بسیار متنفر از سوره یاسین یافتم. به قرآن لگد میزد! ولی سوره را تا آخر میخواندم و به حضرت فاطمه زهرا (س) هدیه میکردم. شبی که دعای ناد علی کبیر را هفت بار خواندم، حس کردم برای همیشه رفت. همه جنیان و شیاطین از اسم علی وحشت بسیار دارند؛ و الحق که امام قهار رئوف صد البته و بی شک منجی من الهلکات است.
میگفت که مرا رها نخواهد کرد. پاسخش دادم که: کل شیء هالک الا وجه ربک ذوالجلال و الاکرام (همه چیز نابودشدنی و رفتنی است؛ جز چهره خدای صاحب جلال و بخشش).
این یک مبارزه است و در آن نباید ترسید. شیاطین فقط میتوانند وسوسه کنند و هرچه میگویند فریب است و خداوند راه تسلطی را توسط شیطان بر مخلوق محبوبش یعنی انسان قرار نداده است.