سحر و جادو در آثار پائولو كوئيلو
سحر و جادو در آثار پائولو كوئيلو
كوئيلو هم مثل ميليونها نفر از اهالي عصر مدرن آواي روح را در فراق از وطن خويش شنيده و از معدود كساني است كه آن را جدي گرفته و براي التيام درد هجران او كاري كرده است. ولي اي كاش او هم مثل ميلياردها بشري كه ناله روح را ميشنوند و كاري نميكنند، خاموش ميماند و دست به كاري نميزد. اي كاش نام خدا و ياد عالم غيب از راه آثار او به فرهنگ عمومي انسان امروزي باز نميگشت. و اي كاش نويسنده اي چيره دست نبود يا دست كم از خدا و معنويت نمي نوشت. زيرا اين خدايي كه در آثار كوئيلو زنده شده؛ همان خداي ناتوان و خطاكاري است كه در آثار نيچه مرد و رابطه با عالم غيبي كه به نام جادو مطرح ميكند، همان خرافات و توهماتي است كه در دوران رونسانس مردمان را از دينداري و معنويت گرايي ملول و رميده ساخت.
كوئيلو ميكوشد با طرح مسئلة سحر و جادو به مصاف با رنج نيازهاي معنوي بشر برود. به گمان او اگر بعدي جادوي و سحرآميزي به زندگي اضافه كنيم مشكل ارزش و معناي زندگي حل ميشود. و شور و نشاط به زندگي پوچ غمزدگان تمدن غرب باز ميگردد. در اين نوشته ميكوشيم تا چيستي سحر و جادو در انديشه و آثار كوئيلو را پاسخ گفته، نسبت آن را با معناي زندگي بكاويم. و كاستي ها و كژي هاي انديشة او را بررسي كنيم. از اين رو مقاله در دو فصل تدوين شده است فصل نخست به شرح و تبيين انديشه هاي پائولو كوئيلو ميپردازد و فصل دوم به طرح نقدها اختصاص يافته است.
سحر و جادو در آثار پائولو كوئيلو
سنگهاي اوريم و تميم.جنگ براي آرمانها هر دو طرف خير اند. کيمياگر ص157158
هويت انسان به روح اوست و روح ساكن عالم غيت است. از اين رو اگر چه اكنون در جهان ملموس مادي هم آغوش تن خاكي به سرمي برد، اما ناآرام و جوياي اصل خود و خواهان بازگشت به وطن خويش در عالم ملكوت است. از همين جاست كه ميل به خيال و توهم براي تصوير پردازي عالمي ديگر او را به خلق آثاري تخيلي و رويايي از دنيايي مرموز، اسرارآميز و ناشناخته واداشته و توگويي روح او در اين جهان محسوس نمي گنجد و با دنياي مادي محض راضي نميشود. هم از اين رو بشر هيچ گاه از رويا جدا نشده و اگر راهي به سوي معنويت آسماني و الاهي نيابد در برخي از پديده هاي زميني و بشري مانند هنر و سنتهاي معنوي گريزگاهي به سوي عالم غيب يا دستكم لحظاتي خاطرهانگيز از آن را ميجويد.
كوئيلو هم مثل ميليونها نفر از اهالي عصر مدرن آواي روح را در فراق از وطن خويش شنيده و از معدود كساني است كه آن را جدي گرفته و براي التيام درد هجران او كاري كرده است. ولي اي كاش او هم مثل ميلياردها بشري كه نالة روح را ميشنوند و كاري نميكنند، خاموش ميماند و دست به كاري نميزد. اي كاش نام خدا و ياد عالم غيب از راه آثار او به فرهنگ عمومي انسان امروزي باز نميگشت. و اي كاش نويسنده اي چيره دست نبود يا دست كم از خدا و معنويت نمي نوشت. زيرا اين خدايي كه در آثار كوئيلو زنده شده؛ همان خداي ناتوان و خطاكاري است كه در آثار نيچه مرد و رابطه با عالم غيبي كه به نام جادو مطرح ميكند، همان خرافات و توهماتي است كه در دوران رونسانس مردمان را از دينداري و معنويت گرايي ملول و رميده ساخت.
كوئيلو ميكوشد با طرح مسئلة سحر و جادو به مصاف با رنج نيازهاي معنوي بشر برود. به گمان او اگر بعدي جادوي و سحرآميزي به زندگي اضافه كنيم مشكل ارزش و معناي زندگي حل ميشود. و شور و نشاط به زندگي پوچ غمزدگان تمدن غرب باز ميگردد. در اين نوشته ميكوشيم تا چيستي سحر و جادو در انديشه و آثار كوئيلو را پاسخ گفته، نسبت آن را با معناي زندگي بكاويم. و كاستي ها و كژي هاي انديشة او را بررسي كنيم. از اين رو مقاله در دو فصل تدوين شده است فصل نخست به شرح و تبيين انديشه هاي پائولو كوئيلو ميپردازد و فصل دوم به طرح نقدها اختصاص يافته است.
فصل اول: انديشه……………………………….
* سحر و جادو
ساحر به زناني گفته مي شود كه با عالم اسرار سروكار دارند و از علوم اسراري سر در مي آورند. و مرداني كه از اين ويژگي برخوردارند جادوگر ناميده شده اند. اين تفاوت در كتاب بريدا و در رابطه با دو استاد زن و مرد بريدا به خوبي معلوم است استاد مرد كه با سنت خورشيد آشناست جادوگر ناميده شده و ويكا كه زني آشنا با سنت اسرارآميز ماه است ساحر خوانده ميشود.
سحر و جادو ارتباط برقرار كردن با جهان نامرئي و مرموز است كه نيروهاي آن دنياي ما را تحت تأثير قرار مي دهند. به بيان ديگر بين دنياي مرئي و جهان نامرئي ارتباط ايجاد كردن. و به دينسان نيروهاي جادويي را از جهان نامرئي در دنياي مرئي به كار گرفتن و كارهاي خارقالعاده انجام دادن. با اين نيروها مي توان باد و توفان به راه انداخت يا برخي از اشياء را بدون لمس كردن حركت داد و يا از بعضي وقايع پيش از وقوع آگاه شد و به نوعي قدرت پيشگويي پيدا كرد. جادوگري به كارگيري نيرويهاي نامرئي و ناشناخته در جهان مرئي و آشكار است. قرار گرفتن ميان اين دو جهان و واسطة انتقال نيروهاي آن شدن با فنون سحر و جادو صورت ميگيرد.
با دقت در آثار پائولو معلوم ميشود جهان نامرئي كه او از آن سخن ميگويد در برابر جهان مرئي نيست، بلكه در برابر دنياي واقعي است. و حقيقتي غير از توهم ندارد. از اين رو به صراحت سحر و جادو را موهوم و تخيلي اعلام ميكند. ماجرا از اين قرار است كه او براي نيروهاي عادي رواني كه با نيروهاي مادي فيزيكي متفاوت است و فعال كردن و به كار گيري آنها با كنترل تصورات و احساسات امكان پذير است؛ جهاني تخيلي به نام جهان نامرئي ساخته و تسلط بر آنها را با نام نمادين سحر و جادو معرفي كرده است. هيجانات شادي، اميد، لذت، خشم و نفرت نيروهاي جادويي جهان نامرئي پائولوست كه اگر به زندگي راه يابد با آنها ميتوان كارهاي بزرگي انجام داد و زندگي را متحول كرد.
او مفاهيم: «خوارق عادت» و «تصرف در جهان» را نماد تغيير نگرش به خويش، جهان و زندگي بكار ميبرد. و تحول زندگي را كيمياگري ميداند. مهار و بكارگيري نيروهاي رواني در جهت دست يابي به اهداف و تحقق روياها کيمياي حقيقي است که به سادگي ميتوان در درون خود يافت و چون انسان ها حقايق ساده را نمي پذيرند و باورشان نمي شود که گنج شان زير سرشان است، اساتيد معنوي و کيمياگران به زبان رمزي و پيچيده آن را نوشته اند و راهنمايان جاده هاي معنا اين گوهرها را از راههاي دور و پر پيچ و خم به دست جويندگان مي رسانند، تا زائر نوپا و جستجوگر نو خواسته باور کند که اين کيميا و يا معجزه است. بنابراين سحر و جادو در نظر کوئيلو تحولي دروني است که احساسات و عواطف را در زندگي سرد و بي روح به جريان مي اندازد و همانند کيميا زندگيهاي بيحرارت و تاريك را پر از نور وشور نموده، افسردگي پيري را به شور جواني مبدل ميکند.
او با تخيلاتي اسرار آميز تجارب روان درماني خود را روايت كرده است. اما نمادهايي كه برگزيده، آميزهاي از سنتهاي معنوي تعاليم جادويي و اديان الاهي است كه از معناي حقيقي خود فاصله گرفته و به معاني مجازي و نمادين در ادبيات كوئيلو پيوسته است. سحر و جادو يعني تغيير تصوير بيروح و بينشاط زندگي به تصوري پرشور و هيجان و جذاب به نوعي از چهار چوب خشك منطقي و مرسوم خارج شدن و با شوق و هيجان زندگي كردن. مثل يك مكانيك كه كار خود را دوست دارد و مهارت كافي را پيدا كرده تا به موتور اتومبيل نگاه ميكند اشكال را تشخيص ميدهد. گويا با ماشين حرف ميزند و سخن آن را ميشنود. او غرق كار شده در چند لحظه وارسي و دستكشي به ماشين درد آن را ميفهمد. چون با احساسش كار ميكند. جادو نامي است براي كشف اين شوق و شور ساده در زندگي. در هر كار و لحظه لحظة زيستن همراه با شعف و اشتياق و سرانجام موفقيت و كاميابي. زندگي يك ساحر هر لحظه اش كشف يك معجزة شور انگيز است. زيرا او هستي را لمس ميكند و از زيستن و تجربه كردن به هيجان ميآيد. زندگي او متفاوت است چون متفاوت مينگرد وجهان را پر از رمز و راز و اسرار مي بيند و هر لحظه منتظر و آمادة پذيرش چيزي خارقالعاده است؛ پس از هر چيزي هيجان زده شده و لذت مي برد.
خدا اصل و سرچشمة همة هيجانات و عشقي است كه در زندگي جريان مييابد و لحظات تاريك و بي احساس زندگي را سرشار از نور و شور ميسازد. از اين رو خدا را ميتوان در همه جا احساس كرد البته در صورتي كه با اشتياق و ايمان به اسرار به هر سو نگاه كني: به باليد يك گياه و شكفتن يك غيچه و شكوه اسرار آميز آسمان و يا پرواز پرندگان. اگر با اشتياق به اينها بنگري خدا را ديدهاي و حضور او را احساس كردهاي. او برتر از عقل عادي و سرچشمة احساسات و هيجانات است و او خرد اعظم است كه با او ميتوان فراتر از تصورات معمول و شناخت عادي جهان را احساس كرد. درك حضور خدا يعني با احساس بودن و با شور و اشتياق زيستن. و دست كشيدن از تلاش براي شفاف كردن همه چيز با عقل و با احساس زيستن به جاي انديشمندانه عمل كردن.
كارهاي خارقالعادهاي كه ساحران و جادوگران آثار كوئيلو انجام ميدهند تحول احساسي و هيجاني در زندگي است كه با شور آفريني و نشاط انگيزي، زندگي را ارزشمند و معنادارد و جذاب ساخته، به خرد اعظم نزديك ميشوند. البته «جادوگري يكي از راههاي نزديكي به خرد اعظم است اما هر كار ديگري كه آدم ميكند، تا زماني كه با قلبي سرشار از عشق كار ميكند، ميتواند او را تا اين مرحله برساند.» جهان نامرئي وجود دارد و هر كس با اشتياق و هيجان زندگي ميكند با آن مرتبط است. وبدين ترتيب همة كارها ميتواند جادويي باشد. به شرطي كه نيروهاي هيجاني را برانگيزد و سردي و مرگ را از روح و زندگي بازستاند. شهامت كنار گذاشتن راه هاي روشن عادي و معقول و رها كردن احساسات و با اشتياق زندگي كردن شالودة دست يابي به سحر و جادو و سرشار كردن زندگي از معناست.
روح کيهاني
همه عالم جنبه نامرئي و پنهاني دارد که به واسطه آن با خداوند ارتباط برقرار کرده، نيروي زندگي و حيات را از سوي او در يافت مي كند. جهان نامرئي ماوراء پر از نيروهاي سحرآميز و جادويي است. آموزههاي سري و تعاليم جادويي کمک مي کند تا انسان از بعد مرئي جهان بگذرد و کالبد کيهاني را به روح کيهاني پيوند زند. با درك ربط جهان مرئي و نامرئي حضور روح كيهاني در همه چيز احساس ميشود و نوعي از حيات و زندگي در تمام پديدههاي عالم محسوس ميگردد. هم از اين رو «ويکا» به «بريدا» ميگويد: «هميشه خود را روي پل جهان مرئي و نامرئي بگذارد. تمام کيهان جان دارد، سعي کن هميشه با اين زندگي ارتباط داشته باشي. اين زندگي زبان تو را مي فهمد و کم کم جهان اهميت ديگري پيدا مي کند.» وقتي جهان و اشياء و پديدههاي آن با شعور باشند پس ميتوان ارتباطي شعورمند با آنها بر قرار كرد مثل ارتباطي كه دو انسان با هم برقرار ميكنند. مثلاً شما از كسي كمك ميخواهيد يابه او عشق مي ورزيد. يا در را ببندد. در علوم جادوي که مي کوشند به نيروهاي خارق العاده دست پيدا کنند در حقيقت تلاش براي رسيد به روح کيهاني يا دست کم بخشي از آن است. تا به اين ترتيب بتوانند در شعور كائنات نفوذ كنند و از اين طريق کارهاي غير عادي انجام دهند.
براي ارتباط با روح جهان بايد به او توجه كرد به صداي او و هياهويي كه در جهان برانگيخته گوش فراداد. از اين رو ويكا به بريدا توصيه ميكند كه در گوشهاي از خانهاش شمعي برافروزد و با نگريستن و تمركز روي آن به هياهوي جهان گوش سپارد. او ميگفت: «اين هياهويي ابدي است كه در كوهها، در شهرها، در آسمانها و در ژرفاي دريا وجود دارد. اين هياهو كه به ارتعاشي ميماند روح جهان در حال دگرديسي است كه به سوي نور حركت ميكند» هياهوي جهان شور و هيجان و احساسي است كه در همه چيز حضور دارد و حركت به سوي نور، تكاپو به سوي معنا، ارزش، بودن و زيستن است.
روح كيهاني روح مادري است كه حيات و روح همة موجودات از او و در اوست. و هر كس روح خود را به آن برساند و بپيوندد، به سرچشمة زندگي همه كائنات رسيده و مي تواند ارتباطي مؤثر با آنها برقرار كند. و نيز پيميبرد که «روح جهان، بخشي از روح خداوند است و…. روح خداوند روح خود اوست و……بدين ترتيب مي تواند معجزه کند.» به بيان ديگر مي تواند از طريق ارتباط با روح جهاني با روح خدا مرتبط شده، بر امور عالم تاثير گذارد.
چنانکه جوان چوپان در کيمياگر پس از ملاقات با روح خورشيد و باد و بيابان، روح جهان را درک کرده و با دست آفرينشگر و تقديرنگار آشنا شد و در اين لحظه اراده خود را در اراده او ديد و بدون اينکه حرفي بزند، نيايشي در سکوت انجام داد و آنطور که خواسته بود بادي عظيم برانگيخت.
وقتي انسان با روح جهان ارتباط برقرار کند و در يابد که همه چيز زنده است و بخشي از روح جهان را در خود دارد، که به واسطه آن مي تواند به درک روح کل برسد، پي مي برد که «تمام اين دنيا مقدس است و يک دانه مي تواند يک پلي به سوي نامرئي باشد.» شکفتن يک غنچه، شفافيت يک قطره، آواز زيباي پرندگان، درخشش ستارگان، ريگهاي بيابان و نوازش نسيم همه معجزه، سرشار از معنا و براي زيستن اشتياق آور و شور آفرين است. وقتي شخصي به روح کيهاني مي رسد قدرت و ظرفيتهاي خويش را در يگانگي و وحدت با جهان باور مي کند قدرتي که با درک خداوند پديد مي آيد. و زندگي را معنا مي بخشد هم از اين رو «از نظر ساحران زندگي يگانگي با روح جهان است.»
*افسانه شخصي
افسانة شخصي نيرويي جادويي دارد و شخص را به جهان نامرئي نزديك ميكند. و او را به روح جهان ميرساند. افسانة شخصي رويايي است که هر کس از دوران کودکي يا نوجواني با آن زندگي مي کند. در همان آغاز روياي خود را تحقق پذير ميپندارد و بدون ابهام و ترديد آن را مي خواهد و معناي زندگي خويش را در آن افسانه شخصي و رويا پيدا مي کند. اما همين که افراد به زندگي واقعي و يا شايد هم ساختگي روزمرة اجتماعي پا مي گذارند راههايی خط کشي شده و مشخص هست که بايد از آن ها عبور کرد، تحصيلات مدرک، شغل و حرفه اي آبرومند از نظر ديگران که در آمد مناسب داشته باشد، ازدواج، زندگي و پيشرفت شغلي. معمولاً مردم خود را به همين راه هاي تعريف شده سپرده، امنيت را به آرزو ها و افسانه شخصي خود ترجيح مي دهند. در نتيجه به تدريج روياشان از دست رفته، احساس بي معنايي و افسردگي تمام وجودشان را فراميگيرد. در اين وضعيت آنچه را که امنيت مي پنداشت به تکراري فرساينده و سرد تبديل مي شود. در حالي که راه درست زندگي و با معني زيستن حفظ افسانه شخصي و سير به سوي آن است. زيرا آنها را به جهان نامرئي نزديك كرده و نيروهاي جادويي را در زندگيشان جريان ميدهد.
افسانة شخصي هركس چيزي تحقق نيافته در عالم مرئي است كه در اثر كوشش و پيگيري ميتواند محقق شود. بنابراين دنبال كردن افسانة شخصي كاملاً جادويي است زيرا چيزي را از وضعيت نامرئي به دنيا مرئي و مشهود آوردن است. از اين رو پيگيري افسانة شخصي نيروهاي جادويي را در ما برانگيخته و ما را ميان اين دو عالم قرار ميدهد. يعني همان جايي كه اسرار ساحري و رموز جادويي نهفته است. با دست يابي به نيروهاي جادويي است كه زندگي از شور و هيجان پر ميشود و زيستن ارزش پيدا ميكند.
کوئيلو در نوشته هاي گوناگونش مي کوشد تا نشان دهد که بازگشت به روياهاي دوران کودکي و تلاش براي تحقق آنها زندگي را از شور و نور و هيجان و شکوه سرشار مي کند و چنان معني برانگيزنده و روشن و گرمي به زندگي مي دهد که انسان مي تواند سختي هاي بزرگ را تحمل کند و رنجها را به جان بخرد و در نهايت فرياد بر آورد که زندگي ام به مبارزه ام و رنجهايي که کشيدم مي ارزد.
در «خاطرات يک مغ» پيدا کردن شمشيري را که رهاورد سير مراحل معنوي رام است، معني زندگي خود معرفي کرده و در سدد جستجوي آن بر مي آيد. او با گذر از مراحل دشوار شمشير خود را پيدا مي کند و البته در خلال اين سير و جستجو درس هاي زندگي را فرا مي گيرد.
در «کيمياگر» گنجي که روياي جوان چوپان به او نمايانده بود، به زندگي و سفر پرماجرايش معني مي بخشد. در«بريبدا» فراگيري اسرار جادوگري، و گفتگو با ارواح، دخترک را به جستجو وامي دارد و در اين کشاکش نيمه ديگرش را مي جويد.
در «شيطان و دوشيزه پريم» آرزوي دخترک خدمت کار هتل براي رسيدن به ثروت و زندگي مجلل در يک شهر بزرگ زندگي او را سرشار از شور و معنا و تحرک مي سازد و نيروي لازم را براي مبارزه و تحمل رنج ها به او مي بخشد.
«کنار رود پيدار نشستم و گريستم» داستان عشق مرد کشيش به دوست دختر دوران نوجواني اش را باز مي گويد که پس از سالها فاصله روياي عشق شان را واقعي مي سازند. و ساير آثار او نيز نمونه هايي از معناي زندگي و خروج از مسير پيش بيني شده زندگي و مبارزه و رنج براي تحقق افسانه شخصي است. در لابه لاي اين ماجراها عشق و اشتياق و تحرک زندگي هايي که با اين روياها هدايت مي شوند به نمايش گذاشته مي شود.
افسانه شخصي هر کس با ديگري متفاوت است در حقيقت معناي زندگي طيف گسترده اي از خواسته ها را فرا مي گيرد: يافتن يک شي مثل شمشير، گنج، رسيدن به عشق دوران کودکي، درک عشق حقيقي و فارغ از تملک و تعلق چنان که در «زهير» تصوير مي شود، هدايت ملتي به سوي توحيد همانند پيامبر اسرائيلي در رمان «کوه پنجم» و نيز ترويج شرک و کفر در بين مردم مثل رويايي که ملکه لبناني در همان رمان در سر و دل مي پروراند و به خاطر آن به مبارزه وارد شده بود. همه اينها و غير از آنها مي تواند معناي زندگي شخصي را تشکيل دهد. هر کس بايد معناي زندگي يا به تعبيري که رمان بريدا مي آموزد عطيه خود را پيدا و کشف نمايد.
مهم نيست كه اين رويا چيست، توحيد يا شرك؛ هر چه باشد سزاوار است كه دنبال شود چون ما را روي پل جهان نامرئي قرار داده و به زندگي معنايي سحرآميز مي دهد.
* جنبة سابژكتيو افسانة شخصي
كوئيلو با همه تأکيدي که بر پي گيري افسانه شخصي مي کند آن را اصل نهايي زندگي نمي داند بلکه آنچه به عنوان افسانة شخصي در زندگي کسي وارد مي شود ارزش ذاتي نداشته، به خودي خود بهانه اي بيش نيست. بهانه اي که جوهره زيستن را تحقق مي بخشد و ميان روح و جسم انسان و حقيقت حيات ارتباط برقرار مي کند.
اهميت افسانة شخصي يا آن موردي که معنا را به زندگي وارد مي کند صرفاً به خاطر تکاپويي است که در زندگي ايجاد کرده، آن را به جريان ميآورد. و خودش چه يافت شود و چه يافته نشود اهميتي ندارد. مهم کارکرد پويا بخشي آن به زندگي است. اينکه زندگي گردش عادي اتفاقات تکراري نباشد، لذت هاي آن شيريني خود را از دست ندهد و زندگي جذاب و سر گرم کننده شود.
از اين رو درک عميق معناي زندگي در حقيقت گذار از متعلق آن است چنانکه در خاطرات يک مغ شمشير گمشده و يافتن آن اهميت خود را از دست مي دهد و زائر به ارزش ابزاري و اهميت کارکردي آن براي چيزي برتر، يعني همان تلاش براي شادکامي، جستجوي يک آرزو و درک لحظه هاي بودن در اين جهان پي مي برد.
و چوپان در رمان کيمياگر مي فهمد که گنج پنهان و پيدا کردنش, اهميتي ندارد مهم همين مبارزه و زندگي و هر ثانيه را زيستن است.
و از همه واضح تر در رمان «ورونيکا تصميم مي گيرد بميرد» وقتي که ورونيکا پس از ناکام ماندن در اقدام به خودکشي و انتقال به بيمارستان رواني آنگاه که دکتر ايگور او را با مرگ رو بر ميسازد. و به او مي قبولاند که يک هفته بيشتر زنده نخواهد ماند، تازه او قدر زندگي را مي فهمد و مي کوشد تا از ثانيه هاي باقي مانده نهايت بهره را ببرد. در اين ماجرا ورونيکا کم کم زندگي را درک مي کند و تقريباً مرگ اهميت و هراس انگيزي خود را از دست مي دهد. و او به درک عميق لحظات زنده بودن و هر دم را غنيمت شمردن دست مي يابد و به روياي فراموش شده پيانيست شدن و حتي عشق ورزيدن و لذت جنسي روي مي آورد.
افسانة شخصي به صورت يک ابژه يا شيء عيني به زندگي وارد مي شود و دريچهاي به روي جهان نامرئي گشوده، به زندگي معنا ميبخشد. در آغاز انسان همان را مي طلبد و به زيستن همچون يک مبارز نور روميآورد. اما به تدريج حقيقت زندگي را در يافته و از آن ابژه فراتر مي رود و به شور و اشتياق و نيز نوعي استحاله مي رسد كه در اثر آن نيروهاي جادوي و اسرار ساحري را در خويش يافته و به اين ترتيب از آن ابژه به سوژه منتقل ميشود. و شخص با جهان نامرئي مرتبط شده، معناي زندگي را در خويش پيدا مي کند. البته آن ابژه هم بخشي از جهان نامرئي و معناي زندگي اوست، پس مثل يک بازي بدون تعلق و وابستگي، آن شيء را مي جويد و حال اينکه در حقيقت مي خواهد ارتباط با عالم نامرئي را حفظ كرده، معنا و شور زندگي را در درون خود بر افروخته و برپادارد.
بنابراين ارتباط با جهان نامرئي و برخورداري از نيروهاي جادويي دو مرحله دارد: نخست جنبة عيني و ابژکتيو آن که تمناي يک شيء يا شخص يا پديدهاي واقعي در جهان است و شخص آرزوي دست يابي به آن را در دل ميپروراند. دوم جنبة دروني آن و كشف نيروي حيات به صورت درک لحظهها و لمس عميق بودن خويش در زندگي و جستجوي لذت و شادکامي و پذيرش زندگي است. ميان اين دو بعد سحرآميز و معنا بخش به زندگي رابطهاي نظير رابطة ميان لفظ و معناي کلمات بر قرار است. همان طور که در کار آمدن واژگان براي دست يابي به مفهوم و معناي آنهاست، جنبة عيني معناي زندگي كه افسانة شخصي را تشكيل ميدهد براي دست يابي به بعد دروني معناي زندگي است.
معمولاً در آثار کوئيلو شخصيت هاي داستان پس از اينکه به ارزش ابزاري جنبه ابژکتيو معناي زندگي پي مي برند، به بعد دروني آن دست مييابند و از نيروهاي جادويي و سحرآميز بهرمند ميشوند. اما گاهي سرنوشتهاي گوناگوني براي اين شخصيتها و افسانه شخصيشان پيش ميآيد و اين طور نيست که همواره کامياب برآيند. مثلاً ورونيکا ظاهراً روياي مرگ را از دست مي دهد و در نهايت زندگي را بر مي گزيند.
در «زهير» ماريا دختر هنر پيشه اي که دلبسته نقش اول داستان مي شود، نمي تواند او را به دست آورد و در نهايت فقط دل خوش است که براي رويايش مبارزه کرده و شکست برايش چندان اهميتي ندارد. اگر چه تا حدودي غم و افسردگي را به روح او راه مي دهد. البته او همين اندوه را نيز با آغوش گشوده مي پذيرد و از افسردگي هم به عنوان بخشي از بازي زندگي استقبال ميکند.
ولي در بيشتر موارد ما خودمان مسئول شكست ها وناكامي ها ي زندگي هستيم چون نمي توانيم نيروهاي جادويي را به زندگي وارد كرده و معناي زندگي را حفظ كنيم. مشکل اين است که ما فقط کالبد و پيکر عالم را مي شناسيم و از روح آن بي خبريم يعني بعد نامرئي آن را درک نکرده و هيچ ارتباطي با آن نداريم به همين علت وقتي به خواسته هاي خود نزديک مي شويم و در آستانه يافتن گنج يا پيدا کردن شمشير خود قرار مي گيريم، از آن دست مي کشيم زيرا ديگر معناي مرموز زندگي را در آن احساس نکرده، شور خود را از دست ميدهيم. تا زماني که افسانة شخصي دور از دست رس بود رازوري و معنا بخشي آن را درک مي شد و شوق انگيز بود اما وقتي به آن نزديک مي شويم همه چيز عادي مي شود و اسرار جهان نامرئي در آن درک نمي شود ونيروهاي جادويي از آن مي گريزد. به همين خاطر مردمان «بسياري آنگاه که مي بينند روياشان تحقق پذير است، از آن دست مي کشند. از جنگيدن در نبرد نيک سر ميپيچند، چون نمي دانند با شادي شان چه کنند.» و چه ارزش دارد.
بنابراين در جستجوي رويا و دنبال کردن افسانه شخصي رازي نهفته و آن باور به حقيقت نامرئي عالم و روح کيهاني است. دست يابي به افسانه شخصي بيش از آنکه يافتن گنج يا پيدا کردن شمشير يا عشقي دوردست و يا هر چيز ديگر باشد، تشرف به روح جهاني است. کسي که به روح جهان راه يابد در حقيقت پيوندي باطني با کل جهان پيدا کرده و همانطور که مي تواند دست خود را حرکت دهد، قادر مي شود که تغييراتي در عالم پديد آورد و به راز کيمياگران پي مي برد. «کيمياگري همان نفوذ به روح جهان است» و در اين صورت ديگر پديده ها براي او عادي نيست و هدف و رويايي كه تحقق يافته هنوز هم رازآميز و جادويي است. و او منتظر است تا با آن رويا و ساير پديده هاي جهان شگفت زده شود و شور و هيجان خويش را حفظ مي كند. زيرا نيروهاي نامرئي و سحرآميز را درك كرده و به خداوند ايمان دارد. مي داند كه با تحقق يك رويا خدا تمام نمي شود و جهان نامرئي سراسر آشكار نمي گردد. پس هنوز مي توان منتظر بود، اشتياق ورزيد و هدف و معنايي به زندگي بخشيد.
* نداي درون
راهيابي به روح جهان با درك عميق روح خود امكان پذير است. بايد نداي دروني را شنيد و به سخن دل گوش فرا داد. کسي که مي خواهد به روح جهان برسد بايد به ژرفاي روح خود سفر کرده و ببينيد که عميقاً چه آرزويي دارد. و تصور چه چيزي او را به شور و هيجان مي آورد. در صورت سرکشي به قلب و مشاهده و کشف خواست عميق دروني در حقيقت زبان دل را گشوده و پاي سخنش نشسته ايم. و با راهنمايي او ميتوانيم به روح جهان نزديك شده، روح جهان را لمس كنيم و از نيروهاي جادويي آن لبريز شويم. قلب انسان مربوط به بعد نامرئي وجود او و بخشي از روح جهان است از اين رو سخن دل الهام روح کيهاني بوده و پيگيري آن موجب رسيدن به روح جهان مي شود.
بسيار روشن است اگر مي خواهيم نيروهاي سحرآميز را به روح خود راه دهيم و روحي شاداب و پرنشاط داشته باشيم که طعم زندگي به کام او گوارا آيد و لحظه هاي زندگيمان جادويي شود، لازم است ببينيم که چه ميخواهد و چه ميگويد، آنگاه براي تحقق خواستههايش بکوشيم. و مبارزه را به پذيريم.
دل از روح جهان است. و آواي دل پيام روح کيهاني يا روح خداوند را به انسان مي رساند. به اين علت گوش کردن به دل كه به روياها فرامي خواند. زندگي را به لحظه هاي ابدي الاهي پيوند مي زند و راه گذر از رنجها و ضعفها را به سوي نيروهاي جادويي و شادكامي سحرآميز مينمايد. با پذيرش دعوت دل و آواي قلب به روح کيهاني و خداوند نزديک شده، بلکه با او يکي مي شويم و آنگاه هر چه کنيم معنوي است. نداي روح، انسان را به روح جهان رسانده، نيروهاي ماورائي را كه تحول آفرين اند، در دسترس قرار ميدهد.
انسان ها به حدي زندگي خود را پر از آداب و ملاحظات کرده اند که ديگر مجالي براي شنيدن طنين دروني خود نمييابند. ارزش هاي آموخته شده و هنجارهاي اجتماعي مسير را براي زندگي ما مشخص کرده و جرأت خروج از آن را از ما گرفته است. و جايي براي شنيدن آهنگ قلب باقي نمي گذارد. چون کساني که از چارچوب معيارهاي فراگير اجتماعي بيرون مي زنند ديوانه و مشکل دار به شمار مي آيند.
ادوارد در رمان ورونيکا تصميم مي گيرد بميرد، بيماري اسکنيز فرنيايي است که پديد آوردن مجموعه نقاشي «روياي بهشت» را در سر مي پروراند اما پدر و مادرش مي خواهند او يک شخصيت سرشناس و با نفوذ سياسي شود. دست آخر ادوارد به خاطر عشق به پدر و مادرش و مشاهده نگراني و دلسوزي آنها روياي خود را ترک مي کند اما در حقيقت هويت خود را رها کرد و به علت ضربه اي که ملاحظات اجتماعي را تا جايي که با نگاهي مات و قلبي متوقف با ابزار عشق و علاقه ورونيکا روبرو مي شود. به خاطر ضربه اي كه عشق خانوادگي به او زده، نه جسارت نزديک شدن به روياي خود را دارد و نه جرات قرار گرفتن در چارچوب هاي اجتماعي را پيدا مي كند.
بيشتر مردم به علت تسليم شدن به شرايط اجتماعي و ارزش هاي روزمره دل خود را ميرانده و نداي آن را خفه کردهاند. چون اگر به دل توجه نکني و آهنگ آن را نشنوي و پي نگيري، واپس رانده شده و ديگر حرف هايش شنيده نميشود، آنگاه ديگر راهي براي دست يابي به روح جهان و نيروهاي جهان نامرئي بازنميشود و انگيزه و شوري در زندگي باقي نمي ماند و جريان عادي امور، انسان را مثل فسيلي بي روح، به مردهاي شبيه زندهها ميکند. کوئيلو در کيمياگر از زبان قلب چوپان مي نويسد: «هر انساني بر زمين گنجي دارد که انتظارش را مي کشد. ما قلب ها چندان عادت به سخن گفتن از اين گنجها نداريم، چون انسان ها ديگر نمي خواهند آن را بيابند. تنها با کودکان درباره آن ها سخن مي گوييم. سپس مي گذاريم زندگي، هر يک از آن ها را به سوي سرنوشت خويش هدايت کند. اما دريغ اندک افرادي راهي را که براي آنها تعيين شده، راه افسانه شخصي، راه خوش بختي را، پي مي گيرند. بيشتر آنها جهان را چيزي تهديد کننده مي پندارند. … و به همين دليل جهان به چيزي تهديد کننده تبديل مي شود. آن گاه صداي قلب ها مدام آهسته و آهسته تر مي شود، اما هرگز خاموش نمي شويم. مي کوشيم حرف هامان شنيده نشود: نمي خواهيم آدم ها به خاطر پيروي نکردن از قلب هاشان رنج بکشند.»
انکار صدايي دروني از طريق عوامل هنجارپذيري به هر کس منتقل ميشود و آن که با ضعف و سستي تسليم اين القائات شود، موهبت شنوايي قلب را از دست داده، امكان دستيابي به نيروهاي جادويي زندگي را از دست ميدهد. و با پيروي از نداي درون است كه فرد به نيروهاي سحرآميز رسيده و نه تنها زندگي خود، بلكه زندگي ديگران را نيز متحول ميسازد. در داستان کوه پنجم كه اين فراز از انديشه کوئيلو بسيار بالا ميگيرد، پيامبري به نام ايليا را معرفي ميکند که از دوران کودکي قدرت گفتگو با فرشتگان را داشته به همين علت از سوي کاهنان پيامبري او تاييد و به عنوان نبي معرفي شده است. اما بر اثر در خواست پدر و مادر به اين آواها که نمادي از فرشته دروني و نداي دل است، بي توجهي مي کند و به تدريج اين آهنگ خاموش مي شود. او تا سن بيست و سه سالگي بدون شنيدن صدايي زندگي کرده، به نجاري رو مي آورد؛ تا اينکه آن صداها دوباره تکرار مي شود. و او اين بار از آزمون پيروز برآمده و ندا را اجابت مي کند. در نهايت کارش به جايي مي رسد که سرزمين خود را از شر ملکه کافر کيش و پرستش بعل و ساير بت ها نجات ميدهد.
او گاهي با عبارت ديگر از دل و آواي آن ياد مي کند غير از اينکه در والکري ها نداي دروني و آواي دل را به عنوان فرشته دروني معرفي مي کند در برخي آثارش آن را نيروي غريزه مي داند. نيرويي که با آن کندي و کاستي انديشه و خرد در کشاکش روزگار و فراز و فرود زندگي جبران و تکميل مي شود. آنجا که انديشه از تکاپو و تصميم گيري و فرمان دهي باز مي ماند. اين نيرو راه را به او نشان مي دهد همانطور که در حيوانات عمل مي کند و آنها را بدون اين که از انديشه و خردي روشن و دور انديش و محاسبه گر برخوردار باشند راهنمايي مي کند. نيرويي که انسان را به اشراق رسانده، سخن خداوند را مفهوم مي سازد.
*خداي خطاكار
البته نداي دل و درک آن خيلي روشن و صريح نيست، قلب انسان کاملاً طبيعي است و فراز و فرودهايي دارد، اگر چه پيام آن راهنما است، اما بعضي اوقات خلاف خواني هم مي کند. ميتوان گفت كه نيروهاي جادويي هميشه مثبت و معجزه كننده نيست و گاهي هم شيطاني و ويرانگر است. مثلاً به امور ساده رضايت مي دهد و از روياهاي خواستني خود دست مي کشد. اين نوسانات دل در رمان کيمياگر به خوبي توصيف شده است. چوپان جوان به كيمياگر ميگويد: «قلب من خيانت کار است. نمي خواهد ادامه بدهم. کيمياگر پاسخ داد: «اين خوب است ثابت مي کند که قلبت زنده است. طبيعي است که از مبادلة هر آن چه به دست آورده ايم با يک رؤيا بترسيم.
ـ پس چرا بايد به قلبم گوش بسپرم.
ـ چون هر گز نمي تواني خاموشش کني و حتا اگر وانمود کني به او گوش نميدهي باز هميشه در درون سينهات به تکرار نظرش دربارة زندگي و جهان ادامه مي دهد.
ـ حتا اگر خيانت کار باشد؟
ـ خيانت ضربه اي است که انتظارش را نداري. اگر قلبت را خوب بشناسي، هرگز در اين کار موفق نمي شود. چون رؤياها و تمناهاش را مي شناسي و شيوة کنار آمدن با آن را درمي يابي.»
غير از اين نوسانات ضد و نقيض، ديگر به همه گفته ها و خواسته هاي دل بايد گوش داد زيرا لحظه هاي زندگي را سرشار از معنا و درک هستي و اراده مي سازد و نبايد آن را سرکوب کرد. بلکه بايد با آن انس گرفت و با شناخت درست از نيرنگ هايش دوري گزيد. نيرنگ هايي که با ترس و سرکوب عشق و اشتياق انسان را از دست يابي به روح جهان باز مي دارد.
در اينجا کم کم به مسائل جالبي مي رسيم. دل همواره هدايت گر نيست بلکه گاهي اوقات وسوسه مي کند زيرا به گفته کيمياگر دلِ يک انسان است و گاهي ترس و ترديد و هراس و سستي در پي گيري روياها را تلقين مي کند و يا به تعبير چوپان خيانت کار مي شود. اين مقدمه در کنار مطلب پيشين که دل را پاره اي از روح جهان مي شمرد، نشان مي دهد که در واقع روح کيهاني اين وسوسه ها را در دل مي افکند. چنانکه خود کوئيلو مي نويسد:
«قلب جوان آغاز به سخن گفتن درباره ترس کرد. داستان هايي را براي او تعريف کرد که از روح جهان شنيده بود، داستان هاي انسان هايي که به جست وجوي گنج شان مي رفتند و هرگز آن را نمي يافتند. گاهي جوان را از اين فکر که ممکن است به گنجش نرسد يا در صحرا بميرد به هراس مي انداخت. گاهي نيز مي گفت ديگر راضي شده، که تا همين جا هم يک عشق و چندين سکه زر يافته.»
بنابراين اين روح جهان بعدي شيطاني، وسوسه گر و فريبنده دارد. پائولو براين اساس معتقد است که بايد شيطان خويش را يافت در زندگي با او مشورت کرد و حتي اجازه داد که گاهي اوقات در زندگي جولان دهد. چنانكه کوئيلو در سفر زيارتي خود از جاده سانتياگو تمريني را از استاد خويش فراميگيرد که به واسطه آن شيطانش ظاهر شده و با او گفتگو و مشورت ميکند. و نام آن را پيام آور ميگذارد. از او مي توان اشتباهات و خطاها را ياد گرفت چنانكه از فرشته نگهدارنده مي توان راه هاي درست را آموخت.
تا اينجا معلوم شد که دل هم الهام فرشتهگون دارد و هم وسوسه شيطاني، زيرا روح کيهاني داراي دو بعد فرشتهاي و شيطاني است. با اين توضيحات معناي دقيق کودک درون آشکار ميشود، عبارتي که در کنار رود پيدار از زبان موعظهگر جوان بيان مي شود. کودک ساده و با احساس است، کارهاي خوب انجام مي دهد اما شيطنت هم مي کند تنها به اين دليل که دلش خواسته و ميلش او را به انجام کاري نادرست واداشته و او بدون احساس گناه آن را مرتکب شده و در نهايت ممکن است عذر خواهي کند ولي باز هم اگر دلش بخواهد آن کار را تکرار مي کند.
حال اگر اين نتيجه را که روح کيهاني دو جنبه فرشته گون و شيطاني دارد را کنار اين مطلب بگذاريم که «روح جهان بخشي از روح خداوند است.» نتيجة به دست آمده اين است که خداوند داراي صفات شيطاني، وسوسهها و خطاهاست. از صفات نيکش فرشتگان پديد مي آيند و از صفات پليدش شيطان ها. کوئيلو از اين نتيجه گيري غافل نبوده، بلکه به صراحت اذعان ميدارد و تأثيرات آن را در زندگي بررسي ميکند.
خداي کوئيلو تمنا دارد، پس بينياز نيست. اگر چيز بخواهد بايد صبر کند، چون قادر مطلق نيست. به همين علت خطا مي کند، اميال نادرست در او پديد مي آيد، پشيمان مي شود، شکست در برابر شيطان را تجربه مي کند. با همين نگرش در يادداشت آغازين شيطان و دوشيزه پريم مي نويسد. «ايزد زمان ـ زروان ـ پس از خلق گيتي، هماهنگي گرداگردش را دريافت اما کمبود بسيار مهمي را احساس کرد. يک همراه که در اين زيبايي با او سهيم شود. يک هزار سال براي آوردن پسري نيايش کرد. داستان نمي گويد به کدام درگاه نيايش کرد، چرا که او قادر متعال بود، پروردگار يگانه و اعلي؛ هر چه کرد، تا سرانجام باردار شد.
آن گاه که ايزد زمان به تمناي دلش دست يافت پشيمان شد زيرا دريافت تعادل جهان بسيار ناپايدار شده است. اما ديگر بسيار دير شده بود و پسرش در راه بود. پشيماني اش تنها به يک نتيجه انجاميده پسر ديگري نيز در زهدانش پديد آمد.
اسطوره مي گويد از نيايش آغازين خداي زمان، نيکي(هورمزد)پديد آمد و از پشيماني اش، بدي(اهريمن) جفت و همزاد هورمزد شد. پدر، نگران همه چيز را چنان نظم داد تا هور مزد پيش از برادرش از زهدان بيرون بيايد تا اهريمن را از شر رساندن به جهان باز دارد اما از آن جا که بدي چيره دست و تواناست، اهريمن توانست به نيرنگي پيش از هورمزد زاده شود و پيش از او ستارگان را ببيند.»
با اين مبنا کوئيلو پيشنهاد مي کند که زياد نگران اشتباهات خودتان نباشيد زيرا خدا هم اشتباه مي کند، پس بهتر است که آنها را فراموش کنيد. معصوميت و بي گناهي يعني ترك احساس گناه، نه ترك خطاها. در واقع يك تحول در احساس است، نه تغيير عملكرد. همچنين اگر مشکلات و ناملايمات و موانع و شکست شما را مي آزارد، با آرامش آنها را بپذيريد، زيرا اينها اشتباهات خداست و شما هم اشتباه مي کنيد. پس بهتر است که خدا را بخشيد تا او هم شما را ببخشد. پائولو در رمان شيطان و دوشيزه پريم يکي از کارهاي آحاب مصلح دهکدة ويسکوز و اطراف آن را اختراع روز آمرزش معرفي مي کند.
در اين روز اهالي خود را در خانه حبس کرده، دو فهرست آماده مي کردند، سپس به بلندترين کوه روي آورده، نخستين فهرست را سوي آسمان مي گرفتند. اين فهرست خطاهاي شان، از قبيل شيادي هاي شغلي، بي عفتي، بي عدالتي و اين جور چيزها بود که مي خواندند و مي گفتند: پروردگارا، اين گناهان من است نسبت به تو. خيلي گناه کرده ام و از تو آمرزش مي خواهم که اين طور آزرده ات کردم.
بعد و ابتکار آحاب اين جا بود، فهرست دوم را از جيب بيرون مي آوردند، باز رو به همان کوه مي کردند و فهرست دوم را به طرف آسمان مي گرفتند، و چيزي شبيه به اين مي گفتند: اما پروردگارا، اين هم فهرستي از گناهان تو نسبت به من است: وادارم کردي بيش از حد کار کنم با وجود تمام دعاهام، دخترم بيمار شد، هر چند مي کوشيم شريف باشيم از من دزدي کردند و بيش از حد لازم رنج بردم.
پس از خواندن دومين فهرست مراسم را تمام مي کردند: من نسبت به تو نامنصف بوده ام، و تو نسبت به من نامنصف بوده اي. پس چون امروز روز آمرزش است، تو گناهان مرا فراموش مي کني، من گناهان تو را، و مي توانيم يک سال ديگر با هم ادامه بدهيم.
بنابراين ارتباط با روح جهان از طريق دنبال کردن روياها انسان را به خدا نزديک مي کند و با کشف جهان نامرئي زندگي سرشار از شور و معنا مي شود و حتي انسان با خطاهاي خود و خطاهاي خداوند در حق خودش کنار مي آيد. و زندگي را آسوده تر سپري مي کند.
*رزم آور نور
رزم آور نور کسي است که ميكوشد زندگي خود را جادويي كند و نيروهاي سحرآميز را كشف نمايد. او مي داند زندگي در کشاکش موانع و مشکلات و ناکامي ها پيچيده شده، تا انسان خود را دگرگون سازد و ظرفيت ملاقات با روياي خود را پيدا کند. رزم آور نور به نداي دلش گوش مي دهد، با رويايش زندگي مي کند، رنج ها را مي پذير و سرانجام مي فهمد که زندگي «ارزش رنج او را دارد» او از چيزهايي که ديگران چسبيدهاند دست ميکشد و به سوي رويا و افسانه شخصي خود مي رود مثل سانتياگو که در راه اهرام مصر و يافتن گنجينه اش، با محبوب خود وداکرد، موقعيت و جايگاه اجتماعي را که در ميان قبايل عرب يافته بود وا گذاشت. شغل خوب و درآمد عالي را که با استکان فروشي به دست آورد، رها کرد و به سوي رويايش عازم شد. بنابراين رزم آور نور همه چيز را وا مي نهد زيرا براي آنها ساخته نشده و در نهايت با آنها کامياب نخواهد بود. بلکه کاري را آغاز مي کند و تا فرجام ادامه مي دهد، که او را به رويايش برساند.
البته رزمآور نور هم گاهي اوقات اشتباه مي کند، ايمانش را از دست مي دهد، افسانه اش را باور نمي کند، هيجان روياهايش فرو مي نشيند، فرشته اش با او سخن نمي گويد، دلش او را فريب مي دهد، اما او منتظر و اميدوار است مي داند که اين وضع به پايان خواهد رسيد، زيرا او پي گير روياها و افسانه شخصي است. اين ها همان نداهاي شيطاني روح جهان و خطاهاي خدا در حق انسان است.
در تمام نوشته هاي پائولو مرحله اي ست که قهرمان داستان، اين وضعيت را تجربه مي کند. پريم که در آرزوي ثروت و زندگي در شهري بزرگ بود ناگهان تصميم مي گيرد که همه چيز را رها کند و در همان دهکده متروک با آرامش بسر ببرد. يا در خاطرات يک مغ پائولو در جايي از جستجوي شمشيرش نااميد مي شود و قصد مي کند از سفر جادويي خود بازگردد. کوئيلو مي کوشد اين پيام را منتقل سازد که همين فراز و فرودها و کش و قوس هاست که به رزم و نبرد او معنا مي دهد و از او رزم آور نور و پيکارگر روشنايي مي سازد. در غير اين صورت، اگر رزمي در کار نباشد و راهي به سوي نور وجود نداشته باشد، يا تاريکي محض است، يا روشنايي خالص و به هر حال بدون رنج و نبرد و شکست، موفقيت و فتحي در کار نيست و همه چيز پوچ مي شود. بنابراين براي رزم آور نور، خطاها، رذايل، ترديد و ترس و شکست ضروري است تا از او رزم آوري دلاور بسازد.
«رزم آوران نور درخشش ديد خويش را حفظ مي کنند. دنيايي اند، بخشي از زندگي ديگران اند، و سفر خويش را بدون کشکول و پاپوش مي آغازند. بارها مي ترسند، همواره درست عمل نمي کنند. براي چيزهاي بيهوده رنج مي برند، گاه کرداري پست از آنان سرمي زند، گاه خود را از باليدن ناتوان مي يابند. اغلب خود را سزاوار برکت يا معجزه اي نمي دانند. هميشه به کاري که انجام مي دهند، ايمان ندارند. شب هاي بسيار در نور شمع بيدار مي مانند، گمان مي کنند زندگي شان معنايي ندارد. براي همين رزم آور نور اند، چون اشتباه مي کنند، چون ترديد مي کنند، چون دليلي مي جويند…..و بي ترديد آن را خواهند يافت.»
«هر رزم آور نور، پيش از اين از ورود به نبرد ترسيده.
خيانت و دروغ ديده. ايمانش را به آينده از دست داده. به راهي گام گذاشته که راه او نبوده. به خاطر مسايل بي اهميت رنج کشيده. شک کرده که رزم آور نور نيست. در اجراي تعهدات روح خويش شکست خورده. گفته آري، حال آن مقصود وي نبوده. رنجانده کسي را که دوست داشته. براي همين رزم آور نور است. همه ي اينها را تاب آورده، اما اميدش را به بهروزي از دست نداده است.»
با اين توضيح معلوم مي شود که رزم آور نور انسان در اوج يا فرد دست يافته به نيروهاي جادويي و ساحري نيست بلکه رزم آور نور در آماده و منتظر است. از ديدگاه دانش مکتوم يا علوم غريبه و جادو انسان ها به سه گروه تقسيم مي شوند: خفتگان(the asleep)، بيداران(the awak ened) و روشنيدگان(the enlhqhtened).
انسان خفته آگاه نيست که تنها از بخش کوچکي از نيروي عظيم بالقوه خود استفاده مي کند. اين شخص در زندگي راه خود را به گونه اي خواب آلود و در اسارت ذهن عادي و حواس پنج گانه خود مي پيمايد. ممکن است از جهات دنيوي «موفق» باشد. ممکن است انساني «شاد» و «راضي» به مفهوم عادي اين واژه ها به نظر آيد. و اما اگر نتواند ماوراي حواسش را درک کند و از ذهن عادي خود فراتر رود به او «خفته» مي گويند.
شخص «بيدار» در يافته که از ذخيره عظيم نيروهاي بالقوه خود استفاده نمي کند، به طور غريزي مي داند که اگر راه استفاده از آنها را بداند، نيروهاي قدرتمندي در دسترس هستند. انسان «بيدار» در تلاش استفاده از نيروي خفته خود است. و او همان رزم آور نور است.
انسان «روشنيده» محصول نهايي بشر است. اين انسان قواي نهفته خود را بيدار کرده و دراختيار گرفته است، از ذهن عادي خود فراتر رفته و مي تواند خود را با ذهن کيهاني يک پارچه کند. بدين ترتيب، ديگر تحت تاثير هراس ها اضطراب و ضعف مردم عادي نيست که همچنان اسير اين احساسات اند. تنها انسان «روشنيده» سرشت حقيقي جهان و ارتباط خودش را با آن درک مي کند. به اين ادراک پايدار رسيده است که از کيهان جدا نيست و بخشي دروني از آن است. او کيهان خود را برمي افرازد و به همين دليل به آرامش ابدي دست مي يابد.
* احساس جانشين خرد
کوئيلو در جاي ديگر به جاي مفهوم «روشنيده» يا ساحر واژه «خردمند» را بکار مي گيرد اين هم يك كاربرد نمادين است خرد در لفظ جانشين احساس و هيجان شده و معناي احساس و هيجان به اين مفهم تزريق شده است. موضوعي که در يکي از ملاقات هاي بريدا با استاد ساحرش يعني ويکا از ذهنش مي گذشت. بريدا به ويکا نگاه مي کرد و با خود مي انديشيد که او يک خردمند حقيقي است «خردمنداني که تمام زندگي شان را به جستجوي پاسخي مي گذراندند که وجود نداشت و با درک اين حقيقت، توضيحاتي جعل کردند. تمام عمر خود را فروتنانه در جهاني گذراندند که نمي توانستند درک کنند. اما مي توانستند در آن مشارکت کنند. و تنها روش ممکن، تعقيب آرزوها و روياهاي شخصي شان بود، چون از اين راه بود که انسان مي توانست به ابزار خداوند تبديل شود.
پرسيد: «پس جستجو چه ارزش دارد؟»
[ويکا پاسخ داد:]«ما جستجو نمي کنيم. و بدين ترتيب، زندگي پرشورتر و درخشان تر است. چون مي فهميم هر گام ما، در تمامي لحظه هاي زندگي مان معناي عظيم تر از خودمان دارد. درک مي کنيم در هر کجاي زمان و مکان، پاسخ اين پرسش داده شده. مي فهميم که انگيزه اي براي بودن ما در اين جا وجود دارد. و همين کافي است. ابهام، رازآميزي و در جهل ماندن بهتر شور و هيجان را بر مي انگيزد. كسي كه نمي انديشد، از اتفاقات ساده شگفت زده مي شود، گاهي خيالش راحت تر است. و مثل كودكان بي خبر و نادان با شادي و بازي و ستيز و غصه و گريه و فراموشي زندگي مي كند. شور و معنا زندگي را به سادگي احساس مي كند.
پرسش از معناي زندگي پاسخي شفاهي، ذهني و زباني ندارد که در واژگان و مفاهيم بگنجد. بلکه پاسخ آن را بايد لحظه به لحظه با زندگي کردن و بودن و درک هستي خود تجربه کرد. با زيستن روي پل ميان جهان نامرئي و دنياي مرئي ميتوان به نيروهاي جادويي رسيد و به كمك آنها معناي زندگي را يافت. هنگامي که جستجوگر دست از کنکاش خود مي کشد و هر لحظه پذيراي آن چيزي مي شود که نيروي برتر جهان، اراده کرده و تسليم خواست او مي شود و به واسته دلش خواست خدا را فهميده، خود را تسليم او مي کند، معناي زندگي را مي يابد.
اگر بخواهيم به طور نظري معناي زندگي را بفهميم کاري محال و بيهوده انجام داده ايم مثل اشتباهي که جوان انگليسي در جستجوي دانش کيمياگري انجام مي داد و در رومان کيمياگر، سانتياگو که بيش از او تسليم روياهايش بود و به قلب خود و نشانه هاي پيرامون توجه مي کرد، زودتر به استاد کيمياگر رسيد؛ با اينکه در سدد يافتن او نبود.
خرد با اسرار كنار نمي آيد با احساس مي توان جام معنا را در ثانيه هاي زندگي نوشيد و آن معنا را زندگي كرد. در رمان کوه پنجم ايليا که هنوز رزم آور نور نشده بود پرسشهاي نامربوطي از راهب مي پرسيد و او حقايقي را که در زندگي و براي زندگي با خود شرط کرده بود و به آنها ايمان داشت به او گفت مثل اينکه خدا هست و… پس آنها را پذيرفته و تسليم همين روياها بود اما ايليا در تحير و اضطراب به سر مي برد و همواره پرسشهايي از کاهن مي پرسيد که «خدا کيست» «اگر او قادر متعال است چرا مانع از رنج کشيدن آناني که دوستش مي دارند نمي شود. چرا آنان را نجات نمي دهد، به جاي اينکه قدرت و افتخار به دشمنانش ارزاني دارد؟» کاهن در پاسخ به او مي گويد «نمي دانم. ولي دليل دارد اميدوارم به زودي از آن آگاه شوم. تو خيلي وحشت زده اي اما من سرنوشت خويش را پذيرفته ام.»
رزم آور نور شرايط و پيشامدها را هر چه باشد مي پذيرد و مشکلات و رنج ها را بخشي از آهنگ زندگي خويش مي داند که معناي زندگي را کامل مي کند. و او با درک عميق خود و پديده هاي جهان معنا را دريافته با همة ابهام و رازآميزي اش. همين راز آلودي است که همة چيز را به يک پديدة شگفت، معجزه و معناي ژرف تبديل مي کند که درک و کشف آن زندگي را از شور و معنا لبريز مي سازد. آگاهي نظري هيچ حقيقتي را به انسان نشان نمي دهد «ما هميشه نگران يافتن پاسخيم. گمان مي کنيم اين پاسخ ها براي درک معناي زندگي مهم اند. مهمتر آن است که به تمامي زندگي کنيم و بگذاريم زمان رازهاي هستي را بر ما آشکار کند.»
بنابراين رزم آور از آگاهي عادي مي گذرد و به سطحي از آگاهي شهودي و قلبي نزديک مي شود. که شايد آن را روشنايي ظلمت يا درک تاريکي يا فروغ شب ناميد. چيزي که استاد سنت خورشيد در اولين ملاقات با بريدا به او مي آموزد. وقتي که او را در جنگل تنها مي گذارد و او به تنهايي پس از تجربه ترس و توهم با ايماني که به خود تلقين مي کند آرامش يافته و آن شب تاريک را با روشنايي دروني به صبح مي رساند. و هنگام صبح دم خطاب به جنگل مي گويد: «درباره شب تاريک آموختم. فهميدم که جستجوي خدا، يک شب تاريک است. که ايمان يک شب تاريک است. تعجبي ندارد. هر روز انسان يک شب تاريک است هيچ کس نمي داند دقيقه بعد چه رخ مي دهد، و با اين وجود، همه رو به جلو پيش مي روند. چون اعتماد مي کنند، چون ايمان دارند.»
پذيرش تاريکي، جهل و ابهامي که در زندگي وجود دارد با نماد جهان نامرئي و تاريکي شب معرفي مي شود. و ساحري و جادوگري يعني نزديک شدن به اين غيب و درک نامرئي بودن آن؛ چنانکه جادوگر به بريدا در پاسخ به پرسش از چيستي جادو مي گويد: «جادو يک پل است، پلي که اجازه مي دهد از جهاني مرئي به جهان نامرئي راه پيدا کني، و از هر دو جهان درس بگيري.»
بريدا مي پرسد:«چه طور مي توانم گذر از اين پل را ياد بگيرم؟»
استاد پاسخ مي دهد:« با کشف شيوه عبورخودت. هر کس شيوه خودش را دارد.»
راه هر کس در روياي اوست زيرا روياها هنوز تحقق نيافته اند و مربوط به جهان نامرئي هستند و کسي که به آنها توجه مي کند به آن سو در حرکت است و به جهان نامرئي نزديک مي شود. و خواندن نشانه ها كه مرموز و نامعقول است و با احساس و دركي اسرارآميز فهميده مي شود.
استاد کسي است که شاگرد خود را به اين روياها متوجه کرده او را براي تحقق افسانة شخصي اش ياري کند و بدين سان از او يک رزم آور نور بسازد. رزم آوري که براي رفتن به سوي جهان نامرئي و تاريک حرکت مي کند و براي درک آن و يافتن روشنايي و نور در آن سوي تاريک و ناآشکار مبارزه مي کند. هم چنانکه کشيش در کنار رود پيدار نشستم و گريستم به پيلار و مرد جوان کمک مي کند و آنها را راهنمايي مي کند تا به هم برسند و براي اين وصال مبارزه کنند.
رزم آور نور پس از اين كه براي دستيابي به افسانة شخصياش وارد نبرد نيک ميشود، خدا ـ شور و هيجان در زندگي ـ را در خود برميانگيزد و اين «رستاخيز خدايي را جشن ميگيرد که در درونش خفته است.»
در نبرد نيك كه به فرماندهي احساسات و هيجانات انجام مي شود و نه خرد، خوب و بد و خير و شر معناي ديگري دارد. شر كار و زندگي بدون اشتياق و هيجان است. و كسي كه با شور و شوق افسانة اش را دنبال مي كند خير است. و در حال نبرد نيك به سرمي برد. «نبرد نيك نبردي است كه انجامش مي دهيم چرا كه قلب مان از ما چنين مي خواهد.» او هم ملكة كافر كيش و هم پيامبر بني اسرائيل را تحسين مي كند زيرا در هر دو براي روياشان عشق و شهامت ورزيدند. و شكست و موفقيت را تجربه كردند. بنابراين در يافتن معناي زندگي محاسبه هاي معمولي عقل به كارنمي آيد. «براي ايمان به راه خويش لازم نيست ثابت كنيم راه ديگران نادرست است.» معيار هر كس خود اوست كه بايد راه خويش را براي قرار گرفتن روي پل ميان جهان مرئي و نامرئي پيدا كند.
* كنار آمدن با احساسات منفي
کوئيلو تنها پيروي از خواست دل را پيش نهاد مي کند که اين امر مي تواند احساس بهتري را در زمان حال ايجاد كند. مثلاً در رمان زهير پائولو هوس مي کند رفتار عجيت و غريب از خود نشان دهد يا به کاري بي سابقه نظير همراهي با ولگرد ها و گدايي اقدام کند تا احساس رهايي و سرخوشي به او دست دهد. او در حالي كه از گمشدن همسرش افسرده و غمگين است و از تنهايي و يك نواختي اوضاع و بي اهميت شدن همه چيز رنج مي برد، با جواناني روبرو ميشود كه «لباس هاي عجيب غريب پوشيده اند… لباس هاي کثيف اما بشدت ابتکاري… که از روي يونيفرم هاي نظامي يا فيلم هاي علمي تخيلي طراحي شده است. همة شان يک جاي شان را سوراخ و حلقه اي از آن رد کرده اند. همه موهايشان را به شکلي متفاوت کوتاه کرده اند.» او به جمع اين گدانماها وارد شده، ماجرا را اين طور توصيف مي کند: «يک بطري ودکا دوباره دور چرخيد… جرعه اي نوشيدم. تصور کردم اگر کسي مرا آنجا ببيند چه مي گويد… فکر کردم مي گويند: دارد در مورد موضوع کتاب بعدي اش تحقيق مي کند. و با اين خيال آرام گرفتم… بطري ودکا يک بار ديگر دست به دست گشت و من تنها کسي بودم که اصلاً احساس خوشي نداشت. اما من از خودم متعجب بودم: سالها بود که در خياباني در پاريس روي زمين ننشسته بودم و اين راضيام ميکرد.»
پائولو با کساني همراه مي شود که خود را انگشت نما کرده، و با خشونت رفتار مي کنند. او براي يافتن همسر گشده اش که يکي از آنها نشاني از او دارد با آنها همراه شده است. نگران آبروي خود بوده، در مجموع احساس خوبي ندارد؛ اما چون کار متفاوت و عجيبي است و زندگي پوچ و يکنواخت را به تنوع و تلاطم مي آورد، به اين وضعيت رضايت مي دهد. او مي آموزد که بايد به احساس بهتر که همان شور و هيجان در زندگي است رسيد. و براي رهايي از احساس افسردگي و سردي و پوچي به هر كاري مي توان دست زد. زيرا هيچ معياري غير از دست يابي به احساس بهتر دركار نيست. براي رسيدن به احساس بهتر به نداي دل گوش داده و هر چه او مي خواهد انجام دهيد.
اما قلب هميشه به رفتار و زندگي متعادل و درستي دعوت نمي كند و قرار هم نيست كه چنين كند «چون قلب انسان ميدان نبرد تمامي فرشتگان و شياطين است.» و با خدايي خطاكار و شكست پذير در اتباط بوده، حتي بخشي از آن خدا به شمار مي آيد. پس اگر انسان خود را به خواسته هاي چنين دلي بسپارد و آنچه او مي گويد انجام دهد، گاهي تعارض و ناكامي و پشيماني و رنج روح اش را فراگرفته و روانش را مي آزار. تا جايي كه سبك زندگي و كرده هاي شخص برايش غير قابل تحمل مي شود. و ناگزير بايد گذشته را از خود دور كند. پائولو معتقد است كه اين ها واقعيات زندگي است و بايد آنها را پذيرفت و با آنها كنار آمد. افسردگي و ناآرامي و عصبي بودن و پرخاشگري و نارضايتي و ترس و نگراني هم وجود دارد و بسياري از آنها نتيجة عملكرد خود ماست. به اين علت مي گويد: ‹سعي دارم فراموش كنم كي ام، نمي توانم بار تمام گذشته ام را بر دوش بكشم.›
با پيروي از نداهاي شيطاني كه در دل طنين مي اندازد، زندگي جاي زيادي براي افتخار و ماندگاري ندارد، بلكه بايد آن را به فراموشي سپرد و به زمان حال انديشيد. «زيرا زندگي همين لحظه اي است كه در آن زندگي مي كنيم.» و به محض گذر از زمان همه را دور ريخت. در اين زندگي دور ريختني معنايي غير از هيجان و لذتي در زمان حال وجود ندارد كه رنج هاي بسياري به دنبال ميآورد. و براي فراموش كردن آن بايد به مشروب و مستي پناه برد. از اين رو كوئيلو در سراسر آثارش استفاده از مشروبات الكلي را مطرح كرده، سرخوشي ساعتي را كه در حال مستي ميگذرد، تجليل ميكند. اگر چه پس از آن فشار و رنج رواني ميآيد. ولي بايد آن را پذيرفت و فرياد كشيد كه اين رنج به آن خوشي مي ارزد. در اينجاست كه مشروب كاركردي جادويي پيدا مي كند مي تواند انسان را از رنج ها نجات دهد، اگر چه براي ساعتي باشد. نوشيدني هاي الكلي ساعاتي الاهي ايجاد مي كنند كه از سرخوشي لبريز است. زيرا خدا به معناي سرچشمة شور و هيجان و رهايي از افسردگي و بي معنايي بود.
*زبان نشانهها
کسي که به دل خود گوش سپرده و افسانة شخصي اش را دنبال كرده است، زبان نشانه ها را مي فهمد. زيرا نشانه ها را با اشراق مي توان فهميد و اشراق نه با حواس ظاهري دريافت مي شود و نه با عقل عادي در قلب ها مي تابد. نشانه ها با دل سخن مي گويند و پيام خود را به دل ها مي رسانند. از اين رو قلب هايي كه مورد توجه بودهاند امكان درك نشانه ها را داشته و جسارت پيروي از پيام آنها را دارند. «رزم آور مي داند که اشراق الفباي خداوند است و همچنان به باد گوش مي سپارد و با ستارگان سخن مي گويد.» تا او را در تحقق افسانة شخصي اش راهنمايي كنند و درك عميق زندگي را برايش ميسر سازند.
نشانه ها زبان جهان اند و درك آنها ارتباط با روح جهان و رابطه با جهان نامرئي را ميسر مي سازد. كسي كه نشانه ها را مي فهمد و از آنها پيروي مي كند، به جهان نامرئي نزديك شده، به نيروهاي جادويي دست پيدا مي كند. دنبال كردن نشانه زندگي را در ميسر تحقق افسانة شخصي پيش برده و شور و هيجان را به زندگي سرازير مي كند.
رزم آور نور با احساس زندگي مي كند و كمتر به عقل و انديشة تكيه دارد او در ظلمات ناداني هايي خويش فروغ هيجان و احساس را مي تابد و زندگي جادويي و اسرار آميزي را از سر مي گذراند. او به دنبال تحقق روياي خويش است و براي رفتن اين راه آنچه را كه لازم است بداند، از نشانه ها و نمادها و معاني سحرآميز رويدادها مي فهمد. و با توجه به آن ها پيش مي رود. اگر كسي از تعقيب روياي خود دست بردارد، همراه با خفه شدن نداي دروني اش قدرت خواندن نشانه ها و فهم زبان آنها را از دست مي دهد.
خواند نشانه ها و درك زبان جهان نمادي از قدرت سازگاري با دنيا و كاهش تنش هاي دروني است. اين هر چيز را به نوعي موافق و همراه با خود دانسته به منزلة نيرويي كه خدا براي ياري مان فرستاده است قلمداد كنيم. كسي در برقراري اين ارتباط و يكي شدن با جهان موفق است كه شهامت دنبال كردن روياهايش را داشته باشد. كسي كه بايستد و آماده باشد تا ناملايمات را از سربگذراند، يگانگي با جهان را تجربه مي كند.
* شهامت ……………………………………………………………………
رفتن به سوي جهان نامرئي گام برداشتن در تاريكي است. بدون شهامت نمي توان به طرف جهان نامرئي رفت و به كشف نيروهاي جادويي رسيد. پيروي از نشانه ها و دنبال كردن افسانة شخصي مثل همان تجربة بريدا در اولين ملاقات با استاد جادوگر است. استاد او را در جنگل رها مي كند تا صبح شود. بريدا ابتدا مي ترسد و بعد انديشه و احتمالات خطر را رها كرده، سعي مي كند شب جنگلي را درك كند. كه حامي و پشتيباني وجود دارد و شب بخشي از روز است.
جهان و زندگي به راي ما ساخته نشده و پيش نمي رود ما بايد آن را چنان كه هست بپذيريم و خود را تغيير دهيم تا زندگي مان جادويي شود. بايد به خداوند ايمان داشته باشيم، به نيروهايي كه از جهان نامرئي مي آيد و با درك آنها و ايمان به آنها معناي زندگي كشف مي شود.
«خرد آدميان در برابر خداوند جهالت است.» و کودک درون يا نداي دل پيام خدا را مي رساند و ما را به او مي پيوندد. پس نبايد آنچه را که ما يا ديگران نمي فهميم و نادرست مي پنداريم ولي دل آن را مي طلبد، ناديده بگيريم. اين کودک پژواک کلام و اراده خداوند را در معصوميت خود منعکس مي سازد و بايد تسليم آن شد و پذيرفت كه تاريکي و ابهام آن در برابر خرد كم فروغ ما مثل تاريکي ايمان مان است كه اگر پذيراي آن باشيم درك مي شود.
مردم مي خواهند همه شفاف عمل کنند و آن طور که آنها مي فهمند، رفتار نمايند. اما اراده خداوند آن قدر روشن نيست. و ما بايد بكوشيم تا جريان اراده خدا باشيم. با اينکه بخواهيم همه چيز معقول و پيش بيني پذير باشد؛ راز باقي نمي ماند. و معناي زندگي با اين تلاش خام قرباني مي شود. معناي زندگي جادويي است و با پذيرش جهان نامرئي و پيشروي به سوي آن به دست مي آيد. جستجوي وضوح و روشني مردم پسند جهان نامرئي را انکار مي کند و درهاي آن را مي بندد و پلي را که مي توان ميان جهان مرئي و نامرئي برپا کرد، فرو ريخته، انسان را در جهان مرئي و روشن و بي شور و هيجان و خالي از معجزه زنداني مي کند.
کساني که شهامت دارند تا اجازه دهند کودک درون حرف بزند و زندگي کند، دگرگوني و معنويت را تجربه مي کنند شور و هيجان و ذهن ساده و خالي او راهنماي عالم نامرئي، پل جادو، راز فرشتگان و کيمياي تحول است. واقعيت آن قدر که مردم مي خواهند وضوح نداشته، يگانه و روشن نيست.
وقتي انسان شهامت خود را در باور نداهاي جهان نامرئي و دنبال كردن روياها از دست بدهد، احساساتش از دست مي رود، اشتياقي به آرزوها و روياهايش باقي نمي ماند حتي نفرت و دشمني در برابر شکست و ناکامي هايي که ممکن است او را زمين بزند تحليل مي رود و آماده شکست مي شود. ديگر براي مبارزه و نبرد روشنايي نيرويي برايش نمي ماند؛ چون اميد و اشتياقي ندارد، نااميد هم نمي شود، فقط سرد و بي روح است، زيرا با مرگ روياها، روح هم ميرد.
رزم آور نور سرشار از شعف و اشتياق است و طعم زندگي را در هر لحظه مي چشد و هر اتفاق تازه اي که چهره و طعم ديگر از زندگي را به او مي نمايد شگفت زده اش مي سازد. او در ناشناخته هاست و نه تنها از چيزهايي که ديگران تمنا مي کنند، مي گذرد بلکه از آنچه آنها مي گريزند استقبال مي کند. و به کار هايي دست مي زند که مردم پرواي انجام آن را دارند.
ما وقتي مي ترسيم اجازه مي دهيم نيروهاي منفي مسلط شده، ميان ما و نيروي روح کيهاني فاصله اندازند و ما را طلسم كنند، تا ديگر نتوانيم به نيروهاي جادويي زندگي دست يابيم. کسي که افسانه شخصي اش را مي زيد، با همة راز و ابهامي كه پيشاروي خويش دارد هر آنچه را که بايد بداند، در موقع مناسب مي فهمد. تنها يک چيز مي تواند يک رويا را به ناممکن تبديل کند «ترس از شکست» هم از اين رو ترس مانع درك نشانه ها و فهم زبان آنهاست.
* عشق……………………………………….
معناي زندگي متعلق به ساحت نامرئي عالم است، و انسان براي برقراري ارتباط ميان جهان مرئي و جهان نامرئي بايد تغيير کند و از سطح مرئي زندگي فراتر آمده، پيوند ميان ابعاد پيدا و پنهان جهان را در خود تحقق بخشد آنگاه است که معناي زندگي کشف مي شود. آنچه مي تواند اين دگرگوني را در هر کس پديد آورد عشق است. عشق، نيروست و بدون ترديد تجلي خداوند و رشتة ارتباط با جهان نامرئي است. پي گيري افسانه شخصي به جهت شور عشقي که در درون بر مي انگيزد، اهميتي جادويي و معجزه آسا پيدا مي کند. عشق و شهامت نيروهاي جادويي است كه هيچ طلسمي آن ها را از بين نمي برد و با آن ها هر طلسمي شكسته مي شود.
حرکت درپي نداي دل عشق عظيمي را نسبت به خود و همة کائنات و انسان ها بر مي انگيزد. که پائولو آن را آگاپه مي نامد. آگاپه به معناي عشق الاهي، سرازير شدن نيروي روح جهان به سوي ماست. زيرا روح جهان از عشق سرشته شده است. عشق بي کران و نيرومندي که با آن زندگي معنا مي يابد. عشقي که شخص را به روح کيهاني پيوند زده و او را با گيتي يگانه مي سازد. از اين رو پي گيري افسانة شخصي کيمياست و انسان را به نيروهاي سحرآميزي كه گنجينه اي درون اوست مي رساند. گنجينه اي که در چند تکه سنگ يا فلز خلاصه نشده، وحدت با کل گيتي را به واسطة پيوند با روح جهان دربرمي گيرد. کسي که با پيروي از دنبال كردن روياهاي خود به گنجينه عشق و اشتياق دست يابد، فرياد بر مي آورد که «در خود بادها صحراها، اقيانوس ها، اخترها و هر آنچه را که در کيهان آفريده شده است، دارم. ما همه توسط يک دست خلق شده ايم و يک روح داريم.» آري اين کيميايي است که انسان را به کل جهان تبديل کرده و جهان کل را به درون انسان مي آورد.
براي کسي که روياهايش را باور کرده و روح جهان را يافته است همة هستي سرشار از عشق است. «عشق يک لحظه شيفتگي نيست. عشق تجلي نيرومند و سخاوتمندي از زندگي ماست. شخصيت انسان در کاملترين مرحله نموّ خود.» در اين مرحله از رشد وکمال است که عمل کرد فرد به تماميت رسيده و با توان و اشتياق بالايي انجام مي شود. روح او با عشق کامل با هر چيز مواجه شده و همه را مي پذيرد. سختي ها و شکست ها را و شادي ها و موفقيت ها را.
اما مردم معمولاً بر اساس ترس و گريز زندگي مي كنند. زندگي بعضي در حقيقت فرار از رنج ها و مشکلاتي است که ممکن است پيش آيد. به اين علت از خود بيگانه شده و ديگر نمي توانند خود را، زندگي را و ديگران را عاشقانه بپذيرند.
معشوق پيلار در رمان «کنار رود پيدار» اين وضعيت را در قالب حکايتي براي بازگو کرده، شخصيت بيگانه «ديگري» را معرفي مي کند. که در وضعيت هراس و گريز به جاي شخصيت حقيقي فرد قرار گرفته و به جاي او زندگي مي کند.
«ديگري کسي است که به من آموخته اند باشم. اما من نيستم. «ديگري» اعتقاد دارد که انسان مجبور است تمام زندگي اش را به اين فکر کند که چطور آن قدر پولش جمع کند که وقتي پير شد، از گرسنگي نميرد. آن قدر فکر مي کند و آن قدر نقشه مي کشد که تنها وقتي مي فهمد زنده است که روزگارش روي زمين به پايان رسيده. اما ديگر خيلي دير شده.
… [اما] من همان کسي هستم که هر کدام از ما هستيم، اگر به نداي قلب مان گوش بدهيم. کسي که در برابر راز زندگي حيرت زده مي شود، که قلبش به روي معجزه ها باز است، که در آن چه مي كند، احساس شادي و شيفتگي مي کند. فقط «ديگري» از ترس نوميدي، نمي گذاشت من اين طور رفتار کنم. …از آن لحظه اي که «ديگر» را از زندگي ام اخراج کردم، انرژي ايزدي معجزاتش را تجلي مي بخشد.»
بنابراين عشق دگرگون مي کند و انسان را به حقيقت خويش مي رساند. آنچه استعدادهاي او را مي شکوفاند و مي روياند. البته اين به تنهايي کافي نيست، آگاهي و درک اين تحول و پذيرش آن نيز لازم است. با آگاهي و معرفت مي توان بعد مادي و مرئي را حفظ کرد و با عشق به جنبه نامرئي جهان نفوذ کرد يا به بيان ديگر بعد پنهان هستي را پيش آورد و بدين سان زندگي را معنا بخشيده و معجزه ها را آشکار کرد. معجزه هر لحظه زندگي است که سرشار از عشق و هيجان زيسته شود، تجلي خداوند در آن درک شود. اين روشنايي با معرفت و استحاله و پيوند اين دو ممکن است.
وقتي انسان شجاعت دگرگوني را پيدا مي کند و استحاله عشق را مي پذيرد با فرشتگان همگام مي شود «فرشتگان عشق هستند، عشقي که دائم در جنب و جوش است. آنان هرگز آرام و قرار ندارند. براي رشد، تلاش مي کنند و فراتر از خير و شر مي باشند. عشقي که همه چيز را مي سوزاند، همه چيز را نابود مي کند. همه چيز را مي بخشد… هيچ عشقي در حال صلح نيست. هر که جوياي آرامش باشد، باخته است.» آرامشي که به بهاي از دست دادن روياها پديد مي آيد به زودي رنجي ژرف و افسردگي بزرگي به دنبال مي آيد.
فصل دوم: نقد.……………………………………..
سراب سلوك:
بدون ترديد روح انسان به اين زندگي مادي رضايت نداده، افقي فراتر و عرصه اي فرخ تر از اين را ميجويد و محتاج سيري معنوي است كه به عالمي واقعي و البته غير مادي برسد. سيري كه او را از محدوديت، كدورت، نابودي و رنج به بيكرانگي، روشنايي، ابديت و لذت برساند. اين گونه بودن و اين طور زيستن به حيات بشري ارزش و معنا ميبخشد. و روح او را به هيجان جنبش مي آورد.
سيري تحول بخشي كه انسان را از همة محدوديت هاي بشري و كدورت هاي مادي وارهانده، از صفات الاهي برخوردار گرداند. تحولي به سوي خدايي شدن. كه انسان را به اوج رضايت و شادماني و شكوفايي مي رساند. خداوند پيامبران را براي رساندن انسانها به زندگي پاك و پر فروغي كه حيات طيبه ناميده، به سوي آنها فرستاده و هم از اين رو دعوت پيامبر را فراخواني به زندگي معرفي كرده است. دستيابي به اين زندگي در گرو تكاپو و سفر روح به سوي خداوند است. در اين سفر انسان زائر اصل خويش است و خود را در اوج شكوفايي ظرفيتهايي براي خدايي شدن و خدايي بودن مشاهده كرده، به وجد ميآيد. تو در آن جا عشق و شادماني و لذتي را تجربه ميكني كه اكنون تحمل آزمودن آن را نداري.
كوئيلو براي جان هاي تشنة معنويت و سير به سوي خداوند دنيايي را ميگشايد كه در تخيل و توهم آنها تحقق دارد او به جاي يك سير واقعي و حركت ايجاد كردن در انسانها، آنها را در همان جايي كه هستند با پردازش جهاني باشكوه و پر رمز و راز و هيجان ميآورد. جهان نامرئي و نيروهاي جادويي كه شور و اشتياق به زندگي را برانگيخته و انگيزهاي براي زيستن به او ميدهند. او سفرهاي تخيلي رمانهايش را نه به عنوان نمونهاي از يك سير معنوي بلكه جايگزين سير حقيقي مردم ميكند. هيچ كس با خواندن آثار كوئيلو نميتواند گامي به سوي خداوند بردارد. او با به كار گيري زبان ساده و نمادين و پر از ابهامش تخيل و قوة وهم خوانندگان را به كار مي گيرد تا آنها نيز در آفرينش اثر شريك شده، معاني مأنوس و مطلوب خويش را در كلمات و جملات چند پهلو و پر از نماد او بخوانند. به همين علت او توانسته است مخاطبيني را در فرهنگ هاي بسيار گوناگون به پاي نوشته هاي خويش بنشاند. و صد البته كه اين هنر بزرگي است اما در بيان حقيقت و آموزش معنويت فريبي هنرمندانه و چيره دستانه اي به شمار مي آيد.
نماد هاي خدا، جهان نامرئي، عشق، يگانگي با جهان، نداي درون، درك نشانه ها، روح، جهان نامرئي و مفاهيم ديگر براي بسياري از مردم دنيا قابل توجه و با معني است و مي توان مفاهيم متعددي را در فرهنگ هاي مختلف براي آنها پيدا كرد. حتي منظومة مفاهيم وابسته به آنها متفاوت است و اگر به اندازة كافي شفاف نشود، چه نامي به آن مي توان نهاد؟ هر كس مي تواند با ذهنيات خودش در آثار كوئيلو سير كند و به جاي يك سير واقعي معنوي سفري موهوم در نمادهاي معنوي تحقق پيدا مي كند. البته ممكن است كسي حقايقي را با چنين بيان هنرمندانه اي ارائه دهد تا پس از اينكه خواننده سيري ذهني را طي كرد مشتاق سفري حقيقي شود؛ اما با آنچه او مي گويد نمي توان سفري حقيقي داشت. تمريناتي كه در خاطرات يك مغ آمده و يا در بريدا معرفي شده است، شايد براي درمان كسي كه از مشكلات رواني رنج مي برد مفيد باشد اما نه براي يك فرد سالم و نه براي يك بيمار رواني سيري معنوي به سوي خداوند را رقم نمي زند مگر اينكه خدا را به نداشتن حال افسردگي، حالت مستي در اثر نوشيدن شراب فروبكاهيم.
خوانندگان آثار او حتي نميتواند زندگي خود را تغيير دهد. زيرا او اصلاً چنين پيشنهادي را طرح نميكند. او ميگويد عادي باشيد، در همين عادي بودن راز زندگي را بجوييد. او ميكوشد از لحظات زندگي حتي ساعات افسردگي و پريشاني شاهدي دلربا بسازد و سرخوشي موهمي را جايگزين رنج هايي سازد، كه اگر با استفاده از داروهاي مخدر و توهم زا يا مشروبات همراه شود بهتر نتيجه مي دهد. حد اكثر تحولي كه او براي زندگي پيشنهاد ميكند اين است كه در برابر ديگران بايستيد و كاري را كه دوست داريد انجام دهيد، از خطا كردن، سرزنش شدن، گناه، و آبروريزي نهراسيد. آنچه را كه دوست داريد تجربه كنيد و لذتش را ببريد و سرانجام هم اگر خاطرة رنجآور و آزارندهاي از آن به يادگار ماند، فراموشش كنيد. زيرا مجبور نيستيد بار گذشته را به دوش بكشيد. به اكنون حال بينديشيد كه زندگي همين لحظه اي ست كه در آن هستيم.
اين همه در حالي است كه انسان در حقيقت به سوي خدا در حركت است و طبيعي ترين و دلخواه ترين زندگي، زيستن بسان يك مسافر و زائر است. مثل كسي كه در انتظار يك ديدار به سرميبرد. خداوند در قرآن كريم ميفرمايد: «اي انسان تو به سوي پروردگارت در تكاپو و تحركي پس با او ملاقات خواهي كرد.» زندگي موافق جريان هستي و آرام و لذت بخش و سرور آفرين، با سفر به سوي خدا و درك حضور او و آراستگي به صفات والا و نامهاي زيباي او امكان پذير است. اين سيري است كه زندگي ما، عملكرد ما، احساس ما و انديشه و آگاهي ما را تغيير داده بهتر و والاتر مي سازد. در اين صورت لحظه لحظة گذشته گامهاي افتخار آفريني در راه رسيدن به مقصود و سرمايهاي براي دستيابي به هدف نهايي و ديدار باشكوه و بزرگ و زيباي پروردگار مهربان است. ديداري كه روح انسان تا به آن نرسد آرامش پيدا نميكند. شادماني و اطمينانش در رسيدن به او يا حركت به سوي اوست. روح انسان از خدا ست و خواهان بازگشت به سوي او و اين آواي الاهي را ميشناسد و ميشنود كه «اي جان آرام به سوي پروردگارت بازگرد در حالي كه از او شادماني و او از تو خشنود است. اين آهنگي است كه روح را به سوي مبداء خويش فراميخواند آنجا كه زندگي حقيقي و هستي ابدي را خواهد يافت و در غير اين صورت در رنج و عذاب و اندوه و افسردگي خواهد بود. چنانكه آرزو ميكند اي كاش خاك بودم. و يا براي زندگي ام كاري انجام داده بودم.
در معنويت اسلامي روح و حقيقت انسان از خداست و بايد به سوي او برگردد. راه باز گشت هم درك عميق حضور خداوند در خويش و در سراسر هستي است. خداوند هستي بي نقص و عيبي است كه همة خوبي ها و زيبايي ها و كمالات را دارد؛ و اگر انسان بكوشد صفات والاي الاهي را در خويش ايجاد كند و مَثَل بلند مرتبه و كاملي از او شود سير معنويش به پيش رفته و به كاميابي رسيده است. و معناي زندگي را چنان بزرگ و ارزشمند مي يابد كه حيات ابدي معني دارد و خواستني مي شود.
*شكاف ميان خرد و ايمان
ايمان در نظر كوئيلو جنبة عقلاني ندارد و فقط احساسي و عاطفي است. باور به نيرويي كه كارگزار كاميابي و لذت و شادماني ماست و در غير اين صورت محكوم به عذرخواهي و مستحق بخشش انسان مي شود. اين ايمان هيچ توجيه منطقي و خرد پذيري ندارد. هم از اين رو به تاريكي شب تشبه شده و گاهي استعارة شرط بندي در بارة آن بكار مي رود. شرطي كه لازمة ديدن فرشتة محافظ است شرطي كه راهب پير با ايليا در ميان مي گذارد. خدا را نميتوان فهميد بايد او را احساس كرد و براي احساس او با خود شرط ببند كه هست، سپس در رزم زندگي وارد شو تا او را در عمل دريابي.
او توصيه مي کند که براي آموختن تنها يک راه وجود دارد: عمل. اين عمل مکمل انديشه نيست، بلکه جايگزين آن است. بنابراين به انکار ظرفيتي بالا در وجود انسان و وانهادن قدرت انديشه مي رسد. منظور او از عمل ورود به بحران ها و پذيرش شرايط دشوار است تا در خلال آن حضور خداوند احساس شود، در حالي که اگر از انديشه و تفکر به اندازه استفاده شود و در رويارويي با عرصه هاي زندگي نيز خردورزي را همراه سازيم، ايمان و معرفت چنان اوج مي گيرد که آرامش و شادماني و نشاط و حضور الاهي بسيار عالي و پر فروغ و نيرومند فرامي رسد زيرا در اين صورت عمل مكمل خرد و عواطف شده است. از اين رو در قرآن كريم ايمان در موارد بسيار در كنار عمل صالح آمده و بسان كلمة پاكي معرفي شده است كه با رفتار خوب بالاميرود.
پائولو مي كوشد تا با طرح مسألة ايمان از چالش هاي منطقي كه با تصوير خداي حامي خيانتكار، مهربان شكنجهگر و تواناي شكستپذير و داناي خطاكار پيشاروي او ميآيد پرش كند. شايد با الگو برداري از آموزة ايمان در مسيحيت يگانگي و سهگانگي را جمع ميكند، ايمان را به ميان آورده، براي كمرنگ كردن ابعاد عقلاني مسئله در رمان كنار رود پيدار اساساً ايمان به الاهه اي مؤنث را پيشنهاد مي كند. در اين جا نماد خدا به مرزهاي رمزگشايي نزديك شده و معلوم مي شود كه خداي كوئيلو سرچشمه و منبع عواطف و هيجانات بوده، چهرهاي عقلاني ندارد. از اين رو مسئول شادماني و كاميابي در زندگي بشر است.
چنين خدايي بيش از آن كه به عنوان يك منبع نيرو بخش عمل كند و انسان را به سوي زندگي موفق و كاميابي واقعي پيش ببرد، توقع ايجاد كرده و شخص را حساس تر و اثر پذيرتر و ضعيف تر مي كند. ايماني كه احساس مسئوليت و تكليف ايجاد مي كند. نيرو و مقاومت فرد را افزايش مي دهد؛ اما طلبكاري و توقع از خدا و مسئول دانستن او در قبال شادماني و خوشبختي بدون احساس تكليف و برنامة عملي موجب ركود و ضعف و ناتواني مي شود. اگر بار مسئوليت و تكاليف عملي در كار باشد نيروهاي دروني فعال شده احساس توانايي و شايستگي براي دستيابي به اهداف و موفقيت ايجاد مي شود كه شادماني و كاميابي را در پي خواهد داشت. تاكيد كوئيلو بر عمل به معناي مسئوليت و برنامه عملي داشتني نيست. او مي گويد براي اينكه ايمان به خدا را نشان دهيد و اعتماد به او را ابراز داريد، هر كاري دلتا مي خواهد بكنيد در اين صورت معلوم مي شود كه او را پذيرفته ايد و او را ضامن كاميابي خويش مي دانيد.
جهان نامرئي و خداوند و نيروهاي آن مجهول است و براي ما قابل شناخت نيست تنها بايد آن را پذيرفت و با اين ايمان است كه مي توان به آن نزديك شد و نيروي خداوند را لمس كرد. بدين سان عقل و شناخت و معرفت كنار مي رود و اين بخش مهم و ويژه از وجود انسان مهمل و بيهوده رها مي شود و شخص مأمور مي شود تا مثل حيوانات از روي غريزه زندگي كند. و چون از اول آفرينش انسان بنا نبوده كه او با غريزه و احساس محض به زندگي ايدآل خود برسد و به همين جهت به او خرد و نيروي انديشه هم عنايت شده، با تبعيت محض از كشش هاي طبيعي و منها كردن خرد ايمان او ظلماني و نتيجه اش گمراهي و ناكامي خواهد بود. ايماني كه بر شالوده هاي نستوه خردورزي استوار است مي تواند انوار الاهي را در زندگي بتاباند و سهم شياطين را در غرايز انساني حذف كند و انسان را با عالم فرشتگان مرتبط سازد. ساير جانوران سهمي از براي شيطان ندارند و در دلشان جنگي ميان شياطين و فرشتگان نيست و زندگي ايدآلي كه براي حيوانات اگرچه يك زنبور يا عنكبوت باشد، از راه غرايز به او الهام مي شود. ولي بناي آفرينش آدمي اين است كه با عقل خداوند را بشناسد و آيين او را بيابد و در پرتو عقل و آيين الاهي غرايز خود را تصفيه كند و به كاميابي و كمال اختياري دست يابد.
*احساس خوب منهاي عملكرد درست
يكي از مشكلات اساسي انديشه هاي كوئيلو تاكيد بر احساس خوب منهاي عملكرد درست است. البته او توصيه هايي را براي عمل كردن ارائه مي دهد نظير اينكه مستقل عمل كنيد و تابع ديگران نباشيد. يا كاري را كه شروع مي كنيد تا آخر انجام دهيد. اما معيار هاي ارزشي روشني را توصيه نمي كند و به نوعي نسبيت اخلاقي گرايش دارد. با نسبيت اخلاقي انسان از رنج و اضطراب و آشفتگي و تزلزل در تصميم گيري در امان نيست. اگر معيار هاي روشني باشد كه با آنها جهت گيري كلي و چارچوبه اساسي زندگي و عمل روشن شود در بسياري از مواقع با مراجعه به آنها سرعت تصميم گيري، ثبات قدم در مقام عمل و توان و پشوانة مطمئن براي ايستادن در برابر ديگران و «نه» گفتن تأمين مي شود.
پائولو براستي مي گويد كه قلب عرصة ستيز شياطين و فرشتگان است؛ اما راهي براي پايان دادن به اين جنگ و يافتن راه درست ارائه نمي دهد. بلكه پيروي از شياطين و فرشتگان را توصيه مي كند. هر كدام كه دعوت هيجان انگيز تري داشت همان بايد پيروي شود. براي همين محدوديت هاي روابط جنسي كه از شرم انگيزترين كنش هاي انساني است و بدون توجه به دين يا مذهب خاص هر وجداني پرهيز و پاكي را در اين مسائل تحسين مي كند، برايش بي اعتبار مي شود و در بسياري از نوشته هايش صحنه هاي پرونويايي و هرزنويسي ميپردازد.
او پيروي از همة نداهاي دروني را توصيه مي كند، چه شيطاني باشد و چه الاهي، زيرا مي تواند شور و علاقه اي در زندگي ايجاد كند. راهنمايي او اين است كه از اين دعوت ها استقبال كنيد گاهي شيطنت كنيد و گاهي مثل فرشته ها باشيد، اما هيچ گاه بي شور و اشتياق و افسرده نباشيد. اگر خطايي كرديد از خدا بخشش بطلبيد و فراموشش كنيد. و با اين حال معتقد مي شود كه افسردگي و نااميدي و رنج و بي ايماني هم وجود دارد و بخشي از زندگي است و خيلي نگران آن نباشيد. و براستي كه زيستن در كش و قوس بين گرايش هاي والاي روح و تمايلات پست نفساني اضطراب و رنج و پريشاني و سردرگمي و افسردگي و نااميدي و بي معنايي را به واقعيات زندگي تبديل ميكند.
در حالي كه قاعده اين است: احساس خوب تابع عملكرد درست است. و هر چه معيارهاي روشن تري براي عملكرد درست باشد، احساس بهتري به دنبال آن مي آيد. اما صرفاً به دنبال احساس خوب رفتن انسان را از كاميابي در عرصة واقعي زندگي و تجربة پايدار بهترين احساسات و عميق ترين لذت ها و شادماني ها واميگذارد. عملكرد درست مثل يك جرعه آب شيرين و گواراست كه عطش انسان را در نياز به احساسات خوشايند به لذت و شكرگذاري مي رساند و جستجوي احساسات خوب از راه پاسخ به هر ندايي كه از درون برميآيد بيشتر اوقات همانند كام گرفتن از شورآبهاي عطش افزاست.
براي عمل كرد درست، نداهاي دروني كه گاهي نجواهاي فرشتگان را در فرياد شياطين فروميبرد، كافي نيست. اگر ايمان داشته باشيم كه خداوند بي نقص است و هيچ خطايي ندارد، بهترين قواعد عمل، آييني اهدايي او به بشر است كه به نام دين شناخته ميشود. و در آن راهي را نموده تا روح انسان را به سوي خود بازگرداند و دوباره او را تنگاتنگ در آغوش رحمت خود بگيرد. تنگ تر و نزديك تر از آنچه همه جهان غرق رحمت اوست. عشق خاصي كه مخصوص مؤمنان راستين و درستكار است.
عمل به شريعت الاهي رفتار انسان را مطابق خواست خداوند كرده و ارادة شخص را در مسير ارادة او قرار مي دهد و از اين طريق کم کم روح و جان فرد به پروردگارش مي پيوندد. وقتي عمل انسان با امر الاهي منطبق شود، ارادة او نيز با ارادة خداوند، يگانه مي گردد و اين تغيير در عملكرد به تغييرات عميقتري در تمايلات و تمناهاي قلبي مي انجامد. در نهايت ميل قلبي او با خواست پروردگار دانا و مهربان هماهنگ مي شود. و نزاع ميان شياطين فرشتگان فرومي نشيند. در اين شرايط دل هيچ فريب و خيانتي ندارد و هر چه بگويد انعکاس ارادة آگاه و خواست رحيمانة خداوند است. بدين سان بشر جريان اراده خداوند شده و با آرامش كامل به نداي قلب خود گوش مي سپارد و از آن تبعيت مي كند. زيرا در اين دل فريادهاي شيطان طنيني نداشته، در برابر آهنگ فرشتگان و آواي دلكش الاهي به گوش نمي رسد؛ اگر هم برسد شوقي برنمي انگيزد. چنين دلي ارزش پيروي و شنوايي دارد. دلي که براستي واسطة ميان انسان و خداوند و رابطي مقدس براي دريافت پيام پروردگار هدايت گر و حکيم است.
*شكنجه و جنگ براي شكوفايي استعدادهاي شخصي
يكي از ويژگي هاي مثبت انديشه هاي كوئيلو اين است كه زمينه هايي براي شكوفايي استعدادهاي شخصي و رسيدن به خلاقيت و شادكامي خودشكوفايي ايجاد مي كند. توجه به علاقة شخصي و معيار قرار دادن آن در انتخابها و تصميم گيري ها موجب ميشود كه فرد در راستاي استعدادها و توانمنديهاي شخصي خود زندگي كند و به خودشكوفايي و خلاقيت دستيابد. اما او اين كار را به سخت ترين صورت ممكن ميآموزد. در حالي كه با آرامش و شادماني هم ميتوان به اوج شكوفايي استعدادها رسيد و اساساً با آرامش و شادماني هر چه بهتر و كامل تر اين نتيجة دلخواه به دست ميآيد.
او ميگويد در برابر همه بايستيد، بجنگيد، رنج بكشيد تا افسانة شخصي تان را تحقق بخشيد. او ترس از مخالفت با ديگران و خارج شدن از مسير عادي زندگي را مانع ميداند و براي مشكلي كه به سادگي حل ميشود توصيه ميكند كه بگذاريد طرد شويد، شما را ديوانه بدانند، اما كار خودتان را بكنيد و از اينكه آنچه ميخواهيد را به دست ميآوريد خرسند باشيد. او در آثارش وضعيت هاي وحشتناك و بسيار دردآوري را براي كسي كه در راه رويايش ميرود ترسيم ميكند كه كاملاً انعكاس مشكلات خانوادگي و روان پريشي هاي خود اوست. البته از موانع اساسي و بزرگ كشف استعدادهاي شخصي و شكوفاسازي آنها تسليم شدن در برابر نظر ديگران و محور و معيار قرار دادن آنهاست. اگر چه جامعه پذيري و عرف و رسوم اجتماعي نوعي از انسجام و شفافيت را در زندگي ايجاد ميكند و آموزنده است. اما در موارد بسياري رويههاي غلط، اشتباهات رسم شده و روش هاي بدون ملاحظة تفاوتهاي فردي مانع شكوفايي استعدادها ميشود.
زندگي بر اساس خواسته ها و ارزش هاي ديگران سبب مي شود كه انسان استعدادها و مواهب و هداياي منحصر به فرد خوش را كشف نكرده، از خود فاصله بگيرد و با اينكه خداوند گنجينه هر كس را در درون او نهاده، اما آن فرد به دنبال گنج گمشده ديگران مي رود و در نهايت دست خالي و افسرده در حالي كه سرمايه وجودي خويش را از دست داده است به انتهاي راه مي رسد. و چيزي غير از پوچي و رنج از دفتر خاطراتش نمي خواند. اما راه رهايي از زير بار نظر ديگران شكنجة خود و جنگ و ستيز نيست. در صورتي كه يك همراه نيرومند و دانا داشته باشي كه به حمايت و هدايت او اطمينان داري كار بسيار سهل ميشود و اخلاص تو را به اين حامي و همراه مهربان و دانا و قدرتمند ميرساند.
اخلاص « پيراستن قصد و نيت از تمام آميزه هاست » تا آثار الاهي در آن ظاهر شود و به بهترين صورت نتيجه بخش از کار برآيد. با اخلاص خداوند جايگاه اول را در زندگي پيدا كرده، چنان دل را فرامي گيرد که ديگران حضور مستقلي در آن نخواهند داشت و در پرتو شناخت درست پروردگار خود را ناب و بي پيرايه ملاقات ميكني. همانطور كه از ياد بردن خداوند به خود فراموشي مي انجامد ياد و نام او نيز عقده هاي دروني و قيد و بندهاي خود ساخته يا ساخته و پرداخته جامعه را ميگشايد. به طوري که ديگر در سدد نيست تا ديگران او را تحسين کنند و يا اينکه از سرزنش آنها نگران و هراسناك شود. کسي که از همه بندگي ها و وابستگي هاي رنج آور و بازدارنده رها شده و تنها متوجه نور خداوند است، درون خود را پر از شور و روشنايي ديده و به راحتي و روشني راه زندگي خود را پيدا ميكند.
اخلاص پرده هاي سياه و ضخيم وابستگي ها را که مانع دريافت رحمت و هدايت خداوند است، کنار زده، با زبان شور و شوقي كه از قلبش سر بر مي كشد، پيام هدايت پروردگار و طرح موفقيت خود را درک مي کند. وقتي نور خداوند درون را فراگرفته و از ضعفها و اسارت و وابستگيها پاک ميسازد، علاقه هاي ناب و كششهاي اصيل دل اشکار شده، استعدادهاي نهفته بيدار ميشود. به اين ترتيب فرد با اخلاص به سوي بهترين و دوست داشتني ترين زندگي راهنمايي مييابد. «با اخلاص بصيرت ها پرنور و تابناک ميشود.» و هر کس در اين روشنايي معنوي خود را شناخته، در مسيري قرار مي گيرد که نقشه خداوند براي کاميابي او تعيين کرده و به سوي رسالت اسماني که براي ان آفريده شده جذب و بر انگيخته مي شود. و معناي زندگي خود را مي فهمد.
البته گرايش هاي انسان ممکن است منحرف و دروغين باشد در اينجا پايداري علايق يک شناسه دقيق است و همچنين عدم مخالفت با اراده خداوند که به صورت شريعت ميشناسيم شرط درستي خواسته ها و علايق و نيز نشانگر صحيح خواندن طرح کاميابي است که خداوند بر صفحه دل هر کس نگاشته است. و اگر غبار هيجانات ناپايدار و معارض با شريعت را فروشوييد، به کشف استعداد خويش رسيده و در طرح موفقيت و نقشه کاميابي خداوند براي خود قرار گرفته ، با احساس آرامش و رضايت شخصي ژرف و پايدار به رضايت خداوند زندة ابدي پي ميبريد.
اخلاص انسان را به راهي مي برد که براي او کشيده شده و پاي رفتن در آن راه به او داده شده است. در حقيقت داشتن اخلاص به هر کس اين امكان را مي دهد كه با تقدير خود هماهنگ شود و راه زندگي خويش را پيدا کند و در نتيجه به موفقيت و خوشبختي برسد. از اين جهت امام علي عليه السلام فرمود: من اخلص بلغ الآمال. کسي که اخلاص ورزد به آرزوها مي رسد.
خالصانه عمل کردن يعني تقديم توانايي و نتيجه کارها و بلکه کل زندگي به خداوند. پاسخ چنين هديه اي به بخشنده ترين و مهربان ترين و نيرومندترين حقيقت هستي، برترين نتيجه و گواراترين کاميابي خواهد بود. با اين تبيين به روشني معلوم مي شود که با رابطه صميمانه و خالصانه با خداوند شكوفايي استعدادها و تحقق اهداف و آرزوها در آرامش و شادماني و نيرومندي كامل صورت ميگيرد. و نيازي به اين همه جنگ و رنج و عذاب و شكنجه نيست. بسياري از ستيزه جويي هاي انسان با ديگران براي اين است كه در برابر آنها احساس تهديد و ترس پيدا ميكند و در سدد دفاع از خود بر ميآيد. لذا با آشفتگي و نگراني به آنها حمله ميبرد. اما كسي كه نيروي بيكران رحمت و هدايت را با خود دارد هيچ هراس و اندوهي نداشته، با آرامش و خرسندي راه خود را پيش ميگيرد.
*فراموش كردن روياي بهشت
توصية بسيار خوب كوئيلو اين است كه روياهاي خود را باور كنيد و تا دستيابي به آنها دست برنداريد. اما او به اين سخن خود وفادار نيست و روياي اساس بشر براي رسيد به زندگي خالي از هر گونه رنج و اندوه و نگراني را نديده گرفته و از ياد برده است. كوئيلو مي گويد دنيا را با شور انگيز ترين لحظاتي كه مي توانيد داشته باشيد بگذرانيد. اما اين دنيايي است كه هيچ كس بدون رنج و غصه در آن زندگي نمي كند و هر كس خستگي و نا رضايتي و ناكامي را در روزهايي از زندگي و ساعاتي از روز تجربه مي كند. از اين روست كه رنج و افسردگي و نااميدي و ناكامي را هم واقعيات زندگي شمرده و توصيه مي كند كه آن ها را بپذيريد و خيالتان آسوده باشد كه همه اين مشكلات را دارند.
اين در حالي است كه هركس در صدر روياهاي خود بهشتي را مي خواهد كه در آن هيچ رنج و ناكامي و هراس و اندوهي نباشد. هرفردي اگري به دلش سري بزند مي بيند كه خواهان زندگي سرشار از برخورداري و كاميابي و لذت و سرور و آرامش است. و اگر به چنين زندگي گوارايي برسد نمي خواهد كه هيچ گاه به پايان برسد.
اما پائولو در بارة اين رويا كه رويايي عمومي براي بشريت است سخني نمي گويد. گويا شهامت پذيرش اين رويا را ندارد. رها كردن روياي بهشت تعارض بزرگ انديشه هاي پائولوست. او مي گويد روياهاي خود را با شهامت بپذيريد و و افسانة شخصي خود را با عشق دنبال كنيد. ولي بهشتي كه در عالم غيب است و انتظار انسان هاي درست كار را مي كشد تا پس از مرگ آنها را در آغوش بكشد، فراموش مي كند. زندگي گوارا و پايداري كه نيروهاي جادويي آن بسيار سرورانگيز و توان بخش است. البته در هيچ ديني مثل اسلام و در هيچ كتابي همانند قرآن زندگي بعد از مرگ تصوير نشده است. اما بالاخره خبري از آن سو به او رسيده و بدون ترديد ميل به آن زندگي سرشار از سرور و لذت و عشق و آرامش در دل او هم هست. پس چرا اين رويا را باور نكرده و به آن دنياي نامرئي اما واقعي ايمان نمي آورد و براي دست يابي به آن زندگي افسانه اي نمي كوشد. بلكه مي خواهد فقط در همين دنيا شور و نشاط زندگي را بيازمايد. در حالي كه جهان مرئي و آشكار و عالم غيب به هم پيوسته اند و شادكامي در آنها از هم جدا نيست. پس كسي كه براي خوشبختي ابدي مي كوشد در اين زندگي هم شادكام و سرشار از اشتياق زندگي مي كند. و كسي كه در اين جهان رنج و افسردگي و پريشاني را مي پذيرد اين عذاب را براي ابديت همراه خواهد داشت.
اگر معيار هاي ارزشي روشني براي عمل باشد، انگيزه شور آفرين تقويت مي شود و آرامش خاطر و اطمينان در عمل هم ايجاد مي گردد. احساس خوب، مثل باد مي وزد و مي گذرد و براي پايداري آن بايد خود را و زندگي را به گونه اي بسازيم كه همواره اين نسيم را ايجاد كند. مثل باغي كه درخت هاي شاداب و پربارش همواره نفس خنك خود را در فضا مي دمند. اين باغ با عملكرد درست، بر پا مي شود ما مسئول ساختن بهشت هستيم بر اساس تعاليم اسلامي هر نهال بهشتي يك عمل درست و نيك است همين طور هر نهر جاري و هر بناي زيبا و نعمت هاي دلرباي آن كه بهترين احساسات را پديد مي آورند. در همين دنيا نيز برخورداري و بهرمندي اهل بهشت از آن نعمت ها آشكار است. در سيماي نوراني و نگاه درخشان و شادمان و آرامش و مهرباني دوستان خدا رحمت و نعمت نشانه هاي روشن خود را فاش كرده است. خداوند در قران كريم مي فرمايد: «بدانيد كه دوستان خدا نه هراس و اضطرابي دارند و نه غم و اندوهي» بلكه در آرامش عميق شادماني پايدار به سرمي برند.
*تسليم در برابر ظلم و خطا
پذيرش خداي خطاكار براي كسي امكان دارد كه شكوه و عزت پاكي را براي خود باور نكرده، با خدايي خطاكار و ضعيف و شكست پذير كنار ميآيد، زيرا نميتواند خود را در اوج توانايي و پاكي و زيباي تصور كند. تحمل اين همه عظمت و شادماني را ندارد و از اين رو خود را در سطح پاييني نگهداشته، به جاي اينكه به سوي خدا بالارود، در توهم خويش خدا را پايين ميكشد. چون نميتواند ظرفيتهاي والاي خدايي كردن و جانشين خدا شدن را در خود بپذيرد و شكوفا سازد، خدايي در شأن خود را ساخته و با او معامله ميكند.
اما كسي كه توانايي درست زندگي كردن و شادماني پاك بودن و عزت خطانكردن را باور دارد و براي رسيدن به اين مراحل رشد و شكوفايي تلاش ميكند، وجود كمال محض و حسن و خير مطلق را پذيرفته، با تمام وجود و تمام روح و تمام عمل به او عشق ورزيده و به سوي او حركت ميكند، تا به نمونهاي از او يا آيينهاي براي او تبديل شود. انسانهاي ضعيف و خطاكاري كه در برابر وجدان نميتوانند خود را تبرئه كنند، خدا را محكوم ميكنند تا كمتر از احساس گناه رنج ببرند و فراموش كنند كه به چه مرتبهاي از سعادت و كاميابي ميتوانند برسند. بنابراين پذيرش خداي ستمكار و ناتوان و آلوده، نتيجة آلودگي نفس و ظلم به خويش است.
اما ماجراي ستم پذيري به اين جا ختم نميشود. كسي كه گناهكاري و ظلم به نفس خويش را ميپذيرد و با خدايي خطاكار وظالم كنار ميآيد، آيا ميتواند در برابر كساني كه به او و به ساير انسانها ظلم و ستم رواميدادند، فرياد بكشد؟ آيا ميتواند با قدرتمنداني كه مردم را در بند حرص و هوس خود ميخواهند، مبارزي آزاديخواه باشد؟ و آيا با ديدن اين همه ظلمي كه در دنياي امروز بر سر بشريت ميآيد، براي عدالت كاري انجام دهد؟
معنويتي كه كوئيلو ميآموزد، معنويت بردگان است. زندگي كه او ميخواهد، زندگي در ذلت و رنج اما با خيالات خوش است. و شادكامي و سعادت او منهاي انسانيت و مفاهيم وابسته به آن نظير آزادي، عدالت، عزت و پاكي است.
*سراب آرامش و شادماني
كوئيلو خدايي خطاكار را باور دارد كه با وجود او آسوده تر با ناملايمات زندگي و گناهكاري خود كنار مي آيد. در حالي كه شناختن خداي كامل و حكيم بسيار آرامش بخش تر و در رابطه با رنج هاي زندگي گوارا كننده تر است. اگر همه ناملايمات با برنامه اي حكيمانه و در تدبير پروردگاري دانا و مهربان شناخته شود، همواره در پي آنها رشدي، توفيقي يا شادكامي و سروري خواهد بود. اين گونه فاصلة ميان رنج و لذت، خوشي و گرفتاري و آرامش و نگراني برداشته شده، رنج و گرفتاري مقدمه و پيشاهنگ كارواني از كاميابي ها قلمداد مي شود. بدين سان رنج در كار نيست مگر اينكه مبشر شادماني و لذت است و اينجاست كه به جاي بخشش خداوند مفاهيم صبر و رضا و تسليم به ميان ميآيد.
صبر دوران کمين کردن و آرام گرفتن زندگي براي آغاز تغيير و کوشش براي کاميابي است. «مطمئنا سيه روزي هاي پاياني ندارد که ناگريز به آن مي رسند، پس وقتي که بر يکي از شما دشواري و گرفتاري حکم شود، بايد آن را بپذيريد و بردباري کنيد تا بگذرد. براستي که چاره انديشي در آن هنگام که روي اورده موجب افزايش ناخوشايندي و رنج مي شود.» صبر مقدمه تحول و دگرگون کردن اوضاع است، نه تسليم هميشگي برابر سختي ها و رنج ها که به بي تحرکي و افسردگي و عادت به آن مي انجامد. بردباري در برابر ارادة خداوندي دانا و توانا و مهربان كه تقدير كاميابي و طرح خوشبختي و موفقيت ما را تدبير ميكند، آرامش پيش از طوفان و انتظار شوق انگيز شروع يك جشن بزرگ است.
صبر مثل سدي است که جلوي جريان قدرت را گرفته و به ظاهر انسان را ناتوان و شكست خورده مينمايد، تا پس از ذخيره قدرت به اندازة لازم براي دستيابي به موفقيت آن را به کار گيرد. درست است که هم هنگام خشکسالي و هم وقتي که سدي بنا مي شود در هر دو صورت رودخانه تهي مي گردد. اما خشکسالي مثل بي تابي کردن نيرو و نشاط را ميسوزاند و از بين ميبرد. در حالي که بناي سد موجب تمرکز و اندوختن منابع براي استفاده در موقع لازم ميشود. در مواردي که براي رسيدن به مطلوبها و آروزها و اهداف زندگي نياز به تمرکز و انباشدن نيرو داريم خداوند با مشکلات و دشواري ها سدي بنا مي کند و انسان بايد پيام حکيمانه خداوند را بفهمد و تا وقتي که به اندازه کافي انرژي و نشاط اندوخته نشده در برابر حكم حكيمانة خداوند سر فروآورده، بردباري پيشه سازد.
با بيتابي ناگواري و تلخي شرايط دشوار افزون تر شده و آنچه خداوند به اندازه تحمل انسان مقدر کرده، از حد توان فرد فراتر مي رود و پيش از آنکه به اندازه لازم نيرو براي کاميابي اندوخته شود، سد درهم مي شكند. و نتيجه موردنظر به دست نيامده، رنجي بيحاصل و بيشتر به شخص بي تابي کننده تحميل مي شود. پس در گرداب گرفتاري ها و مشكلات آرام و خشنود و بردبار باشي و « از جزع خودداري کن زيرا رشته اميدواري را مي گسلد و توان عمل را مي کاهد. و اندوه برجا ميگذارد.» بنابراين بايد بر نظام رواني و رفتاري خود آرامش و رضايت را حاكم كرد تا مبادا سد شكسته شود و در اثر رنج مضاعفي كه به بار مي آورد، نتايج مطلوب بر باد رود. درباره کنترل کلامي پيامبر اکرم (ص) مي فرمايند: دو صداست که خداوند از آنها بيزار است: يکي شيون و فرياد در پيشامدهاي ناخوشايندي و ديگري آواز و آهنگ به هنگام خوشي و نعمت. در بعد مهار رفتارها نيز فرموده اند: از ما نيست کسي که به صورت بزند وگريبان بدرد. حضرت علي نيز فرمودند: «کسي که درمشکلات دست روي ران هاي خود بکوبد اجرش را از دست داده است.» عدم کنترل رفتارها و کلام، روان انسان را در وضعيت ناپايدارتر و شکننده تر قرار مي دهد و مشکلات را چند برابر بزرگتر و سنگين تر مي کند و آنگاه سد فرو مي شکند و افسردگي و شکست رواني به دنبال مي آيد.
نظام عالم بر اين است که «پيروزي و موفقيت همراه بردباري و گشايش همراه گرفتاري و با هر سختي آساني است.» بهاي خوشبختي و کاميابي ، تحمل سختي و بردباري است. هم از اين رو «با صبر به خواسته ها دست يافته مي شود.» هر چه صبر کامل تر باشد به حظ و بهره بيشتري ازاهداف و آرزوها مي توان رسيد. و «کسي که بسيار بردبار است به هدف نهايي و تمام آرزوهايش مي رسد.»
كوئيلو به جاي صبر در هنگام مشكلات و سختي ها، بخشش خدا بعد از آن را پيش نهاد ميكند. و به اين ترتيب وضعيت «در رنج» را بدون توصيه رها ميسازد. اين فاصله و گپ بين رنج و بخشش خداوند، پر از عصبانيت، ناآرامي، افسردگي، بيرحمي و ساير احساسات نامطلوب است كه به عقيدة او اين ها واقعيات زندگي است و راهي غير از تحمل آنها وجود ندارد. البته بخشش خدا در لحظة بخشش آرامشي را پديد ميآورد ولي اين آرامش در آن هنگام كه شخص در گيرودار مشكلات و گرفتاري هاست و بيش از هر زمان به آن نيازمند است به كمكش نيامده، پس از لحظة بخشش هم چون خداي خطاكار تعهدي نسپرده است كه ديگر مشكلي براي او پيش نيايد، چندان پايدار نخواهد ماند و شخص هر لحظه خود را در معرض خطايي ديگر و خيانتي تازه از سوي خداي كوئيلو ميبيند. از اين رو آرامشي كه با اعتقاد به خداي خطاكار و از راه بخشش او ايجاد ميشود مثل سرابي است كه دقايقي به نظر ميآيد در حالي كه نه از پيش بوده و نه از اين پس به جاي خواهد ماند.
*راهي دشوار و معنويتي شبيه محال
شيوه هاي كوئيلو براي دست يابي به معناي زندگي و زندگي معنوي دشوار و غير قابل توصيه به عموم مردم است. در حالي كه معتقد است «دست يافتن به اكسير اعظم نه فقط براي عده اي اندك، كه از تمام مردم دنيا ساخته است.» او زندگي را رها مي كند و در اروپا پياده به راه مي افتد تا جادة سانتياگو را درنوردد. يا به آمريكا مي رود تا گروهي از زنان همجنس باز را ديده و ديدن فرشتگان را از آنها بياموزد. يا مدت ها وقت صرف مي كند و در جنگل و دشت تا از استادان سحر و جادو راه يافتن و شناختن نيمة ديگر خود را بيابد. در حالي كه و معنويت در زندگي بايد چيزي باشد كه همه بتوانند به آن دست رسي داشته باشند. و به سادگي به طور روزمرّه بتوان معنوي زيستن را فراگرفت و آزمود.
اما احكام شريعت و اخلاق اسلامي كه برنامه ها و قواعد عملي را بيان مي كنند براي كسي كه به قلب خود توجه دارد، برنامه تحول روحي و معنوي است و با تصفية دل از حضور شياطين و فرونشاندن جنگ ها و ستيزهاي آن جان را آرامش بخشيده، به اصل خود بازمي گرداند. شريعت بسيار سهل و براي همه قابل عمل است. اعمال ساده و كوتاهي مثل نماز و روزه يا زكات كه به اندازة وسع مالي است معنويت را به راحتي وارد زندگي مي كند و مردم را به ياد خدا انداخته، تحولي را در زندگي آنها رقم مي زند. گذشته از عالمان بزرگي كه با شرايط مختلف در سپهر معنا بال گشوده اند و اوج گرفته اند، افراد بسياري ساده اي كه خياط و آهنگر و باغبان و چوپان و كفاش و غيره بوده اند توانسته اند غرق نور و سرور معنويت زندگي كنند. كه بايد پرسيد براستي راه آنها چه بوده است؟
اصل توصيه كوئيلو به پيروي از خواست دل و نداي دروني و افسانة شخصي ساده به نظر مي رسد. اما آمادگي براي اين كار باورهاي ناسازگار با خرد و تمرينات غيب و گاهي غير قابل قبولي دارد كه اينها كار را از سادگي اوليه خارج كرده و بسيار دشوار و پيچيده مي سازد. با اينكه خواندن آن ها در قابل رماني كه به ظرافت هاي ادبيات پست مدرن نوشته شده، جالب باشد، اما عمل كردن به آن گذشته از ابهامات و پرسش هاي زياد، ناخواستني و خسته كننده است. مثلاً تمرناتي كه در خاطرات يك مغ پيشنهاد مي شود نظير شكافتن پوست و گوشت دست با ناخن براي رها شدن از افكار رنج آور و منفي، تخيل دو ستون آتش و احضار شيطاني كه ميان آنهاست يا تمرين دانه كه براي آن بايد خود را جمع كني و آرامي بنشيني سپس احساس كني كه رشد مي كني تا آنجا كه بايد كشيدگي درد آور و غير قابل تحملي را در ماهيچه هايت احساس كني.
او برنامه هاي عملي دشواري را پيش نهاد مي كند اما تكليف و مسئوليت مستمري را دنبال نمي كند. غير از پي گيري روياها. برنامه هايي كه او ارائه مي دهد بيشتر شبيه بازي است و در نهايت محصول آن انساني معمولي است كه هيچ تفاوتي با ديگران ندارد با همان رذالتها، خطاكاري ها و غير قابل كنترل بودن و … تنها فرقش اين است كه با همه اين ها كنار مي آيد در همه آن ها نيرويي فراتر از خودش را احساس مي كند. در وهم خود در جهاني بزرگ تر از اين دنياي مادي و گسترده تر از مرزهاي آن خود را مي يابد.
در حقيقت او به جاي اين كه بتواند با برنامه اي ساده تحولات عظيمي ايجاد كند تا وجود مسي انسان عادي را به طلا مبدل سازد، با برنامه هاي غريب و سخت او را در وضعيت خويش باقي مي گذارد. و تنها تصوراتي از زندگي هاي پيشين، فرشتگان، شيطان، دنياي نامرئي و خدا را در ظلمت و جهالت برايش پديد مي آورد و نامش را سحر و جادو مي گذارد و قرار است كه اين تصورات و توهمات نيازهاي معنوي بشر را برآورده ساخته، زندگي او را از نور معنا لبريز كند.
جمع بندي و نتيجه گيري……………………………
با اينكه نقد درست بايد ناظر به سخن و اثر شخص باشد اما در مورد پائولو كوئيلو چشم پوشي از زندگي نامه و شخصيت اش به معناي حذف صفحاتي از آثارش بوده و نقد ناتمام خواهد شد. او خود را با آثارش مي آميزد و غير از اينكه آنها را بخشي از روح و زندگي خود مي داند، عملاً نام خود را بر قهرمان داستان نهاده، همسر خود را در جريان رمان ها به بازي گرفته و نقش او را بيان مي نمايد. رمان هاي «خاطرات يك مغ»، «والكري ها»، «ورونيكا تصميم مي گيرد بميرد» و «زهير» عملاً به جريان زندگي او وارد شده و از آن برمي آيد. از همه مهمتر اينكه خود كوئيلو براين جريان تاكيد كرده و آثارش را در رابطه با شخصيت خودش به خوانندگان عرضه مي كند. بنابراين نديده گرفتن تجربه هاي روان پريشي و بستري شدن او در تيمارستان و يا شكست روابط زناشويي اش و يا اعتيادش نمي توان به فهم درست و دقيقي از آثار و انديشه هايش رسيد.
او بحران هاي رواني و شخصي شديدي را پشت سر گذاشته و با كمك روان پزشك ها تا حدودي خود را بهبود بخشيده است. آثار و انديشه هاي او براي كسي كه از فشار رواني و بحران بي معنايي رنج مي برد و در آستانة فروپاشي رواني يا خود كشي است، مي تواند راه گشا و الهام بخش باشد. و اوهام او را با خدا و فرشتگان و مفاهيمي مثبت به بحرانهاي تحمل پذيري تبديل كند. اما در غير اين صورت صرفاً يك اثر هنري است كه به طور ناشايستي به حوزة معنويت وارد شده و متاعي بدلي را به جاي حقايق معنوي ارائه مي دهد. و اساساً با شكافي كه ميان خرد و ايمان ايجاد ميكند، يا كنارگذاشتن زندگي در جهان ديگر، خداشناسي ناموجه، هوس محوري و ساير نقدهاي طرح شده، براي افراد معمولي در زندگي و عمل اگر به سخنان او اعتماد كنند، بحرانهايي رفتاري، معرفتي و رواني ايجاد ميكند.
كوئيلو آميزه اي از نمادهاي اديان (اسلام و مسيحيت و يهوديت) و سنت هاي معنوي بوديسم، سنت ماه و سنت خورشيد) را با نمادهايي از جاهاي مختلف جهان گردآورده و با ايجاد نوعي همدلي و همانند سازي در ميان مردم جهان نفوذ پيدا كرده است. از آسيا ، اروپا، آمريكا و آفريقا به عنوان نقاطي كه رويدادهاي مهم رمان هايش در آن جا پيش آمده استفاده كرده و بدين ترتيب به مخاطب هاي مختلف نزديك شده است. با توجه به استقبال گسترده از نوشته هاي او و نيز موقعيتش در سازمان ملل به عنوان مشاور ويژه يونسكو در برنامة “همگرايي هاي روحي و گفت و گوي بين فرهنگ ها”، مي توان به وضعيت وخيم معنويت در جهان و پيش از آن اوضاع آشفتة رواني بشر اين روزگار پي برد.
انديشه هاي او توهماتي است كه گاهي باهم در تعارض قرار مي گيرد؛ مثل ارائة راههاي دشوار براي رسيدن به هدفي همه گير. گاهي تا انتهاي يك انديشه نمي رود؛ مثل رها كردن روياي بهشت. خرد و انديشه را اقناع نمي كند؛ نظير آموزة ايمان. بسياري از موارد به طور نادقيق و غير شفاف مسائل مطرح مي شود؛ چنان كه در مورد جهان نامرئي توضيحات روشني بيان نمي كند. و سرانجام اينكه با بكار گيري نمادهاي معنوي شناخته شده در معاني متفاوت، بدون تعريف و استفاده از قرائن كافي و روشن براي كساني كه اين نمادها را با معاني اصيلش مي شناسند، فريبندگي ايجاد مي كند. و در يك كلام پائولو كوئيلو معنويت را به يك دروغ بزرگ تبديل كرده است.
……………………. فهرست منابع استفاده شده از آثار كوئيلو………………………………
1. زهير، ترجمة آرش حجازي. تهران: انتشارات كاروان چاپ دوم 1385.
2. والكري ها، ترجمة سوسن اردكاني. تهران: انتشارات نگارستان كتاب چاپ دوم 1384.
3. كيمياگر، ترجمة آرش حجازي. تهران: انتشارات كاروان چاپ يازدهم 1384.
4. كتاب راهنماي رزمآورنور، ترجمة آرش حجازي. انتشارات كاروان چاپ سوم 1384.
5. ورونيكا تصميم ميگيرد بميرد، ترجمة آرش حجازي. تهران: انتشارات كاروان چاپ دهم 1382
6. كنار رود پيدار نشستم و گريستم، ترجمة آرش حجازي. انتشارات كاروان چاپ دهم 1384.
7. كوه پنجم، ترجمة دلآرا قهرمان. تهران: انتشارات البرز چاپ 1377.
8. بريدا، ترجمة آرش حجازي و بهرام جعفري. تهران: انتشارات كاروان چاپ هشتم 1384.
9. مكتوب، ترجمة آرش حجازي. تهران: انتشارات كاروان چاپ نهم 1384.
10. خاطرات يك مغ، ترجمة آرش حجازي. تهران: انتشارات كاروان چاپ ششم 1385.
11. شيطان و دوشيزه پريم، ترجمة آرش حجازي. تهران: انتشارات كاروان چاپ يازدهم 1384.
12. عطيهي برتر، ترجمة آيش حجازي. تهران: انتشارات كاروان چاپ يازدهم 1384.