مقالات

ایمان علی در کودکی ارزش

سنی می گفت:

اگر در تاریخ نگاهی کنید,می بینید که حضرت علی اولین کسی بود که به قول شیعیان اسلام آورد,ولی چون ایشان کودکی بودند ایمان آوردنشان تقلیدی بود بر عکس خلفای که پیر و صاحب عقل بوده اند و ایمانشان را به طور تحقیقی کسب کرده اند,و ایمان تحقیقی خیلی ارزشش بیشتر از ایمان تقلیدی است

در پاسخ به این شبهه چند نکته قابل توجه است

نکته اول:

به طور قطع معلوم نیست که علی علیه السلام در سن چند سالگی ایمان آورده است

از ابن مسعود نقل شده كه در سن پانزده سالگي يا شانزده سالگي ايمان آورده است

و باز شداد بن اوس نقل مي‏كند كه در پانزده سالگي. راوي ديگر نقل كرده در چهارده سالگي و ديگري گفته در يازده سالگي و راوي ديگر نوشته در پانزده سالگي ايمان آورده است(1)

هر گروه درباره چگونگى اسلام و سن او در موقع مسلمانى طريقه‏ اى را پسنديده‏اند(2)

نکته دوم:

حال فرض کنیم علی علیه السلام در سن خیلی کم و کودکی ایمان آورده است,چیزی که قطعی است سن بلوغ در احكام شرعيه معتبر است نه در امور عقليه،معلوم است ايمان به خدا و تصديق رسالت از امور عقلي است نه از تكاليف شرعي.

نکته سوم:

این مطلب که در بزرگسالی عقل انسان افزایش می یابد این مطلب کلیت ندارد, هستند کسانی که در سن کم عقلشان از بزرگسالان خیلی بیشتر است,و هستند کسانی که خدا در کودکی به آن ها عنایت خاصی دارد

قرآن می فرماید:

وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا(مریم آیه 19) ما به يحيى در كودكى فرمان نبوت و عقل و درايت داديم

حکم در این جا به معنای فهم و عقل آمده است یعنی خداوند در کودکی به حضرت یحیی علیه السلام فهم و عقل عطا کرده است(3)

نکته چهارم:

اگر ایمان علی علیه السلام در کودکی دارای ارزش نبود چرا پیامبر اکرم در مجلسی به این ایمان افتخار می کند

در مجلسي که ابوبکر، عمر و ابوعبيده جراح در آن حاضر بودند,پیامبر اکرم دست بر شانه علي(عليه السلام) زد و فرمود: «اي علي تو اولين مؤمني هستي که ايمان آوردي و اولين مسلمي هستي که مسلمان شدي و تو براي من، به منزله هارون نسبت به موسي هستي»؟(4)

«برترين مرد عالميان در زمان من علي(عليه السلام)مي باشد».(5)

«سبقت گيرندگان همه امت ها در ايمان و توحيد سه نفر بودند که شرک به خدا نياوردند. اين سه تن علي ابن ابي طالب(عليه السلام) و حبيب نجار ـ صاحب ياسين ـ و حزقيل ـ مؤمن آل فرعون ـ بودند که راست کرداران نيز بودند و علي ابن ابي طالب(عليه السلام)افضل آن ها بود».(6)

نکته پنجم:

مأمون عباسى در ضمن گفت و گو با چهل تن از علماى اهل سنت، درباره اولويت اميرالمؤمنين (عليه السلام) در امر خلافت، از اسحاق بن حماد بن زيد پرسيد: آن روز كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) مبعوث شد، چه عملى از تمام اعمال، برتر بود؟

اسحاق پاسخ داد: اخلاص در شهادت به توحيد و رسالت پيامبر (صلى الله عليه وآله).

مأمون: آيا كسى را سراغ دارى كه بر على (عليه السلام) در اسلام، پيشى گرفته باشد؟

اسحاق: على (عليه السلام) در حالى اسلام آورد كه كم سن و سال بود و احكام الهى، بر او جارى نمى‏شد.

مأمون: آيا اسلام على (عليه السلام)، به دعوت پيامبر (صلى الله عليه وآله) بود و آيا پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله)، على (عليه السلام) را نپذيرفت چگونه ممكن است پيامبر (صلى الله عليه وآله) كسى را به اسلام دعوت كند كه اسلامش پذيرفته نيست؟

اسحاق در مقابل اين پرسش قاطع، هيچ پاسخى نداشت.(7)

نکته ششم:

کسانی که می گویند ایمان خلفا داراری ارزش می باشد,فقط به دو روایت معتبر در  زمینه اسلام آوردن خلیفه دوم توجه کنند

ذهبي در تاريخ الإسلام و بسياري از علمای اهل سنت نوشته ‌اند :

عن عبد العزيز بن عبد الله بن عامر بن ربيعة عن أمه ليلى قالت : كان عمر من أشد الناس علينا في إسلامنا فلما تهيأنا للخروج إلى الحبشة جاءني عمر وأنا على بعير نريد أن نتوجه فقال : إلى أين يا أم عبد الله ؟ فقلت : قد آذيتمونا في ديننا فنذهب في أرض الله حيث لا نؤذى في عبادة الله فقال : صحبكم الله ثم ذهب فجاء زوجي عامر بن ربيعة فأخبرته بما رأيت من رقة عمر بن الخطاب فقال : ترجين أن يسلم ؟ قلت : نعم قال : فوالله لا يسلم حتى يسلم حمار الخطاب . يعني من شدته على المسلمين .

عبد الله بن عامر بن ربيعه از مادرش ليلى نقل مى کند که گفت : عمر از سختگير ترين مردمان در مورد اسلام آوردن ما بود ( مانع ما مى شد ) ؛ وقتى که خواستيم به حبشه برويم عمر به نزد من آمد در حاليکه من بر شترى بودم و مى خواستم که به راه بيفتم ؛ پس گفت : اى أم عبد الله به کجا مى روى ؟ پاسخ دادم : شما ما را به خاطر دينمان آزار داديد ؛ پس در زمين خدا به جايى مى رويم که به خاطر بندگى خدا آزار نشويم ! پس گفت : خدا همراه شما باشد ؛ پس شوهرم عامر بن ربيعة به نزد من آمد و او را از آنچه که ديده بودم يعنى آرام شدن عمر ، با خبر کردم ؛ پس او به من گفت : آيا اميد دارى که اسلام بياورد  ؟ پاسخ دادم : آرى ؛ گفت : قسم به خدا او اسلام نمى آورد تا اينکه الاغ خطاب هم اسلام آورد ( يعنى حتى اگر الاغ هم اسلام بياورد او اسلام نمى آورد ) از بس که بر مسلمانان سخت گير بود.(8)

 

در روایت دیگر درباره اسلام عمر می خوانیم که:

بسياري از علماي معروف اهل سنت درباره اسلام آوردن عمر این گونه نقل می کنند که:

عن أنس بن مالك قال : خرج عمر رضي الله عنه متقلدا السيف فلقيه رجل من بني زهرة فقال له : أين تعمد يا عمر ؟ قال : أريد أن أقتل محمدا !

قال : وكيف تأمن في بني هاشم وبني زهرة وقد قتلت محمدا ؟

فقال : ما أراك إلا قد صبأت . قال : أفلا أدلك على العجب إن ختنك وأختك قد صبآ وتركا دينك .

فمشى عمر فأتاهما وعندهما خباب فلما سمع بحس عمر توارى في البيت فدخل فقال : ما هذه الهينمة ؟ وكانوا يقرءون طه قالا : ما عدا حديثا تحدثناه بيننا قال : فلعلكما قد صبأتما ؟ فقال له ختنه : يا عمر إن كان الحق في غير دينك ؟ فوثب عليه فوطئه وطئا شديدا فجاءت أخته لتدفعه عن زوجها فنفحها نفحة بيده فدمي وجهها فقالت وهي غضبى : وإن كان الحق في غير دينك إني أشهد أن لا إله إلا الله وأن محمدا عبده ورسوله .

فقال عمر : أعطوني الكتاب الذي هو عندكم فأقراه وكان عمر يقرأ الكتاب فقالت أخته : إنك رجس وإنه لا يمسه إلا المطهرون فقم فاغتسل أو توضأ فقام فتوضأ ثم أخذ الكتاب فقرأ ( طه ) حتى انتهى إلى : * ( إنني أنا الله لا إله إلا أنا فاعبدني وأقم الصلاة لذكري ) *

فقال عمر : دلوني على محمد فلما سمع خباب قول عمر خرج فقال : أبشر يا عمر فإني أرجو أن تكون دعوة رسول الله صلى الله عليه وسلم لك ليلة الخميس : اللهم أعز الإسلام بعمر بن الخطاب أو بعمرو بن هشام . وكان رسول الله صلى الله عليه وسلم في أصل الدار التي في أصل الصفا .

فانطلق عمر حتى أتى الدار وعلى بابها حمزة وطلحة وناس فقال حمزة : هذا عمر إن يرد الله به خيرا يسلم وإن يرد غير ذلك يكن قتله علينا هينا قال : والنبي صلى الله عليه وسلم داخل يوحى إليه فخرج حتى أتى عمر فأخذ بمجامع ثوبه وحمائل السيف فقال : ما أنت بمنته يا عمر حتى ينزل الله بك من الخزي والنكال ما أنزل بالوليد بن المغيرة ؟ فهذا عمر اللهم أعز الإسلام بعمر فقال عمر : أشهد أن لا إله إلا الله وأنك عبد الله ورسوله .(9)

از انس بن مالک روايت شده است که عمر در حاليکه شمشير به همراه داشت از خانه بيرون شد ؛ پس شخصى از بنى زهره او را ديد وگفت : اى عمر ، قصد کجا داري؟

پاسخ داد : مى خواهم محمد را بکشم !!

گفت : اگر محمد را بکشى ، چگونه از بنى هاشم وبنى زهره در امان خواهى بود ؟

عمر پاسخ  داد : به گمانم که تو نيز دست از دين خود برداشته اى ( و مسلمان شده اى )

آن شخص گفت : آيا مى خواهى تو را بر چيزى شگفت ، راهنمايى کنم ؟ داماد تو و خواهرت نيز از دين خويش بيرون شده اند !!!

پس عمر به راه افتاده و به نزد ايشان رفت ؛ خباب نيز در آنجا بود و وقتى که آمدن عمر را احساس کرد در خانه پنهان شد ؛ عمر گفت : اين سر و صداها چيست ؟ – ايشان سوره طاها را تلاوت مى کردند – پاسخ دادند : چيزى جز سخنانى که به هم مى گفتيم نبود ؛ عمر گفت : و شايد شما از دين بيرون شديد ؟

داماد عمر به او پاسخ داد : اى عمر ؛ اگر حق در غير دين تو باشد چه خواهى کرد ؟

عمر بر او جهيده و او را لگد کوب نمود ، پس خواهرش هم آمد تا از شوهرش دفاع کند اما عمر چنان با دست بر صورت او کوبيد که صورت او خونين شد ؛ پس خواهرش در حال عصبانيت گفت : اگر حق در غير دين تو باشد پس من شهادت مي‌دهم که خدايى جز خداى يگانه نيست و محمد بنده و فرستاده اوست .

پس عمر گفت : کتابي را که در نزد شماست به من بدهيد – عمر خواندن مى دانست – پس خواهرش به او گفت : تو کثيف هستى و غير از پاکيزگان نبايد اين کتاب را لمس کنند ؛ برخيز و غسل بنما يا وضو بگير ؛ پس او وضو گرفت و کتاب را گرفته و خواند : طه ؛ تا به اين جا رسيد که « اننى انا الله لا اله الا انا فاعبدنى وأقم الصلاة لذکرى »

عمر گفت : من را به نزد محمد ببريد ؛ وقتى که خباب کلام عمر را شنيد گفت : بشارت بادت اى عمر ؛ اميدوارم که دعاى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم در شب پنجشنبه که گفتند : « خدايا اسلام را به وسيله عمر بن خطاب يا عمرو بن هشام عزيز بنما » در مورد تو مستجاب شده باشد ؛ و در اين هنگام رسول خدا در خانه خويش در پاى کوه صفا بودند .

پس عمر به راه افتاده و به در خانه رسول خدا رفت ؛ و حمزه و طلحه و عده اى نيز درب خانه حضرت بودند ؛ پس حمزه گفت : اين شخص عمر است که اگر خدا در مورد او خير مقدر کرده باشد مسلمان مى شود ؛ و اگر غير اين را اراده کرده باشد کشتن او براى ما آسان است ؛ رسول خدا نيز در خانه بودند در حاليکه به ايشان وحى صورت مى گرفت ؛ پس از خانه بيرون آمدند و به کنار عمر رسيدند ، پس او دست به کمر بند و محل بستن شمشير برد ؛ پس حضرت فرمودند : اى عمر نمى خواهى بس کنى ؟ تا اينکه خداوند همان ذلتى را که بر وليد بن مغيره وارد کرد ، بر تو نيز فرود آورد ؟ اين شخص عمر است ، خدايا اسلام را با عمر عزيز بنما !!! پس عمر گفت : شهادت مى دهم که خدايى جز خداى يگانه نيست و اينکه تو بنده و فرستاده خدايى .

پی نوشت ها:

[1 ] منهاج البراعة في شرع نهج البلاغة، ميرزا حبيب اللَّه خوئي، ص284

[2 ] مروج الذهب و معادن الجوهر،ج 1 ص 632- أبو الحسن على بن الحسين مسعودي (م 346)، ترجمه ابو القاسم پاينده،

[3 ] الدر المنثور فى تفسير المأثور،سیوطی, ج‏4، ص: 260

[4 ]تاريخ طبري،ابن اثیر ج 4، ص433؛ ذخائر العقبي في مناقب ذوي القربي،طبری, ص58؛

[5 ] ينابيع المودة لذوي القربي، سلیمان بن ابراهیم قندوزی, ج 2، ص298

[ 6] تفسير قرطبي، ابوعبداللّه محمدبن احمد انصاری قرطبی, ج 15، ص20

[7 ] الغدير، ج 3، ص 236

[8 ] تاريخ الإسلام ، ذهبي ، ج1 ،‌ ص181 و البداية والنهاية ، ابن كثير ، ج 3 ، ص 100 و المستدرك ، الحاكم النيسابوري ، ج 4 ، ص 58 – 59 و السيرة النبوية ، ابن كثير ، ج 2 ، ص 32 – 33 و …

[9 ] تاريخ الإسلام ، الذهبي ، ج 1 ، ص 174 – 175 و تاريخ المدينة ، ابن شبة النميري ، ج 2 ، ص 657 – 659 و تاريخ مدينة دمشق ، ابن عساكر ، ج 44 ، ص 34 – 35 و الطبقات الكبرى ، محمد بن سعد ، ج 3 ، ص 267 – 269 و… .

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

همچنین ببینید

بستن
دکمه بازگشت به بالا
بستن