پرسش و پاسخ

شهادت حجرالاسود به امامت+سند

شهادت حجرالاسود به امامت+سند

ناله حجرالاسود

محمد بن حنفیه در مکه ، خدمت علی بن الحسین ( علیهما السلام ) رسید ؛ . . .امام سجاد ( علیه السلام ) وقتی حال عمو را دید ، به کمک او شتافت و با لحنی پر از مهر و محبّت گفت : عمو جان ! چیزی پیش آمده ؟ نگران چیزی هستی ؟ ابن حنفیه ، با شنیدن سخنان گرم و همراه با محبت امام ، عرض کرد :

 

می دانی که رسول خدا ( صلّی الله علیه وآله ) پس از خودش ، به امامت علی ( علیه السلام ) و پس از وی به امامت امام حسن ( علیه السلام ) و امام حسین ( علیه السلام ) وصیت کرد و پدرت امام حسین ( علیه السلام ) کشته شد و کسی را وصیّ خود قرار نداد .

 

من ، هم عموی تو و هم برادر پدرت می باشم . چون زاده علی ( علیه السلام ) هستم و در سن هم بر تو پیشی دارم ، پس به امامت سزاوارترم ؛ از شما می خواهم که در وصایت و امامت ، با من نزاع نکنی !

 

با شنیدن این سخنان ، امام علیه السلام  به فکر فرو رفت ، و فرمود :

 

« ای عمو ! از خدا بترس و چیزی را که حقّ تو نیست ، ادّعا مکن . تو را پند می دهم که مبادا از نادانان باشی ! بدان که پدرم ، پیش از آن که رهسپار عراق شود ، به من وصیّت کرد و یک ساعت پیش از شهادتش نیز این منصب الهی را به من سپرد و این شمشیر رسول خداست که نزد من است ؛ بنابراین خود را به این امر مشغول مکن . »

 

ابن حنفیه گفت : چه دلیلی داری که شما برگزیده الهی هستی ؟

 

حضرت فرمود : مگر نمی دانی که خدای تعالی ، امامت را در فرزندان امام حسین ( علیه السلام ) قرار داده است ؟

 

ابن حنفیه گفت : این را دلیل محکمی نمی دانم ؛ اگر می توانی نشانه دیگری بیاور !

 

حضرت فرمود : ای عمو ! اگر باور نداری ، بیا تا با هم نزدیک حجرالاسود برویم و او را حاکم قرار دهیم و از او بخواهیم تا امام پس از امام حسین ( علیه السلام ) را مشخص کند .

 

محمد بن حنفیه کمی فکر کرد و آن گاه ، پیشنهاد حضرت را پذیرفت و گفت : بیا تا به سوی حجرالاسود برویم !

 

هر دو با هم به سمت حجرالاسود گام برمی داشتند .امام (علیه السلام) ، نگاهی به حجرالاسود انداخت .امام زین العابدین ( علیه السلام ) رو به محمد بن حنفیه کرد و به وی گفت : عمو جان ! شما بزرگترید ؛ و احترام شما در اینجا لازم است ؛ اوّل شما به سوی سنگ بروید !

 

محمد بن حنفیه ، پیش رفت . لب های او به دعا مشغول شد و اشک های تضرّع بر دیدگانش جاری . از خداوند متعال خواست که سنگ را به سخن درآورد تا به امامت او شهادت دهد . آن گاه از دعا کردن ، لحظه ای فارغ شد ؛ گوش های خود را تیزتر کرد ؛ ولی هیچ صدایی از سنگ برنیامد . به آرامی به عقب بازگشت و راه را برای نزدیک شدنِ امام سجاد ( علیه السلام ) به حجرالاسود باز گذاشت .

 

حضرت ، با آرامش و وقاری خاص ، به سوی سنگ آسمانی گام برداشت و لبان او با ادبی خاص به دعا مترنّم شد و فرمود :خدایا ! تو را سوگند می دهم به آن نامت که بر سرا پرده مجد نوشته شده ، عزّت و قدرت ، جمال و زیبایی از آن توست ؛ تو را به نام های مقدّست سوگند می دهم که بر محمّد ( صلّی الله علیه وآله ) و آل محمد ( علیهم السلام ) درود فرستی و این سنگ را به زبان عربیِ گویا ، به سخن درآوری تا به امام بعد از حسین بن علی ( علیهما السلام ) خبر دهد .

 

نفس ها در سینه حبس ، گوش ها تیز شد تا تأثیر کلام امام را بشنوند .ناگهان صدایی رسا ، به عربی گویا ، همه فضای بیت الله را پوشاند؛حجرالاسود ، با صدای پرجاذبه ای گفت :

 

« ای علی بن الحسین ! خدا گواه است که پس از حسین بن علی ، پسر فاطمه ( علیها السلام ) دختر رسول خدا ، وصایت و امامت برعهده توست و تو بر محمّد بن حنفیه و همه اهل زمین و آسمان ، پیشوا و امام واجب الاطاعه هستی ؛ پس ای محمد ! سخن او را بشنو و از او اطاعت کن ! »

 

همه اطرافیان غرق در حیرت و شگفتی شدند و از این که حجرالاسود ، به امامت علی بن الحسین ( علیه السلام ) گواهی داده ، به قدرت لایزال الهی ، بیش از پیش آگاه شدند و ایمانشان به مولا و مقتدایشان فزونی گرفت .

 

محمد بن حنفیه رو به امام زین العابدین ( علیه السلام ) کرد و گفت : ای امام و وصیّ بعد از پدر ! آن چه فرمان دهی ، با جان می شنوم و فرمانبردارم ، ای حجّت خدا در زمین و آسمان !

 

همه همراهان به آن چه می خواستند ، رسیدند و آرام آرام ، راه بازگشت را پیش گرفتند . ( ۱ )

 

ناله اندوهگین حجرالاسود ، لحظه به لحظه زیادتر و غمناک تر می شد ؛ به گونه ای که امام ( علیه السلام ) بر حال او رقّت و دلسوزی نمود و فرمود : ای سنگ ! چرا این قدر بی تابی می کنی ؟ من بار دیگر به سوی تو می آیم ؛ تو شاهد خواهی بود که هشام پسر عبدالملک ، در زمان حکومت پدرش به حج می آید و شماری از امیران ، او را همراهی خواهند کرد . می آید تا تو را لمس کند ؛ امّا انبوه جمعیت ، مانع می شود . منبری برای او می آورند تا بر آن بنشیند و بر گرد کعبه طواف کند . در همان هنگام ، من نیز برای طواف و استلام می آیم . وقتی که به نزدیکی تو می رسم ، مردم کناره می گیرند و من بار دیگر تو را لمس می کنم .

 

هشام تا این ماجرا را ببیند ، به خشم می آید . مردی از او می پرسد : آیا او را می شناسی ؟ هشام خود را به نادانی می زند و می گوید : نه ، من او را نمی شناسم ! در همین هنگام فرزدق ، شاعری که سخنان آنها را می شنود ، می گوید : ای مرد ! من او را خوب می شناسم . مرد شامی می پرسد : ای ابوفراس ! او کیست ؟ فرزدق می گوید :

 

این کسی است که سرزمین وحی ، با گام هایش آشناست . کعبه و حرم او را می شناسند . او فرزند بهترین بندگان خداست . او پرهیزگار و پاکیزه و سرشناس است . این فرزند فاطمه ( علیها السلام ) است ؛ به وسیله جدّش محمد ( صلّی الله علیه وآله ) مُهر خاتمیت بر انبیا خورده است . خدا ، دیر زمان او را فضیلت بخشیده و شرافت داده است و قلم تقدیر ، این شرافت را بر لوح محفوظ نگاشته است . جدّش ، همان کسی است که همه پیامبران بر فضیلتش گردن نهاده و امت او نیز از همه امت ها پیش افتاده اند . همگان را مورد احسان خویش قرار داده است ، تا تیرگی فقر و ناداریِ مردم زدوده شود .

 

دو دستش ، همچون بارانی است که سودش همگانی است . همواره بخشش از آن می ریزد و پایانی ندارد . نرم خویی است که کسی از تندخویی اش نمی هراسد ؛ زیرا به دو چیز ، یعنی بردباری و کرم آراسته است و تندخویی ندارد .

 

از خاندانی است که دوست داشتنشان ، دین و دشمنی با آنان ، کفر است و نزدیک شدن به آنان ، عامل نجات و ایمنی است .

 

با دوستی آنان ، بدی و گرفتاری از انسان دور می شود و احسان و نعمت الهی فزونی می یابد . چون قریش او را ببیند ، گوید : همه مکارم اخلاق و کرامت ها به او ختم می شود .

 

به نقطه ای از عزّت دست یافت که اندیشه هر مسلمان عرب و عجم ، از دست یابی به آن مقام کوتاه است . نزدیک است که رکن حطیم ( حجرالاسود ) کف دستانش را از روی محبت ، با معرفتی که دارد ، نگه دارد ؛ هنگامی که وی دست بر آن می کشد . حجرالاسود ، با شادی و شور وصف ناپذیری می گوید : واقعاً احساس قلبی ام را چه زیبا به تصویر کشیده ای ! آقای من ! چند لحظه پیش که دستتان را از روی من برداشتی ، روحم از بدنم جدا شده و نزدیک است از فراقتان تَرَک بردارم »امام ( علیه السلام ) رو به حجرالاسود می پرسد : آیا نمی خواهی ادامه ماجرا را بدانی ؟

 

حجرالاسود : چرا اتفاقاً ! می خواهم بشنوم ، بیشتر از خود ماجرا ، کلامتان ، روح باز رفته ام را به من برمی گرداند .

 

امام ( علیه السلام ) فرمود : هنگامی که فرزدق این اشعار را می سراید ، هشام به شدت خشمگین می شود و دستور می دهد تا او را در محلی به نام « عسفان » میان مکه و مدینه زندانی کنند . . . (ماجرای فرزدق و هشام در بیشتر منابع اهل سنت آمده است از جمله نک : تاریخ دمشق ، ج ۴۱ ، صص ۴۰۲ و ۴۰۳ ؛ تهذیب الکمال ، ج ۲۰ ، صص ۴۰۱ و ۴۰۲ ؛ سیر اعلام النبلاء ، ج ۴ ، ص ۳۹۸ ؛ حلیه الاولیاء ، ج ۳ ، ص ۱۲۹ ؛ شذرات الذهب ، ج ۱ ، ص ۱۴۲ ؛ المنتظم ، ج ۶ ، صص ۳۳۱ ـ ۳۳۳)

http://www.sonnat.net/article.asp?id=1235&cat=83

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

همچنین ببینید

بستن
دکمه بازگشت به بالا
بستن