مستبصرین

حوری کرمی

خانم حوری کرمی بهمراه فرزندانش مسلمان شدند

 خانم حوری کرمی، بهائی‌زاده‌ای شیرازی بود که در سال ۱۳۷۸ رسماً از تشکیلات بهائیت تبری جست و به دین مبین اسلام مشرف شد. این بانوی تازه‌مسلمان همراه دو فرزند۱۰ و ۱۵ ساله خود پس از اعلام برائت از فرقه ضاله بهائیت، توسط همسر بهائی‌اش از خانه بیرون و آواره کوچه و خیابان شد. او سال‌های بسیاری را در رنج و سختی سپری کرد اما هیچگاه از انتخاب راهی که در پیش گرفته بود، پشیمان نشد و حتی لحظه به لحظه بر اعتقاد و ایمانش به دین اسلام و مذهب حقه شیعه افزوده شد. خانم کرمی با سعی و تلاش فراوان برای بدست آوردن رزق و روزی حلال توانست نانوایی کوچکی را راه‌اندازی کند و امورات خود و دو فرزندش را بگذراند. او حتی با پختن نان و کار در نانوایی نیز عشق و شورش را نسبت به اسلام، تشیع و مولایش صاحب‌الزمان(عج) نشان می‌داد چراکه صبح روزهای جمعه با این نیت که مردم مسلمان برای خواندن دعای ندبه از خواب برمی‌خیزند و صبحانه می‌خورند، نان صلواتی توزیع می‌کرد.

اقدامات این شیرزن برای کمک به قربانیان فرقه ضاله بهائیت و آگاهی و شفاف‌سازی برای جوانان مسلمان در مورد دامی که بهائیت بر سر راه آنان قرار می‌دهد، خاری در چشم تشکیلات بهائیت بود.

نقطه اوج داستان زندگی خانم کرمی آنجاست که او علاقه عجیبی به امام عصر(عج) در دل داشت و در مدتی که مسلمان شده بود بارها به مسجد مقدس جمکران رفته بود و سرپرست چندین کاروان سفر‌ به مشهد مقدس و قم بود. او در مرداد ماه سال ۱۳۹۰ تصمیم می‌گیرد این‌بار به تنهایی به پابوس امام هشتم برود و در مسیر برگشت با امام زمان خود در مسجد مقدس جمکران خلوت کند. عشق به خدا و اسلام آنقدر در وجودش شعله دوانده بود که گویی از خدا خواسته بود او را هر چه زودتر پیش خود ببرد. حوری کرمی در چهارم رمضان سال ۱۴۳۲در مسیر برگشت از شهر قم و مسجد مقدس جمکران تصادف می‌کند و به آرزوی درونی‌اش می‌ر‌سد.

تشییع جنازه او در زادگاهش شیراز برگزار می‌شود. تشیع جنازه‌ای باشکوه، مراسمی در خور و شأن یک مسلمان واقعی. اطرافیانش همه از رفتن او غصه‌دار و داغدارند و بسیاری به حالش غبطه می‌خورند. حوری کرمی که حالا بر روی سنگ‌قبرش نوشته‌اند: فرزند روح‌ا… ، بهائی‌زاده‌ای بود که عاقبت به خیر شد و مسلمان مرد.

ضمن آرزوی علو درجات برای این بانوی مسلمان و تقاضای صبر از خداوند منان برای دو فرزند و یادگار عزیزش، پای صحبت‌های سارا و عرفان کرمی، فرزندان آن مرحومه نشستیم تا خاطرات و حرف‌های شنیدنی از زندگی خانم کرمی را تقدیم مخاطبان کنند:

خانم سارا کرمی

سارا کرمی ۲۷ ساله فرزند مرحومه حوری کرمی هستم. حدود ۱۳ سال است که عضو کوچکی از جامعه بزرگ مسلمانان و شیعیان شده‌ام. من حدوداً ۱۶ یا ۱۷ سال داشتم که مسلمان شدیم. خیلی‌ها فکر می‌کنند ما یک شبه تصمیم گرفتیم مسلمان شویم و یا یک شبه این اتفاقات افتاد، ولی ما چند سال قبل از اینکه اعلام کنیم، این تصمیم را گرفته بودیم. باید به این نکته اشاره کنم که ما از اعضای فعال جامعه بهائی بودیم، در تمام جلسات شرکت می‌کردیم، حتی در جمع بهائی‌ها از من می‌خواستند که مناجات بخوانم. اینطور نبود که از اول شرکت نکرده باشیم، ما در بسیاری از برنامه‌ها و فعالیت‌هایشان حضور داشتیم.

از همان ابتدا و از همان سه سالگی در کلاس‌های گلشن و درس اخلاق شرکت می‌کردم. بعد از اینکه دوره ابتدایی را تمام کردم از دوم یا سوم راهنمایی به خواست خدا دوستانی پیدا کردم که در مسیر مدرسه پوشش چادر داشتند. آنها در بین تمام دانش‌آموزان از کسانی بودند که همیشه در نماز جماعت شرکت می‌کردند. آقایی به نام مرحوم گل‌آرایش در بین نماز ظهر و عصر صحبت می‌کردند. من فقط به شوق و ذوق اینکه پای صحبت ایشان باشم در نمازها شرکت می‌کردم بدون اینکه مسلمان شده باشم و اصلاً بدانم باید چه‌چیزی بخوانم فقط خم و راست می‌شدم به عشق اینکه به صحبت‌های بین دو نماز گوش کنم و ببینم که اسلام چه می‌گوید و در اطرافم چه خبر است. چادری بودن دوستانم باعث شد که من هم کم‌کم به چادر علاقمند شوم و از مادرم خواستم که برایم چادر تهیه کند. پوشش بهائی‌ها چادر که نیست هیچ، مقنعه هم سر نمی‌کنند پوشش آنها روسری است آن هم فقط در جمع غریبه‌ها، در جمع خودشان همان روسری را هم سر نمی‌کنند. برای همین خیلی عجیب بود که من یک دختر بهائی در محله‌ای که بیشتر خانواده‌ها بهائی بودند، بخواهم با چادر به مدرسه بروم. اما مادرم نه تنها نترسید که پشت سرش حرف بزنند بلکه خوشحال هم شد و این لطف خدا بود که من از همان ابتدا در دلم به اسلام علاقه داشته باشم. مادرم از پس‌انداز خودش که برای خرج خانه گذاشته بود برایم چادر خرید چون پدرم راضی نبود که من چادر سرکنم. ولی مادرم به هر صورت پارچه را تهیه کرد و خودش دوخت. یادم می‌آید آن روزی که پارچه را خرید تا زمانی که چادر را بدوزد، ذوق و شوق عجیبی داشتم و برای آماده شدنش دیگر طاقت نداشتم، می‌خواستم هر چه زودتر آماده شود و با آن به مدرسه بروم.

کم‌کم حرف‌ها از این‌طرف و آن‌طرف شنیده شد که چرا با چادر به مدرسه می‌رود؟ مگر بهائی نیست؟ مگر بهائی‌ها چادر سر می‌کنند؟ حتی شرکت من در نماز جماعت هم آنها را به شک انداخته بود که چه خبر است؟ دلیلش چیست که شرکت می‌کند؟ چه اتفاقی افتاده است؟ همین باعث شد کنجکاو شوند که چه تحولی رخ داده، چه شده که من اینطور در نماز جماعت شرکت می‌کنم یا از پوشش چادر استفاده می‌کنم.  آن موقع من بچه بودم و نمی‌توانستم جواب آنها را بدهم اما الحمدلله مادرم خیلی خوب از عهده‌شان برمی‌آمد و جوابشان را می‌داد.

ما برای نماز خواندن در خانه هماهنگ می‌کردیم که ببینیم پدرم کی از سر کار برمی‌گردد تا زمانی که او نیست نماز بخوانیم. خیلی وقت‌ها می‌شد که ما نماز ظهر را خوانده بودیم و مشغول سلام نماز عصر بودیم که پدرم زنگ خانه را می‌زد و ما فوری سجاده‌هایمان را جمع و آن را جایی مخفی می‌کردیم که فقط خودمان می‌دانستیم کجاست از ترس اینکه پدرم نبیند. این زمانی بود که ما هنوز مطرح نکرده بودیم که به اسلام مشرف شدیم بنابراین نمازهایمان به این صورت بود. نمی‌دانم چقدر قبول بوده چون اکثر اوقات نصفه و شکسته و با ترس و لرز و وحشت و با نگهبانی دادن یکی برای نماز خواندن دیگری همراه بود.

من گاهی به بهانه درس خواندن در اتاقم نماز می‌خواندم ولی باز هم با ترس و وحشت. یادم می‌آید زمانی که بهائی بودیم در ماه رمضان از صبح چیزی نمی‌خوردم و به دوستانم می‌گفتم روزه هستم در صورتی که نبودم ولی دوست داشتم بگویم من هم روزه‌ام و برای سحری از خواب بلند شدم.

اینکه ما چطور توانستیم در آن محیط، خوب و بد را تشخیص دهیم و بخواهیم خود را مثل مسلمانان نشان دهیم به خاطر عشق و محبت مادرم به ما بود. محبتی که در جامعه بهائی به ما نشان می‌دادند با سیاست بود. به عنوان مثال از صبح که برای کلاس اخلاق می‌رفتیم، بازی می‌کردیم، تفریح، مسابقه، بگو و بخند، حالا یک دعایی هم می‌خواندیم و درس اخلاقی هم به ما می‌دادند. می‌خواستند یک چنین عشقی را در دلمان بگذارند. مثلاً در آن سنی که من بودم برنامه‌شان این بود که من بدون حجاب در جمعی بروم که دختر و پسر در آن آزادند و با هم ارتباط راحتی دارند و از حجاب و به قول خودشان زحمت، خبری نیست. آنها می‌خواستند چنین عشقی را به ما منتقل کنند که حالا یک روز با بچه‌های درس اخلاق برویم پارک، یک روز ناهار برویم بیرون و چیزهایی از این دست. ولی مادرم عشق خدا را به ما نشان داد و اینکه راه سعادت کدام است؟ آدم هر روزش را هر طور که بخواهد می‌تواند سر کند ممکن است یک روز از صبح تا شب خوش بگذراند و تفریح کند و ممکن است یک روز را از صبح تا شب بنشیند در خانه و غصه بخورد ولی مهم این است که بداند راه سعادت چیست و کدام راه، راهی است که خدا می‌خواهد. مادرم می‌خواست با عشق مادری‌اش چنین چیزی را به ما یاد بدهد.

یک شخص بهائی چه بهائی‌زاده باشد یا نه وقتی در جامعه بهائی حضور دارد، اصلاً کمبود‌های بهائی بودن را نمی‌بیند. وقتی آدم جدا می‌شود و با یک دید دیگر نگاه می‌کند تازه متوجه می‌شود. من همیشه می‌گویم که فکر می‌کنم آن ۱۷ سال عمرم را که در بهائیت بودم تلف کردم. واقعاً تک‌تک بهائی‌ها عمرشان را تلف می‌کنند. آنها دنبال یک چیز پوچ هستند چیزی که به قول معروف اصلاً آخر و عاقبت ندارد. خدا شاهد است که من این را از روی تعصب یا برای اینکه مسلمان شده‌ام نمی‌گویم، آنها واقعاً دنبال یک چیز پوچ هستند. آنها خودشان را از جامعه جدا کرده‌اند مثلاً همین مسئله انتخابات را نگاه کنید. از چند وقت قبل تبلیغات شروع می‌شود به همه گفته می‌شود که می‌توانند در آن شرکت کنند و حق انتخاب کردن دارند. حالا چه کسانی نمی‌توانند شرکت کنند بهائی‌ها! آیا واقعاً حیف نیست در جامعه‌ای که همه در انتخابات شرکت می‌کنند و حق اظهارنظر دارند آنها نتوانند شرکت کنند. یا مثلاً در مدرسه می‌توانند یک جمع خوب داشته باشند، در گروه سرود و نمایش شرکت کنند ولی آنها اصلاً شرکت نمی‌کنند و خودشان را از بقیه جدا می‌کنند. بهائی‌ها در خودشان زندگی می‌کنند و اصلاً جامعه بیرون را نمی‌بینند. همینکه ماه رمضان می‌شود تمام آدم‌های اطرافشان روزه می‌گیرند ولی برای آنها اصلاً مهم نیست که ماه رمضانی آمده و رفته. همینکه عید فطر می‌شود همه مسلمانان دسته‌جمعی به نماز می‌روند و عید را به هم تبریک می‌گویند ولی آنها اصلاً خاص بودن این روز را لمس نمی‌کنند. همیشه به خودم می‌گویم آدم یک عمر در این دنیا باشد و یکبار امام‌رضا(ع) را زیارت نکرده باشد؟ واقعاً حیف است! یک عمر در این دنیا باشد و یک دعای عهد نخوانده باشد و احساسی را که موقع خواندن این دعا به آدم دست می‌دهد، تجربه نکرده باشد واقعاً زندگی‌اش تباه شده است.

باید از یک زاویه دیگر به مسئله بهائیت و بهائی بودن نگاه کرد تا فهمید چه کمبودهایی دارد. تا وقتی که فرد، بهائی است نمی‌تواند اینها را ببیند. بهائیان با خودشان می‌گویند این مسلمان‌ها را ببین که مجبورند چادر و مقنعه سر کنند ولی ما راحت هستیم و هر طور که بخواهیم می‌گردیم. ولی وقتی جدا می‌شوی و از طرف اسلام نگاه می‌کنی، متوجه می‌شوی همین حجاب، همین چادر، آدم را به جایی می‌رساند که نقطه اوج است.

یاد یکی از مصاحبه‌های مادرم افتادم که وقتی در مورد حجاب از ایشان سؤال پرسیدند جواب داد که ما چرا چیزهای بی‌ارزش را مخفی نمی‌کنیم و چیزهای با ارزش مثل طلا، سند و… را یک جای مطمئن می‌گذاریم و جلوی چشم نمی‌گذاریم مثلاً از سند خانه به عنوان تزئین دکوراسیون منزل استفاده نمی‌‌کنیم یا آن را جلوی چشم نمی‌گذاریم تا هر کسی بیاید و آنها را ببیند، پس زن آنقدر باارزش هست که باید پوشیده باشد.

یادم می‌آید در یکی از جلسات درس اخلاق، من دخترها و پسرها را جدا نشاندم وقتی معلم وارد شد گفت: خوب است دیگر مسجد درست کردید، چرا جدا نشستید، این چه وضعی است؟ بعد آمد دخترها و پسرها را کنار هم نشاند به این صورت که هر دختری باید کنار یک پسر می‌نشست. تا اینکه نوبت به من رسید و گفت برو بنشین کنار فلان پسر. من هم ایستادم و گفتم هرگز چنین کاری را نمی‌کنم. این خیلی برایشان سنگین بود که چرا چنین رفتاری نشان دادم. در مورد حجاب، قانون بهائی‌ها این است که در جلساتشان به محض اینکه از در وارد می‌شوند مانتو و روسری خود را روی چوب‌لباسی آویزان می‌کنند و بدون حجاب وارد جلسه می‌شوند.

در دعا خواندن، ما مسلمانان و شیعیان برای خدا دعا می‌خوانیم و هدف ما خداست ولی بهائی‌ها برای بهاءا… و حضرت اعلا و عبدالبهایشان دعا می‌خوانند نه خدا. مقصودشان از این دعا خواندن خدا نیست، درخواستی که می‌کنند از خدا نیست. ممکن است مثلاً بگویند من بنده تو هستم و کلماتی از این دست ولی منظورشان بهاءا… و عبدالبهاء و حضرت اعلایشان است. ولی مسلمان‌ها تا آنجایی که من در این مدت ۱۳ سال دیدم و متوجه شدم دعا را برای خدا می‌خوانند و مقصود و منظورشان خداست. درست است که کسانی را واسطه قرار می‌دهند مثلاً امام‌ رضا(ع) یا امام زمان(عج) را واسطه قرار می‌دهند که خدا آن حاجت موردنظرشان را برآورده کند.

مراسم‌ ضیافتشان را به خوبی به یاد دارم. ضیافت یعنی مهمانی که هر ١٩روز یکبار تشکیل می‌شود و هر دفعه چند خانواده دور هم جمع می‌شوند. این جلسه‌ها هر بار در خانه یکی از این خانواده‌ها برگزار می‌شود. ابتدای این جلسات که وارد می‌شدند حالت احوال‌پرسی داشت. بعد شروع جلسه با خواندن مناجات بود، دعا می‌خواندند مثلاً ذکرهای یا صبوح، یا قدوس،‌ یا ستار و… را می‌گفتند که فکر نمی‌کنم منظور آنها خدا بوده باشد. بعد اخبار سایر بهائیان را به یکدیگر منتقل می‌کردند که مثلاً فلان شب فلان کس تسجیل شده یا فلان بهائی در فلان شهر فوت کرد، حتی از اسرائیل هم اخبار می‌آوردند. یک نفر که به عنوان رئیس جلسه بود، اخبار را می‌خواند تا دیگران هم نسبت به اوضاع و شرایط، آگاهی پیدا کنند. بعد افراد حاضر کلاً اتفاقاتی که برایشان افتاده بود، گزارش می‌کردند. مثلاً ممکن بود در مدرسه برای فرزندشان اتفاقی رخ دهد مثل اینکه می‌گفتند مدیر مدرسه از فرزندمان سؤالی پرسیده‌است، این سؤال در ضیافت مطرح می‌شد و مورد مشورت قرار می‌گرفت تا آنها بدانند چه پاسخی باید به فرد بدهند. یا اینکه می‌گفتند مدرسه می‌خواهد برای دخترمان جشن تکلیف بگیرد، آیا اجازه بدهیم در آن شرکت کند یا نه؟ یعنی خودشان تصمیم نمی‌گرفتند و این قبیل مسائل را باید از آنها می‌پرسیدند حتی رفتن به اردو.

همچنین برای جذاب‌تر کردن جلسات، مسابقاتی برگزار می‌کردند که برای والدین، کودکان و… به صورت جداگانه بود. در واقع، ضیافت جایی است که از هر گروه سنی اعم از پیر و جوان و پدر و مادر و کودک می‌توانند در آن شرکت کنند و برگزاری این مسابقات می‌تواند برای هر طیف، جذابیت خاصی داشته باشد.

بعد از آن هم پذیرایی صورت می‌گرفت و در آخر کار، مراسمی اجرا می‌شد که به آن“گلدان” می‌گفتند؛ یک ظرف شکلات‌خوری یا ظرفی زیبا را وسط جمع قرار می‌دادند و سپس هر کس به اندازه وسع خود، مبلغی را داخل آن می‌انداخت و خدا می‌داند که این پول‌ها کجا خرج می‌شد.

یکی دیگر از کارهای تشکیلاتی آنها، آموزش درس‌های اخلاق است که برای گروه‌های خاصی در نظر گرفته شده و از سن ١٣تا٢٠سال در این کلاس‌ها شرکت می‌کنند. این کلاس‌ها مخصوص فرزندان خانواده‌هاست و برای هر فرد، بسته به گروه سنی‌ که در آن قرار دارد، متفاوت است. این کلاس‌ها در خانه‌ها تشکیل می‌شود و بعد از اینکه دعا و مناجات را می‌خوانند، به برگزاری انواع مسابقات و سرگرمی‌ها می‌پردازند. بعد هم بازی و پذیرایی و… صورت می‌گیرد. مثلاً می‌گویند هر کس یک لطیفه تعریف کند. یکسری کتاب‌هایی هم خودشان تألیف کرده بودند درباره زندگانی عبدالبهاء، چگونگی زندگی روحیه خانم و…که اینها را هم در این کلاس‌ها می‌خوانند و آموزش می‌دهند. همچنین وقتی بچه‌ها به سن تسجیل می‌رسند یکسری نمازها به آنها آموزش داده می‌شود. در کل، فکر می‌کنم جذابیت این کلاس‌ها در این است که دختر و پسر در این جلسات با هم هستند که باعث می‌شود به این جلسات جذب شوند، به خصوص در این گروه سنی خاص که تحولات مربوط به بلوغ در آن رخ می‌دهد. نکته مهم این است که آنها با اطلاع پدر و مادر در کنار هم هستند و خیلی راحت و بدون هیچ استرسی در این زمینه، می‌توانند در این جلسات شرکت کنند، مسابقه بدهند و بالاخره امری است که هر کسی ممکن است به سمت آن جذب شود.

زمانی با مادرم تصمیم گرفتیم، وقتی وارد جلسات می‌شویم روسری خود را درنیاوریم و تا آخر جلسه با مانتو و روسری می‌نشستیم. این موضوع هم برایشان خیلی سنگین بود و هم سؤال شده بود که چرا همه بدون حجاب وارد می‌شوند اما شما می‌خواهید تا آخر جلسه با حجاب باشید. کلاً مادرم روی این مسئله حساسیت نشان می‌داد که باعث شد ما هم حساس شویم و برایمان مهم باشد.

یکبار مادرم از من خواست که شعر طولانی یکی از شاعران بهائی را که کشته شده بود، حفظ کنم. من هم آن را حفظ کردم. یک شب مادرم از بزرگترهای جامعه بهائی خواست که به منزل ما بیایند. من در حضور آنها آن شعر را خواندم. آنها خیلی خوششان آمد و تعجب کردند و خیلی من را تشویق کردند. یکی از آنها می‌خواست مرا به تهران ببرد تا آنجا در جلسه‌ای آن شعر را بخوانم اما مادر گفت: نمی‌خواهم او را به تهران ببرید یا تشویقش کنید فقط خواستم به شما ثابت کنم که دختر من توانایی‌اش را دارد. شاید مادرم روی حساب آینده، این کار را کرد که جامعه بهائی بعدها نگویند حتماً اینها کمبودی داشتند که چنین کاری را کردند.

مادرم بارها برای ما توضیح داد که ما می‌خواهیم مسلمان شویم و قرار است اتفاق بزرگی در زندگی‌مان رخ دهد. عواقبش را هم برایمان گفت، اینکه ممکن است همه ما را ترک کنند حتی پدر، پدربزرگ، مادربزرگ، خاله، دایی و… و ممکن است دیگر آنها را نبینیم و اینکه قرار است مشرف شدنمان از طریق روزنامه خبر اعلام شود. حتی یک روز گفت ممکن است من را بکشند حالا اگر من را کشتند شما باید فلان کار را انجام دهید و با فلان کس تماس بگیرید. ببینید مادرم تا کجاها فکرش را کرده بود. برای ما که بچه بودیم خیلی سخت بود که یک مادر بنشیند و به بچه‌هایش بگوید که اگر مرا کشتند شما چه باید بکنید! واقعاً در آن لحظه نمی‌دانستیم باید چه بگوییم.

یک روز ما را به خانه مادربزرگمان برد و گفت ممکن است این آخرین باری باشد که ما به اینجا می‌آییم. آن موقع ما حسی داشتیم که آنها درک نمی‌کردند، آنها نمی‌دانستند که قرار است چه اتفاقی بیفتد. فقط ما می‌دانستیم که تا چند روز دیگر که آن خبر در روزنامه چاپ شود ممکن است دیگر همدیگر را نبینیم و حتی ممکن است از آن لحظه به بعد دشمن یکدیگر شویم. یادم می‌آید که ما دلمان یک جورایی گرفته بود ولی آنها که از هیچ ‌چیز خبر نداشتند خیلی عادی و مثل دفعات قبل که به منزلشان می‌رفتیم با ما رفتار می‌کردند.

تاریخ مشخصی به ما نداده بودند که قرار است چه زمانی اطلاعیه چاپ شود. عصر نیمه شعبان بود که مادرم گفت برویم و روزنامه بگیریم، ببینیم چه خبر است. اصلاً انتظارش را نداشتیم که یکدفعه مامان عکس خود را در روزنامه دید. درست است خوشحال شدیم ولی انگار دنیا روی سرمان خراب شده بود که حالا قرار است چه اتفاقی بیفتد. پدرم اصلاً اطلاع نداشت و همانطور که از ما خواسته بودند روزنامه را هم نشانش نداده بودیم که از طریق دیگران اطلاع پیدا کند. من و مادرم آن شب تا صبح از شدت استرس چشم روی هم نگذاشتیم یعنی واقعاً می‌ترسیدیم که فردا صبح چه می‌شود. فردا صبح که به پدرم اطلاع دادند چنین اتفاقی افتاده و در روزنامه هم چاپ شده، ما را از خانه بیرون کرد. تا به حال چند بار بهائی‌ها گفته‌اند که چرا می‌گویید شما را از خانه بیرون کرد. آنها شاکی هستند که شما دروغ می‌گویید او شما را بیرون نکرد. ولی واقعاً پدرم من، مادرم و برادرم را با دست خالی از خانه بیرون کرد. آن روز تا ظهر در خیابان‌ها راه می‌رفتیم و نمی‌دانستیم باید کجا برویم و چه کار کنیم؟

آن روز برای ما خیلی سخت بود ولی به مادرم سخت‌تر از من و برادرم گذشت. بالاخره مسئولیت من و برادرم بر عهده او بود. آن روز آنقدر در خیابان‌ها گشتیم تا ظهر شد و من و عرفان گرسنه شدیم. مامان دو تا ساندویچ گرفت که ما بخوریم. ما آن لحظه اصلاً فکر نکردیم چرا خودش نمی‌خورد شاید اصلاً پول نداشت که برای خودش هم بخرد یا آنقدر استرس داشت که نمی‌توانست ناهار بخورد. ولی جدای آن استرس، اضطراب و سختی امیدی هم ته دلمان داشتیم.

یک خانم خیاطی بود که با تمام اقوام و دوستان ما آشنایی داشت و همه او را می‌شناختند حالا یا او را دیده بودند یا نامش را شنیده بودند. در واقع خیاط خانوادگی ما بود. ناهار که خوردیم به منزل ایشان رفتیم. ایشان ازدواج نکرده بود و با مادرش زندگی می‌کرد و مادرم می‌دانست که هیچ مردی در خانه آنها نیست. برای همین به خانه آنها رفتیم که بعداً حرفی پشت سرمان نباشد. این هم از تدبیر مادرم بود که کجا را انتخاب کند و ما به خانه چه کسی برویم. باید کسی می‌بود که همه اقوام او را بشناسند و بدانند که هیچ مردی در آنجا رفت و آمد ندارد تا حرفی پشت سرمان نباشد و نگویند آنها آن شب را کجا گذراندند. همیشه هر کسی را که در این راه کمکمان کرد دعا می‌کنم و هیچگاه یادم نمی‌رود. از ظهر که رفتیم خانه آن خانم که خدا رحمتش کند، خیلی به ما لطف کرد، خیلی کمکمان کرد، خیلی خوب پذیرایی کرد و باعث شد که شکر خدا هیچ حرفی پشت سرمان نباشد. به هر کس می‌گفتیم خانه فلان حاج خانم بودیم او را می‌شناخت و می‌دانست کجا بودیم.

در آن لحظات پرتلاطم اطمینانی که مادرم به ما می‌داد، آرامش را برای ما به وجود آورد. اینطور نبود که بنشیند و جلوی ما اشک بریزد و گریه کند. اصلاً چنین چیزی نبود. او خیلی محکم بود. ما به کسی تکیه کرده بودیم که مطمئن بودیم پشتمان ایستاده است و خودش مطمئناً به خدا تکیه کرده بود. اگر خدا نبود پشت او خالی می‌شد و پشت ما هم خالی می‌شد.

در این مدت هیچ خبری از پدرم نبود زیرا هیچ علاقه‌ای هم بین ما نبود. مادرم متولد خانواده‌ای بهائی بود که غیر از پدر و مادرش، عمو، خاله و همه اقوامش بهائی بودند و از موقع تولد با یک تربیت بهائی بزرگ شده بود. آنطور که خودش تعریف می‌کرد ازدواجش به او تحمیل شده بود. درست است که دخترعمو و پسرعمو بودند ولی باز هم تحمیلی بود. همیشه می‌گفت اصلاً آن چیزی که من می‌خواستم نبود. از شب عروسی هم که تعریف می‌کرد می‌گفت به خاطر بهائی بودن و شرایطی که داشتند، اجازه نداشتند عروسی پر سر و صدا و پرخرجی بگیرند. از دوره نامزدی‌شان که تعریف می‌کرد، می‌گفت: وقتی پدرت به منزل ما می‌آمد اصلاً با من صحبت نمی‌کرد و رو در رو هم نمی‌شدیم فقط با بزرگترها صحبت می‌کرد. با اینکه غریبه نبودند ولی کسی از مادرم درباره علاقه‌اش نپرسیده بود. مادر از سال‌ها قبل، از اینکه تربیت بهائی داشت، راضی نبود و فقط تحمل می‌کرد. شاید آن موقع سن او آنقدر نبوده که بخواهد ابراز کند که از بهائی بودنش ناراحت است.

یک سال بعد از ازدواجشان در سال ۶۳ من به دنیا آمدم. پدرم آدمی نبود که اهل کارنکردن و تنبلی باشد یا خرج خانه را هدر دهد، رفیق‌باز باشد، اهل مواد و… باشد. شاید به ظاهر آدم مثبتی بود ولی از نظر عاطفی، کسی بود که دوست داشتنش را به مادرم و به ما ابراز نمی‌کرد. خیلی وقت‌ها می‌شد که ما مریض بودیم و مادرم از شب تا صبح بالای سرمان بود ولی پدرم اصلاً بلند نمی‌شد بگوید بچه‌ها چه مشکلی دارند یا حداقل صبح هم نمی‌پرسید که حالشان چطور است. هیچ وقت برایش مهم نبود که وضعیت درسی ما چطور است.

رابطه من و پدرم همیشه خیلی سرد بود. گاهی می‌شد که من به خانه مادربزرگم می‌رفتم و یک هفته می‌ماندم ولی پدرم یکبار هم نمی‌آمد بگوید دلم برایت تنگ شده بیا برویم خانه. ما حتی به پدرم نمی‌گفتیم پول می‌خواهیم و برای پول تو جیبی به مادرم می‌گفتیم که او برایمان از پدر بگیرد. همه مسئولیت‌هایمان همیشه به گردن مادرمان بود. الآن هم همیشه به همسرم تأکید می‌کنم که باید رابطه‌ات با دخترمان گرم باشد طوریکه هیچ‌کس دیگری نتواند جای این عشق و رابطه را بگیرد.

یک عده بهائی پیش پدرم رفته و گفته بودند برو از نظر مالی کمکشان کن، شاید برگردند، چون ما هیچ‌چیزی نداشتیم. من بودم و عرفان و مادرم، بدون هیچ شغل و پشتوانه‌ای. پدرم به آنها جوابی داده بود که هیچوقت از ذهن من و عرفان پاک نخواهد شد، او گفته بود: من نان به بچه مسلمان نمی‌دهم.

ولی شکر خدا چه همان ابتدای جدایی که هیچ چیز نداشتیم و حتی می‌شد سر گرسنه روی زمین بگذاریم و بدون غذا روزه بگیریم و چه بعد از آن هیچوقت لازم نشد دستمان را جلوی پدرم یا هر بهائی دیگری دراز کنیم و این هم از لطف خدا بود.

اینکه بعد از مسلمان شدن ما چقدر بحث شد، چه دعواهایی اتفاق افتاد، چه ناراحتی‌هایی کشیدیم و چقدر اشک ریختیم، اصلاً قابل بیان نیست. حتی در یک هفته از بس که از هر طرف تحت فشار بودیم سه-چهار بار به من سرم وصل ‌کردند. تشکیلات بعد از مدتی برای اینکه ما را بیشتر تحت فشار قرار دهد پدرم را به استرالیا فرستاد تا کاملاً از ما دور باشد و به قول خودشان ما کسی را نداشته باشیم و به ما بسیار سخت بگذرد. از یک طرف بهائی‌ها از ما بریده بودند و پیغام پشت پیغام می‌دادند که از خدا بریدید خدا به دادتان برسد، نفرین بهاءا… دامنگیرتان می‌شود، آینده‌تان چه می‌شود، پشیمان می‌شوید، یک روز می‌خواهید بر‌گردید ولی دیگر روی برگشتن ندارید و… . از طرف دیگر هم ما هنوز با مسلمان‌ها ارتباطی نداشتیم که بخواهیم با کسی انس بگیریم و کسی را نمی‌شناختیم. همسایه‌ها از سر و صداها و بحث‌ها، چیزهایی شنیده بودند که چه اتفاقی افتاده است. آن موقع یک عده از همسایه‌های ما بودند که عضو خانواده ما شده بودند خیلی به ما کمک کردند. حتی شاید از نظر مالی هم کمک کردند و ما نمی‌دانستیم.

یکبار همسایه‌ها که می‌دانستند ما چه سختی‌هایی کشیدیم و چقدر بهم ریخته‌ایم، جمع شدند و یک کاروان زیارتی تشکیل دادند و بدون دریافت پول ما را به جمکران بردند. این اولین سفر زیارتی ما بود، خیلی خوش گذشت. واقعاً لطف آنها در آن سفر و در شرایطی که هیچکس را نداشتیم شامل حالمان شد. این لطف و کمکشان را هیچگاه فراموش نمی‌کنیم.

شاید الآن بچه‌ها تا مشکلی پیدا می‌کنند دیگر درس نخوانند و بگویند ذهنمان به هم ریخته و نمی‌توانیم درس بخوانیم ولی این مشکلات در برابر ذهن به هم ریخته ما در آن شرایط، هیچ چیز نیست. باز هم به خاطر اینکه تکیه‌گاه ما مادر بود و از طرف او حمایت می‌شدیم درس را ادامه دادیم آن هم با موفقیت. خصوصاً که دیگر در مدرسه هم مدیر، ناظم، معلم‌ها و مربی‌های پرورشی اطلاع پیدا کرده بودند و از طرف آنها هم حمایت می‌شدیم و رفتارشان خیلی با ما خوب بود.

یک خاطره جالب از اولین ماه رمضان بعد از اینکه مسلمان شدیم در یادم هست. چند وقت بعد از آن ماجراها ماه رمضان بود. به خاطر اینکه پدرم رفته بود یک مدت دایی‌ام شب‌ها می‌آمد پیش ما. او بهائی بود ولی برای اینکه حرف و حدیثی نباشد، می‌آمد و شب‌ها پیش ما می‌ماند. دایی‌ام خودش منبعی از ایجاد استرس بود و اینطور نبود که ما از اینکه او پیش ماست، خوشحال باشیم. او خیلی با عصبانیت و غرولند با ما برخورد می‌کرد. مادرم از شب بشقاب و قاشق و… را برای سحری آماده می‌کرد که یک وقت سحر سر و صدا نشود که دایی بیدار شود. ما گوشمان را به رادیو می‌چسباندیم که ببینیم چه زمانی اذان می‌گویند و در واقع صدای خیلی کمی از دعا و اذان می‌شنیدیم. پانزده روزی گذشت که ما هر روز روزه می‌گرفتیم. ما نمی‌دانستیم که زمان اذان تهران با زمان اذان شیراز فرق دارد و هر وقت هر کدام از شبکه‌های تلویزیون اذان می‌گفت ما افطار می‌کردیم. یک روز یکی از همسایه‌های خوبمان آمد و برای ما خرما آورد. گفت با این خرماها روزه‌تان را باز کنید و مرا هم دعا کنید. مادرم گفت چشم ما خرماها را می‌خوریم دعا هم می‌کنیم ولی الآن یک ربع است که ما افطار کردیم. این اتفاق بین همسایه‌ها شده بود یک چیز جالب و خنده‌دار که ما ۱۵ روز را روزه گرفتیم و یک ربع قبل از اذان افطار کردیم و تازه فهمیده بودیم که روزه‌هایمان هم شده مثل نمازهایی که قبلاً مخفیانه می‌خواندیم.

شاید برای خیلی‌ها سؤال باشد که وقتی پدرم از پیش ما رفت و ما هیچ منبع درآمدی نداشتیم، چطور زندگی خود را می‌گذراندیم. خیلی وقت‌ها می‌شد که یخچالمان خالی خالی بود و هیچ چیز برای خوردن نداشتیم. این را می‌گویم به خاطر خیلی از بهائیانی که فکر می‌کنند ما را با پول به این سمت کشیده‌اند یا به خاطر وعده و وعید‌هایی مسلمان شدیم. خیلی وقت‌ها بود که با یک تخم‌مرغ روزه می‌گرفتیم و شب هم سیب‌زمینی را سرخ می‌کردیم و افطار می‌کردیم.

یک مدت مادرم دنبال درآمدزایی بود. مطمئناً با تعاریفی که از او کردم، معلوم می‌شود آدمی نبود که بخواهد دستش را جلوی کسی دراز کند یا از کسی چیزی قبول کند و ما را هم همین‌طور بار آورده بود که درک می‌کردیم از هر جایی نمی‌شود پول بدست آورد. باور کنید اینکه می‌گویم خیلی وقت‌ها من و عرفان گرسنه به مدرسه می‌رفتیم و بازمی‌گشتیم، اغراق نیست.

یک مدت یکی از آشنایان، مقداری لباس بچه‌گانه به مادرم داد و گفت اینها را بفروش. همسایه‌ها و اطرافیان که از وضع ما خبر داشتند، با اینکه اصلاً به آن لباس‌ها احتیاج نداشتند و شاید تا آن زمان خرید خود را از بهترین و شیک‌ترین فروشگاه‌ها انجام می‌دادند ولی به خاطر کمک به ما از مادرم خرید می‌کردند. یکی از همسایه‌ها فردی مرفه و سرشناس بود و سیسمونی دخترش را از مادرم خرید در حالی که فکر می‌کنم حتی از آن استفاده هم نکرد ولی به خاطر کمک به ما این کار را کرد تا منتی سر ما نباشد.

مدتی بعد مادرم تصمیم گرفت لحاف و تشک بدوزد و یکی از آشنایان، وسایلی را که برای این کار لازم بود برایش می‌آورد. مدتی درآمدمان از این راه تأمین می‌شد و مادرم از صبح تا شب بیشتر وقتش را صرف دوختن لحاف می‌کرد. خیلی وقت‌ها می‌شد که در حین کار از خستگی و فشار عصبی از حال می‌رفت و ما گریه می‌کردیم.

ایشان ما را طوری تربیت کرده بود که توقع آنچنانی نداشتیم که حتماً باید خرید شب عید انجام دهیم یا اگر مثلاًَ ۱۰ چیز در مدرسه لازم داشتیم از ٩ تای آن می‌گذشتیم و دهمی را می‌خریدیم. مادرم تا جایی که می‌توانست زحمت می‌کشید. مدتی بعد با خیاطی روزگار می‌گذراندیم که خیلی سخت بود ولی به لطف خدا با اینکه درآمد ناچیز بود اما برکت داشت تا اینکه مادرم تصمیم گرفت سراغ مجوز مغازه برود و توانست مجوز مغازه نانوایی را بگیرد.

نانوایی روز نیمه شعبان افتتاح شد. یک نکته خیلی جالب در اتفاقات زندگی ما وجود دارد و آن اینکه: وقتی قرار بود اعلام تشرف ما در روزنامه چاپ شود معلوم نبود چه روزی است اما مصادف شد با نیمه شعبان. بعد هم اولین سفر زیارتی ما همان مسجد جمکران بود که به لطف خدا و دوستان و همسایه‌هایمان مشرف شدیم باز در نیمه شعبان بود. افتتاحیه مغازه نانوایی هم دقیقاً با همان روز مصادف شد که به همین سبب نام آن به “صاحب‌الزمان” مزین گردید، ما این را به فال نیک گرفتیم و همیشه نیمه شعبان منتظر یک عیدی از سوی خدا بودیم و مطمئناً هم عیدی به ما می‌رسید و تا حالا هر چه نیمه شعبان آمده و رفته، ما یک عیدی از طرف خدا دریافت کرده‌ایم. بعد از آن هم مسئله ازدواج بنده رخ داد و مشکلاتی که به خاطر نبود پدرم داشتیم، دادگاه و سختی‌هایش و… باز هم پس از رفع گرفتاری‌ها، عقد ما مصادف شد با نیمه شعبان، گویا همین‌طور رقم خورده بود که همه اتفاقات مهم زندگی ما روز نیمه شعبان رخ دهد. همچنانکه وقتی به نیمه شعبان نزدیک می‌شدیم مادرم به من می‌گفت به نظرت امسال خدا چه عیدی به ما می‌دهد؟ که آخر هم در بازگشت از مسجد جمکران این اتفاق برای او رخ داد و تصادف کرد. در حالی که خواب امام زمان را دیده بود و فکر می‌کنم شاید حقش همین بود که امام زمان را در خواب ببیند و از دنیا برود.

قبل از رفتن به مسافرت، روزی خانه ما آمد و گفت: چند وقت پیش خواب دیدم که مُردم و کسی دست مرا گرفت و به سمت بالا برد و مرا شستند و کفن‌پیچ کردند و خاک رویم ریختند. چون فکر می‌کرد برای من حتی شنیدن این خواب سخت است و به خاطر سفری که در پیش دارد ممکن است سبب نگرانی من شود، خوابش را کامل تعریف نکرد. ما هم گفتیم ان‌شاءا… خیر است و عمرت زیاد می‌شود. بعد از اینکه به مسافرت رفت و دیگر برنگشت یکی از آشنایان که مادرم خواب خود را برای ایشان تعریف کرده بود، خواب را به طور کامل برایم تعریف کرد. گفته بود بعد از اینکه خاکم کردند، وارد دنیای جدیدی شدم که خیلی آرامش داشت، آنجا خیلی خوب بود. یک دفعه کسی به من گفت برگرد، هنوز زود است که بیایی، مادرم گفته بود الآن اینجا خیلی راحتم، بگذارید بمانم، دوست ندارم دیگر برگردم. ولی گفته بودند الآن موقعش نیست، برگرد هر وقت موقعش شد بیا که این خواب تعبیر شد.

انگار تقدیرش این بود که اولین و آخرین سفر زیارتی‌اش مسجد جمکران باشد. من همیشه گفته‌ام، کسانی که وقتی به دنیا می‌آیند اذان و اقامه در گوششان زمزمه می‌شود باید افتخار کنند که چه چیز باارزشی دارند. وقتی دو فرزندم را برای این کار، نزد کسانی بردم که زبانزد بودند، احساس خیلی خوبی داشتم و اشک می‌ریختم یا وقتی به کودکم قرآن خواندن را یاد می‌دهم، وقتی دخترم که ٧ سال دارد می‌گوید: مامان چند آیه از سوره یس را حفظ کرده‌ام، نمی‌دانید چه احساسی به آدم دست می‌دهد. الآن ممکن بود دو فرزند من بهائی باشند و من یک نسل بهائی را تربیت کنم ولی خدا را شکر چنین چیزی رخ نداد. همین که پسرم را در ماه محرم برای امام‌حسین(ع) سیاه‌پوش می‌کنم و دخترم را به یاد حضرت‌رقیه(س) چادر می‌پوشانم، همه اینها نوعی احساس دلگرمی و آرامش است.

من حدود۱۳سال است که پدرم را ندیده‌ام ولی تا مدتی که مادرم بود به جرأت می‌توانم بگویم که هیچ‌گاه احساس کمبود نکردم. هیچ وقت احساس نکردم که من با بقیه فرق دارم. اما الآن در این یک سالی که مادرم فوت کرده، نبود ایشان یعنی از دست دادن یک چیز خیلی با ارزش که داشتم و دیگر ندارم.

همیشه گفته‌ام که ما آدم‌های نظرکرده‌ای نبودیم که حالا خدا بخواهد مخصوصاً لطفی به ما بکند یا امام‌زمان(عج) و امام‌رضا(ع) مخصوصاً بخواهند واسطه ما بشوند. هرچند که تا به حال لطفشان شامل حال ما بوده ولی فکر می‌کنم دلیلش تا حالا این بوده که از صمیم قلب و از ته دلمان، چیزی از آنها خواسته‌ایم. هرکسی از ته قلبش از خدا چیزی بخواهد، حاجت می‌گیرد.

مادرم همیشه می‌گفت: یک قدمی برداشتیم و مسلمان شدیم و حالا باید یک قدم بزرگتر برداریم و مؤمن شویم. من همیشه گفتم الآن ١۳ سال است که مسلمانم اما ان‌شاءا… یک ساعتی برسد که در آن مؤمن واقعی باشم.

آقای عرفان کرمی

عرفان کرمی، فرزند مرحوم حوری کرمی هستم که همراه مادر و خواهرم به اسلام مشرف شدم.

من در آن زمان ۱۰-۱۱ سال بیشتر نداشتم و به سنی نرسیده بودم که بتوانم خوب و بد را دقیقاً از هم تشخیص بدهم ولی لازم به ذکر است که به لطف خدا و به لطف مادرم و به وسیله رفتار مناسب مادرم توانستم راه خودم را تشخیص دهم. جامعه بهائی فکر می‌کند که مادرم به زور مرا طرف خودش کشاند ولی اصلاً اینطور نبود. نوع رفتاری که مادرم با من و خواهرم داشت سبب شد که ما به سمت او مایل شویم. یادم می‌آید موقع نماز خواندن گاهی با من هماهنگ می‌کرد که بگویم خواهرم برای تکلیف مدرسه‌اش باید نماز بخواند و از او خواسته‌اند که فردا در مدرسه نماز را توضیح دهید برای همین او تمرین می‌کند.

وقتی بچه بودم خیلی در کلاس‌های گلشن شرکت نمی‌کردم، انگار از همان بچگی‌ام متوجه شده بودم که قضیه چیست و این محبت‌ها دروغ است. من چند جلسه‌ای بود که در کلاس شرکت نمی‌کردم که یک روز معلم گلشن به منزل ما آمد و یک کتاب قصه و یک هدیه برایم آورد و گفت: عرفان جان چرا در کلاس‌ها شرکت نمی‌کنی؟ گفتم: نتوانستم بیایم. گفت: اگر نیایی خدا دوستت ندارد! من هم با همان لحن کودکانه گفتم: مگر خدا فقط برای بهائی‌هاست. گفت: می‌دانی، خدا بهائی‌ها را دوست دارد فلانی بهائی را ببین اینطور شده یا فلانی به کجا رسیده! گفتم: این همه دکتر و مهندس که بین مسلمان‌هاست مگر همه‌شان بهائی بودند که به اینجاها رسیدند. حتی بعدش هم این کار من باعث شد که پدرم شدیداً با من برخورد کند و مرا تنبیه کند. در واقع قبل از اینکه مادرم علنی و واضح بخواهد به ما بگوید چه کار کنید با همان رفتارش فهمیده بودیم قضیه چیست.

همان‌طور که خواهرم اشاره کرد ما یک شبه تصمیم نگرفتیم مسیرمان را تغییر دهیم. مادرم می‌گفت وقتی وارد دوره راهنمایی شده بود، با اینکه در یک خانواده کاملاً بهائی که همه آبا و اجدادشان بهائی بودند، بزرگ شده بود یک قرآن تهیه کرده بود و به پشت‌بام خانه می‌رفت و آن را می‌خواند. لازم به ذکر است که مادرم تمام نمازها و مناجات‌هایی را که بهائی‌ها می‌خواندند همه را با معانی‌شان حفظ بود چند بار هم از طرف جامعه بهائی مورد تشویق قرارگرفت. در حالی که تنها درصد کمی از بهائی‌ها همه این نمازها و دعاها را حفظ هستند. اینطور نبود که بدون دلیل و بدون مطالعه مسیرش را تغییر دهد. مادرم همیشه می‌گفت: اطلاعاتی که من در مورد بهائیت داشتم هیچ‌وقت پدرتان نداشت. برای اینکه بسیاری از بهائیان فقط تقلید می‌کنند. همین که اسمشان بهائی است، هر ۱۹ روز یکبار در جلسه‌ها شرکت می‌کنند، بچه‌هایشان را به درس اخلاق و گلشن می‌فرستند یا هر جلسه‌ای که باشد در آن شرکت می‌کنند، همین‌ها برایشان کافی است و می‌گویند ما بهائی هستیم. بین آنها به ندرت کسی پیدا می‌شود که بتواند درباره عقایدشان صحبت کند که مثلاً بگوید فلان عقیده چیست، فلان کتاب چه گفته است، چه شده است و … چون بهائیان مطالعه ندارند، در واقع وقتی برای مطالعه آنها باقی نمی‌ماند. یک بچه از شش سالگی باید هر هفته و هر روز در یک جلسه شرکت کند و خیلی‌ از آنها از سه سالگی در این کلاس‌ها شرکت می‌کنند.

البته تشکیلات هم چیزی در اختیارشان قرار نمی‌دهد، کتابی در اختیارشان نیست که مطالعه بکنند. الآن از هر کس بپرسی کتاب مسلمانان چیست به شما پاسخ می‌دهند قرآن و می‌دانند در آن چه نوشته شده است ولی آنها اصلاً نمی‌دانند اصل ماجرا چیست؟ فقط چیزهایی را می‌دانند که برای آنها در جلسات تعریف شده و باور می‌کنند یعنی سند رسمی ندارند که بگویند این اصلش کجا بود. نمونه دیگر اینکه آنها می‌گویند ما امام حسین(ع) را قبول داریم و منکر آن نیستند و اگر مسلمانی از اعتقاد آنها در این زمینه بپرسد می‌گویند بله ما زیارت عاشورا هم داریم ولی زیارت عاشورا را روز سوم محرم که جشن خیلی بزرگ بهائیان و عید آنهاست، می‌خوانند. این از روی بی‌فکری و عدم ‌مطالعه‌ است.

آنها فقط به فکر جذب مسلمانان هستند. در گذشته به اندازه امروز مصمم نبودند ولی اخیراً برنامه‌هایی داشتند که همسایه‌های مسلمان خود را به خانه‌هایشان دعوت می‌کردند و رفته رفته به آنها نزدیک می‌شدند. بهائیان، اصطلاحی را در این رابطه به کار می‌بردند با عنوان “قابلمه‌پارتی”. یعنی امشب غذایی درست کنیم و همسایه‌ها را دعوت کنیم. پس از چندبار مهمانی دادن، بالاخره برای مدعوین سؤال پیش می‌آید که این عکسی که در خانه شماست (عکس عبدالبهاء که در خانه همه بهائیان وجود دارد) چه کسی ‌است؟ یا کتابی که روی میز قرار داده‌اید، چیست؟ و اندک اندک تبلیغات خود را شروع می‌کردند.

کلاً وقتی از یک مسلمان درباره همسایه بهائی‌اش سؤال کنی، پاسخ می‌دهد، آدم‌های بدی نیستند، خیلی  خوبند، تا به حال اخلاق بدی از آنها ندیده‌ایم و… که البته همه اینها ظاهرسازی است. اجازه بدهید خاطره‌ای از یکی از دوستانم تعریف کنم. یکی از دوستان من هنگام ورزش صبحگاهی با یکی از خانواده‌های بهائی آشنا شده بود و آنها را به ظاهر، خانواده خوب و محترمی دیده بود. او ماجرای آشنایی‌اش را برای فرد تحصیلکرده‌ای که درباره این فرقه و دین اسلام مطالعاتی داشت، تعریف کرده بود. دوست من  که شیفته اخلاق بهائی‌ها شده‌ بود برای این فرد تعریف می‌کند که این خانواده بهائی، او را به خانه‌شان دعوت کرده‌اند. این فرد بامطالعه به او گفت بیا دفعه بعد با هم به منزل آنها برویم. آنها به منزل آن خانواده بهائی رفته بودند و بحث بهائیت را پیش کشیدند. خانواده بهائی به نوعی در بحث با آنها کم ‌آوردند. بعد از اتمام بحث، آنها از خانواده بهائی درباره زمان قرار ملاقات بعدی سؤال کرده بودند ولی این خانواده که تا آن روز آنقدر با محبت و اخلاق بودند، دیگر نه به او تلفن زدند و نه قرار ملاقات گذاشتند. پس محبت آنها تنها برای جذب کردن بوده و چون متوجه شده‌ بودند که طرف مقابل آنها، آدمی نیست که بشود او را جذب کرد دیگر قرار ملاقات‌ها و رفت و آمدها را تعطیل کردند.

نکات منفی در جامعه بهائی بسیار است، چه نکته‌ای منفی‌تر و بدتر از اینکه آنها از خدا و این همه واقعه که در دین اسلام رخ داده و این همه پیغمبر و امام که برای هدایت بشر آمدند، غافلند. چیز دیگری که من بعد از مشرف شدنم به اسلام و حالا که به این سن رسیدم به آن افتخار می‌کنم، این است که حجاب خواهرم را می‌بینم و وقتی است که طرز زندگی خواهرم را می‌بینم.

آن روز که پدرم ما را از خانه بیرون کرد، کاملاً یادم می‌آید. بغض گلویم را گرفته بود دنیا دور سرم می‌چرخید. حال و هوای خاصی داشتم، بچه بودم و نمی‌دانستم چه سرنوشتی در انتظارمان است.

بعد از آن جامعه بهائی نشستند برای این مشکل بزرگی! که پیش آمده راه‌حلی پیدا کنند. آنها به پدرم گفتند برو با بچه‌هایت انس بگیر، با آنها خوب رفتار کن و در واقع تغییر کن. این یعنی نوشدارو بعد از مرگ سهراب. کمابیش متوجه شده بودند که چه شده که این بچه‌ها دنبال مادرشان رفتند نه به سوی پدرشان. متوجه شده بودند که رفتار سرد پدرم ما را به سمت مادرم کشانده است. پدرم به مادرم می‌گفت برگرد به خانه که با هم زندگی کنیم، من و سارا را به سینما می‌برد و… . ولی عشق پدر و مادر به فرزند از موقع تولد ایجاد می‌شود این نیست که یکدفعه پدر بخواهد به ما محبت کند یا عشقش را به ما نشان بدهد.

واقعاً برای یک بچه ۱۰ ساله خیلی سخت است که بخواهد این مراحل را طی کند. آن موقع که مامان و بابا می‌خواستند از هم جدا شوند خیلی به ما سخت گذشت. اصلاً قابل بیان نیست که بگویم چه به من و خواهرم گذشت. درست است که به هم ریخته بودیم ولی درس را ادامه می‌دادیم و بی‌خیال درس نشده بودیم. معلمانمان شرایط ما را کاملاً درک می‌کردند و ما هم با وجود همه مشکلات درس را ادامه می‌دادیم.

مادرم با اینکه می‌دانست چه راهی پیش رو دارد و چه سختی‌هایی در انتظارش است ولی اینطور نبود که ناامیدانه با ما رفتار کند ما هیچوقت ناامیدی را در او ندیدم. همه اینها لطف خدا بود.

روزی مادرم برای خرید نان رفته بود گویا دو نفر راجع به بحث مجوز تأسیس نانوایی صحبت می‌کردند، انگار که خدا به دل مادرم انداخت که این راه را برود وگرنه ما اصلاً از نانوایی سررشته نداشتیم. می‌گفت به دلم افتاد که چرا من نتوانم این کار را انجام دهم؟ سپس دنبال کارهای آن افتاد و خیلی سختی کشید. خدا همه چیز را آماده کرد و قدرت این کار را به او داده بود که توانست نانوایی را راه بیندازد و وقتی نانوایی راه افتاد آرامش و امنیت مالی ما هم بیشتر شد.

نیمه شعبان بود که نانوایی‌مان راه افتاد. مادرم می‌گفت خدا را همیشه شکر کنید و این جز لطف خدا نیست. محال بود مادرم به این نکته یعنی شکر خدا اشاره نکند و فراموش کند.

از جوانانی که از اسلام دور افتاده‌اند خواهش می‌کنم کمی مطالعه داشته باشند. زمانی که تازه مسلمان شده بودم و هنوز فرق اذان تهران و شیراز را نمی‌دانستم و حتی نماز خواندن را یاد نگرفته بودم فردی از من سؤال کرد: دوست داری بروی به جامعه بهائی‌ها، ببینی چه خبر است؟ آن روز جوابم این بود: من الآن نه روزه می‌گیرم، نه نماز می‌خوانم نه می‌دانم چند تا امام داریم و… ولی ارزش اسلام را در یک چیز می‌دانم؛ همین که مادرم اسلام آورده، الآن می‌خواهم آبروی او را حفظ کنم، الآن فقط برای حفظ آبروی مادرم و احترام به او مسلمان شده‌ام. اما با گذشت زمان، ارزش‌ها و درجاتی در اسلام دیدم که آرزو می‌کنم کاش آن فرد یکبار دیگر همان سؤال را از من بپرسد تا این‌بار پاسخ او را آگاهانه و کامل‌تر بدهم.

اسلام، دین آزادی است. اگر شما امشب در خانه‌تان دعای کمیل بگذارید و من نیایم، کسی نمی‌گوید چرا نیامدی؟ به انتخاب و اختیار خودم است، اگر دوست داشته باشم، به این مراسم  می‌آیم و از آن بهره می‌برم و کسی در کارم چون و چرا نمی‌کند. چقدر این کار ارزش دارد! اینکه دو نفر از ته دل دعایی را بخوانند اما یک جمع از روی اجبار به مراسم دعا آمده باشند. چقدر تفاوت دارد؟

در ماه محرم وقتی می‌خواهم زنجیر بزنم، پیرمرد ٧٠ ساله‌ای که برای زنجیرزنی می‌آید، دست می‌اندازد کمر من و می‌گوید شما جلو بایست. این چقدر ارزش دارد؟

مادرم در مصاحبه‌ای که داشت تأکید کرده بود که من اگر بخواهم توهینی به مسلک بهائی داشته باشم، به پدر و مادر خود و به گذشته خویش توهین کرده‌ام. در حالی که خود من بسیاری از بهائیان را می‌شناسم که صراحتاً و به راحتی به ائمه اطهار(ع) توهین می‌کنند.

مادرم در سفر آخرش سنگ‌تمام گذاشت، مشهد رفت، جمکران رفت و در راه بازگشت تصادف کرد و از دنیا رفت. آن خوابی را که سارا تعریف کرد قبل از عروسی من دیده بود. قبل از اینکه مادرم مرا سروسامان دهد این خواب را دیده بود. در خواب به او گفته بودند برگرد کار ناتمامی داری. گویا کار ناتمام او به سرانجام رساندن کار من بود که آن را تمام کرد و سپس خوابش تعبیر شد.

از لحظه‌ای که داشتنش را حس کردم تا زمانی که او را به خاک سپردیم همه‌اش خاطره بود. هر کس تا وقتی مادر و پدرش هستند باید قدردان آنها باشد و به آنها بگوید چقدر دوستشان دارد. فقط تأسف می‌خورم از اینکه نتوانستیم زحماتش را جبران کنیم، متأسفانه وقت نشد حتی تشکر زبانی از او بکنیم شاید حالا با فاتحه و دعا خواندن بتوانیم کاری کنیم.

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

همچنین ببینید

بستن
دکمه بازگشت به بالا
بستن