مقالات

سرگذشت آواره

سرگذشت آواره
آقای عبدالحسین بافقی یزدی( آیتی) در سال ۱۳۷۱ قمری به دنیا آمد و متخلص به «ضیایی»، آواره وآیتی، از شعرا، محققان، نویسندگان و قرآن‌پژوهان معاصر، و از مبلغین بهائی که به او عنوان رئیس المبلغین داده شده بود و پس از ۲۰ سال به دین اسلام گروید و از منتقدان بهائیت شد.
آیتی به بهائیان پیوست و از آنجا که توان بالای در فن بیان داشت، از جمله مبلغان مهم آنان شد. بیش از ۲۰ سال با عنوان «آواره» که عباس افندی به او داد، به بهائیت خدمت کرد و از تحسین و تقدیر رهبران آن‏ (عباس افندی و شوقی افندی) برخوردار شد. به او عنوان رئیس مبلغان نیز داده شد.
عبدالحسین آیتی پس از مرگ عبدالبها در ۱۳۴۰ قمری دوباره مسلمان شد. وی در تهران کتاب کشف الحیل را در سه جلد در رد بهائیت تالیف کرد. او هم چنین به مدت شش سال گاهنامه نمکدان را منتشر می کرد و ازاعضای موسس انجمن ادبی یزد بود. در شعر به آواره، ضیائی و آیتی تخلص می کرد.
حال به سرگذشت آیتی که خود ایشان در کتاب کشف الحیل بصورت سوال از خودشان نگاشته اند جلب می نمایم:
آیتی – بهتر است شر ذمه از تاریخ حیات «آواره» با شرح بهائیت او و علت انصراف او از بهائیت از قلم خود آواره صادر گردد.
آواره – در سنه ۱۳۲۰ هجری قمری که سن این بنده سی و سه رسیده بود در حالتی که مصدر امور شرعیه بودم و در مسجد تفت امامت و ریاست داشتم به عللی چند برخوردی به کتب بهائیه کردم و ملاقاتهای محرمانه با بعضی از مبلغین و افراد بهائیان انجام داده و حرفهای عجیب شنیدم – از آن جمله پیشرفت امر بهائی را به قدری مهم قلمداد می کردند که در همان روز عده ی بهائیان تهران را ده هزار و بیست هزار می گفتند .
در حالتی که پس از پانزده سال من در طهران بر اثر محرمیتی که پیدا کرده بودم در هیئت نظار محفل روحانیشان وارد شدم و دیدم عده ی بهائیان تهران از چهار صد نفر تجاوز نکرده و با فرض اینکه صد و پنجاه الی دویست نفر هم در دهات باقراف باشند بالاخره تقریبا پانصد نفر بهائی در تمام حدود تهران بین یک ملیون نفوس موجود و آنها هم اگر با وسائل صحیحه تعقیب و مقاومت شوند نتیجه به پنجاه نفر می رسد و شبهه ی نیست که اگر بهائیان دو هزار نفر عده در طهران داشتند با آن مهارت در هوچیگری که دارند خیلی بیش از اینها اسباب زحمت دولت و ملت را فراهم می کردند و نیز در آن ایام گفتگو از ملیون و کرور بود که در امریکا توجه به امر بهائی کرده اند در حالتی که اینک پس از ۲۴ سال به طور یقین دانسته شده است که به اعتباری ابدا بهائی در امریکا وجود ندارد حتی یک نفر و به اعتباری عده شان از سیصد چهار صد نفر تجاوز نکرده زیرا چنانکه مکرر اشاره شد یک عده ی مختصری از زن و دختران بی صاحب را تبعه ی عباس افندی و محمدعلی افندی به کار گرفته آنها را بر تظاهر بهائیت دلالت کرده اند و حتی به آنها القاء کرده اند که تمام یا اکثریت اهل ایران بهائی شده اند و اگر عکس شما به ایران برود مردم ایران شما را دوست خواهند داشت!!
و از آن جمله در آن اوقات هر عالم متبحر و وزیر مقتدر را به خود نسبت می دادند و در یزد شهرت داشت که اتابک اعظم بهائی است و مظفرالدین شاه هم سرا بهائی شده و بسیاری از علماء را به خود نسبت می دادند و کار را به جائی رسانده بودند که عده ی بهائی را به بیست ملیون وانمود می کردند و به قدری این هوچیگری و اشتباه کاری بزرگ شده بود که حتی لرد کرزن یا عمدا یا سهوا عده شان را در کتاب خود دو ملیون قلمداد کرده در حالتی که پس از بیست سال و کسری شوقی افندی رئیس سوم ایشان احصائیه طلبیده و عده کبار در تمام دنیا از ده هزار نفر و با صغار از بیست هزار نفر تجاوز نکرده (یعنی هزار یک آنچه را بیست سال قبل می گفتند!) و از آن جمله در آن اوقات علنا می گفتند که عنقریب ما وصله بر سینه اهل اسلام می چسبانیم (و همین قضیه یک سبب از اسباب انقلاب سنه ی ۱۳۲۱ شد که در یزد ۸۴ نفر از بهائیان را کشتند) مجملا این شایعات اگر مرا اجازه نمی داد که صمیمانه بهائی شوم این قدر اجازه ام می داد که از یزد حرکت کرده اقلا تا طهران بیایم و حقایق را به دست آوردم خصوصا که معاشرت چند روزه ام با بهائیان شهرتی یافته و متهم ساخته بود و بعضی از آخوندهای کم سواد بی تدبیر تفت هم غنیمت شمرده کینه ی دیرینه ی را که در مقام رقابت با من داشتند از سینه بیرون انداخته آتش فتنه را دامن زدند و مسافرت مرا تأیید کردند و کار به مسافرت و مهاجرت منتهی شد طبعا بهائیهائی که همیشه در کمین یک نفر آدم عادی هستند یک شخص ریاست مدار و نویسنده و ادیب را بیشتر استقبال می کنند.
و این نکته نه برای خودستائی می گویم بلکه محض بیان حقیقت اظهار می دارم که هر چه بود وجودم در میان بهائیان مغتنم شمرده می شد لذا هر چه رقیبان من مرا دور کردند طبعا بهائیان به من نزدیک شده آغوش باز کردند تا آنکه در طهران در سنه ی ۱۳۲۲ عمامه را به کلاه تبدیل نموده در بعضی کارها از قبیل دفترداری اداره باقراف وارد شدم و سپس به رشت سفر کرده و ده ماه در کانطور رشت ایشان منشی بودم و باز به طهران برگشتم و چندی در اردستان به تأسیس مدرسه پرداختم و سپس به کاشان آمده مقدمات مدرسه ی وحدت بشر را تقدیم و تمهید کردم و از آن به بعد به هر شهر و قریه و قصبه مسافرت کردم و به استثنای یکی دو نقطه مابقی بهائیان روحا و جسما شناختم متدرجا در آن اوقات به قسمی طرف التفات عبدالبهاء شده بودم که سالی سه الی چهار لوح برای من می فرستاد در حالتی که بهائیان دیگر حتی مبلغین به یکی دو سه لوح در دوره ی حیات خود نائل شده بدان افتخار می کردند مگر دو سه نفری از قبیل ایادی و امین که آنها طرف مراسله ی دائمی بودند و بنده هم در اندک زمانی در ردیف آنها در آمده طرف مراسلات واقع شده و در یکی از الواح مخاطب به این خطاب گشتم. «ای آواره عبدالبهاء سر گشته ی کوه و بیابانی و گم گشته ی بادیه و صحرا این چه موهبتی است و این چه منقبتی الی آخر» از آن به بعد به لقب آواره مشهور شدم. و در الواح دیگر مراسمی خود خوانده می گوید: «ای سمی عبدالبهاء تو عبدالحسینی و من عبدالبهاء این هر دو یک عنوان است و این عنوان آیت تقدیس در ملکوت رحمان» و در لوحی می گوید – الی الهی ان عبدالحسین قد نادی اهل المشرقین الخ» – آیا این طور است؟ نه بلکه این هم از مبالغات و خزعبلات بی حقیقت است که دیگران به ریش گرفته اند و من خود را از آن تطهیر کرده ام. و در لوحی – مرا یار باوفا خطاب می نماید برخلاف اعضای محافل روحامی طهران که کلمه ی (بی وفایان) را که در یکی از الواح عبدالبهاء طردا للباب بیان شده به وجود من تعبیر نموده اند و طبعا یکی از این دو مورد تکذیب است یا نسبت وفائی که عباس افندی به من داده دروغ است. یا سخن محفل روحانی مزخرف است و همه تعبیرات ایشان از این قبیل است. در لوحی می گوید – «آنچه از قریحه ی الهام صریحه ی آن جناب (آواره) صادر شده بود ملاحظه گردید».
در لوحی می گوید: «ایها الرجل الرشید» و در لوح دیگر – «ای بنده ی ثابت جمال قدم». و در لوحی – «ای مبلغ امر الله» و در لوحی. «ای ناشر نفحات الله». و در لوحی «رئیس و مرکز امور تبلیغی» باری متجاوز از پنجاه لوح است که در مدت توقف بنده در بین بهائیان به عربی و فارسی از قلم عبدالبهاء صادر شده و تماما مبنی بر صحت عمل و وفا و ملهمیت و رشادت و احاطه ی علمی و اطلاعات وافیه و قدس و تقوی و خلوص بنده است. و جمیع آنها را پس از نوشتن این کتاب بلکه قبل از این هم سه سال است بهائیان تکذیب کرده اند و اگر تصریحا تکذیب نکرده اند تلویحا تکذیب نموده و هر سیئه و بدی و بی وفائی را به من نسبت داده اند و بنده هم همه را قبول می کنم برای اینکه معلوم شود عبدالبهاء چه شخص غافل بی خبری بوده یا اعضای محفل تهران بلکه عموم بهائیان چه مردمان ابله نادانی هستند که به هیچ اصلی از اصول معتقد نیستند حتی به کلام مولای خود باوری برویم بر سر مطلب
– در سنه ی ۱۳۲۵ که تازه علم مشروطیت بلنده شده بود بنده به عکا مسافرت کردم و هیجده روز نزد عبدالبهاء به سر بردم و اگر چه خوب نتوانستم در آن نخستین سفر خود نوایای فاسده ی رؤسای مرکزی را تشخیص دهم زیرا پیوسته مواظب بودند که با احدی غیر از اصحاب محرم خودش که شریک در شریعت بازی و دین سازی و جلب منافع ایشان بوده و هستند ملاقات نکنم ولی باز هم حقایقی را به دست آورده همان قدر دانستم که شایعات بین بهائیان کلا نقش بر آب است و در هر شهری دو سه نفر محرم اسرار و شریک این کمپانی هستند که راپرت می دهند و ساخت و ساز می کنند و مابقی گوسفندان شیرده بی خبر از همه جایند. باری پس از هیجده روز مرخص شدم و با لوحی که نصف آن به خط اصل است آمدم به ایران و آن لوح همان لوح است که بقایای سلطنت عائله محمدعلی میرزا قاجار در آن تصریح شده و وعده صریح داده شده است!! باری پس از چندی اوضاع ایران منقلب و محمدعلی میرزا خلع شد و شرح آن گذشت. اما طولی نکشید که عباس افندی بر اثر مشروطیت خاک عثمانی آزاد و به سمت اروپ و آمریک ره فرسا شد و نیرنگ دیگری به میان آمد و باز چندی مرا معطل و سرگردان گذاشت.
زیرا در آن اوقات شایعات بسیار دائر شد که عباس افندی در اروپ و آمریک مورد توجه شده و تبلیغات کرده و باز تصور کردم که اگر تمامش راست نباشد اقلا قسمتی از این شایعات مقرون به صحت است تا آنکه از سفر دو ساله اش مراجعت کرد و مرا تلگرافا احضار نمود در سنه ی ۱۳۳۳ در بحبوبه ی جنگ بین الملل باز به عکا سفر کردم مجاهدت و مشاهدات بسیاری که تماما برخلاف شایعات بین اتباع بود به دست آوردم و تنها چیزی که مانده بود این بود که بر حد نفوذ او در اروپ و آمریک احاطه نیافته مرعوب و مخدوع آن قضایا بوده و حتی سخنان میرزا علی اکبر رفسنجانی مبلغ مشهورشان را که اخیرا گفتیم منصرف شده بود در عدم نفوذ این امر در قاره اروپ باور نکردم و کنایات مشارالیه را در مقام خدعه و تقلب افندی و دامادهایش نپذیرفتم و مایل بودم همه حقایق را بالحسن و العیان ببینم و بیابم. در مراجعت از این سفر بر اثر پیشنهاد رؤسای مرکزی و محافل بلاد به نگارش کتاب تاریخی مشغول شدم که در ابتدا به نام «ماثر البهائیه» موسومش داشتم و به طبع ژلاتینی قناعت کردم بعضی تشویق بر طبع و نشر آن کردند و چون خواستم طبع کنم عباس افندی نسخه ی آن را طلبید و دستوراتی داد و ناچار بسیاری از آن را تغییر دادم و آن تاریخ صورت تغییراتی به خود گرفت که بر منفعت خودش تمام می شد و از آن جمله اصرار داشت که با مضامین مقاله سیاح که اثر قلم خود عباس افندی است و با مهارتی لکه های تاریخی را پوشانیده است اختلاف پیدا نکند و از طرفی با کتاب نقطه الکاف حاج میرزا جانی کاشانی که پروفسور براون به طبع آن پرداخته موافقت ننماید. حتی اینکه سؤال کردم کتبا از عباس افندی که آیا نقطه الکافی وجود داشته یا نه و آیا اساس دارد یا خیر؟
جوابی نگاشته که اینک موجود است مبنی بر اینکه کتابی از حاج میرزا جانی نمانده است و اگر هم مانده باشد اساس ندارد (زیرا به ضرر ما تمام می شود) و نسبت هائی به پروفسور براون دادند که هر دانشمند با شرافتی از ذکر آن مندهش می شود از قبیل اینکه «براون ازلی است» و از قبیل اینکه ازلیها رشوه به او داده اند که آن کتاب را بنویسد. مجملا از این قیل ترهات بسیار است که پس از تکمیل اطلاع در حیرت افتادم که رؤسای دین گذار چرا بایست آن قدر بی حیا و بی شرافت باشند و به جعلیات خود مردم دانش پژوه را متهم دارند. زیرا کتاب نقطه الکاف را اخیرا در طهران در نزد دکتر سعید خان کردستانی دیدم و آن کتاب خطی است که یک سال قبل از قتل حاج میرزا جانی نوشته شده و دو روز به مقابله ی آن پرداخته عینا با آنچه براون طبع کرده موافق یافتم.
خلاصه کتاب تاریخ بنده سه دفعه در تحت نفوذ حضرات به تحریفات و جعلیات مبتلا شد و اخیرا که در مصر قرار شد طبع شود باز ورثه ی عبدالبهاء تصرفاتی در آن به کار بردند و اینک می گوئیم آن کتاب که بعدا به «کواکب الدریه» موسوم شده در دو مجلد به کلی از درجه ی اعتبار ساقط است و هر کس دیگر هم تاریخ بنویسد بی اساس است زیرا سرمایه اش را از آن کتاب خواهد گرفت چه غیر از این تاریخی در میان حضرات نیست مگر همان تاریخ سیاح که تاریخ بیست ساله ی دوره ی باب است تا ابتدای زمزمه ی بهاء و آن هم چون به قلم عبدالبهاء است هر چند بهائیان اعتماد بر آن دارند ولی بی طرفان می دانند که به کلی بی اعتبار است و مثل همه چیز بهائیت پر از جعلیات و تعبیرات بی اساس است باز برگردیم به مطلب کتاب تمام شد و عمر عباس افندی هم به سر آمد در حالتی که اخیرا پایه ی اقتدار من در بهائیت به جائی رسیده بود که به موجب گراورهای سابق من در طهران معلم درس تبلیغ زنانه و مردانه شان بودم و با اینکه من سه دوره درس دادم و هر سه دوره از توحید بر رویه ی اسلام تجاوز نکرده فصول درس خود را که نسخه اش موجود دارم از مباحث (امکان ذوات و امثال ها) و بعضی از فصول شرح باب حادی عشر تجاوز ندادم و هرگاه خواستند داخل ترهات بهائیت شوند عذر آوردم که باید اصطلاحات توحید را تکمیل نمائید تا بعد به مسائل سایره بپردازیم.
معهذا نتوانستند حقیقت نظریه ی مزا بفهمند که مقصود چیست خلاصه در فوت عبدالبهاء شایعاتی دادند که او خبر از وفات خود داده ولو آنکه تلویحا بوده و بالعکس در حیفا از صحبت منیره خانم حرمش و خواهرش و رقه ی علیا به خوبی دریافتم که نه تنها خبری نداده بلکه به قدری از مرگ ترسان و گریزان بوده که نظیر آن برای کمتر آدم وارسته ی رخ می دهد. چنانکه منیره خانم می گفت (نرم و مطر) گذاشتیم و دروغی گفتیم تب ندارید مسرور شدند و بعد قسم دادند که راست می گوئید یا گولم می زنید ما قسم خوردیم که خیر تب ندارید. باری پس از جلوس شوقی افندی بر اریکه ی ولایت (همان ولایتی که ۱۸ سال قبل خود عباس افندی آن را از امر خود سلب کرده) شوقی افندی تلگرافا مرا احضار کرده و من از راه بادکوبه اسلامبول عازم شدم.
اولا در بادکوبه سخنان غریبی راجع به زن استاد آقا بالا که خوشکل بوده و عبدالبهاء در او طمع کرده و او در مراجعت از عکا از امر بهائی برگشته استماع کردم و عجب در این است که یک نفر نیمچه مبلغ بهائی این را حکایت کرده دشنام به آن زن می داد که چرا بازگو کرده است ثانیا در اسلامبول قصص عجیب تری شنیدم که برخلاف شایعات بود زیرا عبدالبهاء در تاریخ سیاح ایام اقامت بهاء را در اسلامبول خیلی با آب و تاب بیان کرده و من در اسلامبول تحقیقاتی کردم و معلوم داشتم که تماما برخلاف حقیقت بوده مجملا در ترکیه هم مثل سایر ممالک و بلاد حقایقی به دست آمد. از جمله این که در اسلامبول عبدالبهاء را که جوانی نوزده ساله بوده به شاگردی درب حجره ی حاج رسول آقا مشهور به توپچی تاجر تنباکو فروش گذاشته اند و بنا بوده است دست از خدائی بکشند و کاسب شوند ولی کمربند طلائی را از حجره او دزدیده است و پس از تفتیشات زیاد آن را از او گرفته و مبلغی به او داده از حجره بیرونش کرده اند و حتی قبول کردن حاج مذکور خدازاده مزبور را بنابر آنچه میرزا آقا بزرگ پسر حاجی نقل می کند بر اثر حسن و جمال ایشان بوده است…
باری من این مسموعات را چندان مورد اعتناء قرار ندادم ولی همین قدر فهمیدم که آن آب و تابها هم که عبدالبهاء در مقاله سیاح به مطلب داده از قبیل اینکه وزراء جمال مبارک را ملاقات کردند و دعوت به ملاقات سلطان عبدالعزیز نمودند و بسیاری از این ترهات کلابی اساس بوده. چنانکه از مضمون حکم سلطان عبدالعزیز هم که در تبعید حضرات ازادرنه صادر کرده و ما متن آن را به ترکی در کواکب الدریه درج کرده ایم مفهوم می شود که عثمانیها خیلی نظر حقارت به این حضرات داشته اند و اگر در این موضوع بخواهیم صحبت کنیم هزاران مدرک موجود است و بالاخره اقتدار و نفوذ بهاء در آن حدود مثل سایر نفوذهای اوست که جز به خیک پر از باد نمی توان به چیز دیگر تعبیر کرد. بلکه این هم یکی از مواردی است که گفتیم هر موقع افتضاحاتی رخ داده مخصوصا قلم عبدالبهاء راجع به همان موقع بیشتر جولان نموده و قائل به نفوذ قدرت و معجزات شده!! مجملا از اسلامبول مقدمه ی مسافرت اروپ خود را فراهم کردم و پس از ورود به حیفا این تیر اصابت نموده و صوره از طرف شوقی افندی و باطنا بر اثر اراده و تدبیر خودم به اروپا مسافرت کردم و این است ترجمه دست خط شوقی افندی که به انگلیسی در مأموریت من نگاشته. «احباءالله و اماء الرحمن در انگلستان و فرانسه و آلمان وایطالیا و سویس علیهم بهاء الله الا بهی [۱] . برادران و خواهران محبوب من در ایمان به حضرت عبدالبهاء جناب عبدالحسین آواره با شعله ی بندگی و حرارت تعالیم و احتراقی که صعود و رحلت آقای محبوب ما در هر دلی برافروخته است عازم اروپا است و دیدن خواهد کرد مراکز بهائیه را در آن اقلیم بزرگ (!! جای… است) رای این که او به کمک بسیاری از احباء در آن اقطار ندای یا بهاء الابهی را مرتفع سازد و آتش میل و محبت شما را در امر الهی مشتعل گرداند.
او مستعد است برای چنین خدمت عالی و من اطمینان دارم که با توفیق خدا و با مدد صمیم قلبی احبای عبدالبهاء او (آواره) قدرت خواهد یافت، ترقی دادن تعالیم عمومی بهاء الله را در همه جا – با تجربه و اطلاع بسیاری که آواره دارد و آگاهی او بر جمیع صور و عوالم این امر (یعنی علم تبلیغ و تاریخ و حل و عقد احکام) و علم وسیع و اطلاع کامل او بر تاریخ این امر و مصاحبت و مراقبت وی با مؤمنین درجه ی اول و اسبق اعنی پیشوایان و شهدای این امر یقین دارم برای هر یک از شماها دلربا خواهد بود و موجب اطلاع و آگاهی شما خواهد گشت که بیشتر مأنوس شوید به اسرار داخلی این امر و آگاه گردید بر تحمل صدماتی که کسانی در این امر عجیب کرده اند امید است که مسافرت و توقف ایشان در ممالک شما موجب تأییدات تازه شود برای پیشرفت امر در مغرب و برانگیزد دلگرمی دلگرمی و دلچسبی وسیعی را هم در تاریخ و هم در سایر مسائل رئیسه امر بهائی. (برادر و هم کار شما شوقی) مختصرا چهار ماه در لندن و منچستر و بورمونت و بعضی نقاط دیگر سیر و سیاحت نموده شایعات بی حقیقت از طرف عبدالبهاء را که در طی مسافرت خود بدان حدود نشر و برای کلاه برداری و گوش بری بایران فرستاده بود همه را شناختم و نیز مدرسه و حالات تحصیلیه ی شوقی افندی را که مدتی در اکسفورد لندن بدان مشغول بود شناختم و دانستم که در آنجا هم مثل بیروت بلکه بدتر به عیاشی و هرزگی مشغول بوده به طوری که نتوانسته است تصدیق نامه و دیپلم تحصیل کند. چنان که در بیروت هم دو دفعه از امتحان ساقط شده.
و به علاوه چیزهائی در اطراف عادات و اخلاق او در موقع تحصیلاتش شنیدم که راستی نظیر آن اگر در یک آدم عادی هم باشد انسان با شرافت باید از او بپرهیزید و بگریزد و چون این قسمت ها خیلی مستهجن است از ذکرش می گذریم چه که عموم بهائیان از استماع آن عصبانی خواهند شد و نیز ممکن است سایرین هم از جهت دیگر عصبانی شده برخلاف نظریه ی من کارهائی تجدید شود که ابدا اصلاح نیست چه که به عقیده ی بنده هیچ علاجی به جز بی اعتنائی نیست زیرا طرف شدن با ایشان از روی دلیل و برهان و با روش اخلاقی از طرفی موجب موجب استفاده ی ایشان می شود و لعن و طعن و دشنام و ضرب و ستم و قتل از طرف دیگر مورث ترویج ایشان می گردد و تنها چیزی که لازم است همین است که عموما حقایق را بشناسند و بدانند که عنوان بهائیت عنوان مذهبی حقیقی و یا اجتماعات مقدس پاک بی آلایش نیست و هیچ مجاهدت و تحقیقی را لازم ندارد و بالاخره عموم افراد ایرانی عالم بهائیت را فراموش کرده به هیچ وجه پاپی ایشان نشوند و متانت هم به خرج داده به جامع ایشان حاضر نگردد. «بگذار تا بمیرند در عین خودپرستی» مجملا چون از حقایق و اسرار کارآگاه شدم و مسائل بسیاری در اروپا کشف کردم که عجاله ذکر آن با مقتضیات زمان سازش ندارد آنگاه پس از چهار ماه گردش در فرانسه و انگلستان مراجعت به شرق نموده. در مصر به طبع کتاب کواکب الدریه به حالت اجبار پرداختم و در طی طبع کتاب و توقف یازده ماهه در قاهره ی مصر باز بر مطالب دیگری آگاه گشتم که از آن جمله تزلزل میرزا ابوالفضل و میرزا نعیم و امثال ایشان است از بهائیت و قصد انصراف و موفق نشدن بر آن به سبب موانع که مهمترین آنها زرنگی عبدالبهاء بود: مثلا راجع به میرزا ابوالفضل سالها بود از دور یک حالت سکوت و انزوائی را از او حس می کردم اما از هر کس می پرسیدم حمل بر پیری و ضعف او می کردند و می دیدم که مرکز بهائیت نسبت به میرزا ابوالفضل حالت بهت و حیرتی را داراست و هموراه مایل به مسکوت ماندن ذکر اوست تا آنچه در پرده مستور است مکشوف نشود تا اینکه در مصر با هر طبقه آمیزش کردم و به اطراف مصر در شهرهای کوچک و قرائی از قبیل اسمعیلیه ی و قریشه و طنطا سیاحت و اسرار زیادی را کشف کردم از جمله آنکه می گفتند. بعضی از اعراب در حدود مصر توجه به امر بهائی کرده اند شهدالله به قدری این حرف بی اساس و دروغ است که از نفوذهای عبدالبهاء در اروپ و آمریک دروغ تر است زیرا بهائیان مصر عبارتند از بیست و چند نفر ایرانیان از همدانی و اصفهانی و کردستانی و به تازگی این چند نفر با بعضی از اعراب دهاتی از قبیل اسمعیلیه و غیره وصلت هائی کرده اند و لهذا آن چند نفر را گاه گاهی به مجلس آورده نمایش می دهند که اینها هم از ما هستند و تازه عده آنها که همه حمال و بقالند در تمام حدود مصر به ده نفر نمی رسد.
بلی یکی از دو نفر ارمنی مصری هم اظهار بهائیت می کنند که درجه ی تمسکشان این بود که شوقی افندی تلگرافی به آنها کرده فرمانی داد و آنها جوابی دادند که مفهومش این بود که فضولی مکن و نوشتند به حیفا که ما اصلا شوقی را نمی شناسیم و شوقی افندی هم آن قدر قدرت نشان داد که فوری به اروپا فرار کرد بدون فضولی و این راجع به ترجمه کتاب بنده بود به عربی که شوقی افندی می ترسید عربها بفهمند که ایشان دین تازه آورده اند و لهذا ممانعت داشت و گویا آخر هم ارمنیها به حرف او اعتنا نکرده آن کتاب پر از اغلاط را چاپ کرده اند. و دیگر اینکه در مصر دانستم که عبدالبهاء در ایام جوانی خود و حیات پدرش دو سه سفری که به مصر و بیروت رفته نظیر مسافرتهای کنونی شوقی افندی بوده و حتی قمار بازی دائمی او در قهوه خانه مسلم است نزد کسانی که او را می شناخته اند و یک حاج محترم هم الان در طهران است که آن روز در مصر بوده و شاهد قضایا است اما راجع به میرزا ابوالفضل خیلی مایل بودم بدانم آیا او این قدر ابله بوده که تا پایان حیات تصنعات بهائیه را نشناخته و یا آن قدر مکار بوده که تا آخر عمر ستر و کتمان نموده تا آنکه بر من کشف شد که نه آن بوده است و نه این بلکه روزگار او را مهلت نداده و یا ضعف نفس اجازه اش نبخشیده که منشاءآت خود را الضاء نماید و الا در ایام اخیر کاملا بیدار بوده است و این قضیه را به طرق مختلفه کشف کردم که مهمترین آنها اقوال میرزا عبدالحسین پسر آقا محمد تقی اصفهانی بود. چنانکه قبلا اشاره شد این جوان تحصیل کرده اروپا رفته بیداری است برخلاف پدرش که اگر چه میرزا ابوالقاسم اصفهانی او را معاویه خطاب می کرد و تصور می نمود که او اصلا بهائی نیست و اظهاراتش تمام از روی نکراء است و شیطنت ولی پسرش عبدالحسین عقیده داشت که پدرش محمد تقی احمق ترین تمام بهائیان است و حتی به من گفت اگر بفهمد باطن عقیده من چیست تمام ما یملک خود را به شوقی افندی می بخشید و مرا از ارث محروم می سازد.
مجملا این عبدالحسین که مدتی در نزد میرزا ابوالفضل تحصیل می کرده چند مرتبه به من اظهار داشت که اگر مرحوم ابوالفضائل در حیات بود دیگر در این دوره ساکت نمی نشست. تا اینکه یک دفعه از او پرسیدم مقصود شما از این حرف چیست؟ فوری از حرف خود پشیمان شد و آن طور که در نظر داشت حقیقت را بیان نکرد وقت دیگر با هم به گردش رفتیم و صحبت به میان آمد و او در مدح میرزا ابوالفضل سخن را به جائی رسانید که صریحا گفت «مرحوم میرزا ابوالفضل به مراتب از عبدالبهاء باهوش تر بود.» من که از طرفی نمی خواستم صریحا مرا مخالف بهائیت بداند و از طرفی میل به کشف حقیقت داشتم در ابتداء از این سخن استغراب کردم و فوری گفتم نمی دانم شما لابد معاشرت کرده اید بهتر می دانید مثلا چطور بود که او را باهوشتر از عبدالبهاء می دانیم؟ گفت من با هر دوی اینها مدتها حشر کرده ام عبدالبهاء سهو و اشتباهش به مراتب بیش از میرزا ابوالفضل بود گفتم اگر چنین بود پس چرا او نزد عبدالبهاء خاضع بود و خود برای خود داعیه نکرد یا اقلا چرا منشاءات خویش را الغاء ننمود؟ گفت بیچاره میرزا ابوالفضل نزدیک بود از این غم هلاک شود ولی چاره نداشت. باز تعقیب کردم که شما از کجا فهمیدید که او پشیمان شده و بیدار گشته بود؟ گفت از اینکه یک روز یکی از تلامذه پرسید چرا حضرت استاد چندی است در محضر خود ذکری از حضرت مولی (عباس افندی) نمی کنید؟ آقا میرزا ابوالفضل آهی کشیده گفت: «خلینی یا سیدی ان حضرت المولی رجل سیاسی و نحن خدعنا بروحانیته» یعنی و لم کن آقا (عباس افندی) مردی است سیاسی و ما فریب روحانیت او را خوردیم (و افسوس که سیاست او هم بدترین سیاست ها بوده است) بعد از آنکه این را از عبدالحسین شنیدم دانستم راست می گوید و لحن کلام هم معلوم است که کلام میرزا ابوالفضل است. لهذا در صدد بر آمدم که از کسان دیگر هم تحقیقاتی کرده باشم من جمله با ذکی افندی حسن که جوانی است در کتابخانه ی سلطانی طرح دوستی افکندم زیرا بهائیان او را از خود می دانستند و من یقین داشتم که او همه چیز ممکن است باشد الا بهائی مجملا پس از مرافقت و مصاحبت بسیار و نرادی های زیادی در قهوه خانه ی میدان محافظه اقتداء للمولی! کم کم سخن از میرزا ابوالفضل به میان آمد و او را هم تقریبا هم عقیده ی عبدالحسین یافتم جز اینکه او عباس افندی را ندیده بود و خودش نمی توانست حکمیت کند. و بعد از این قضایا شرحی هم ازاثر قلم شخص مطلعی در طهران دیدم که در ایام اخیر میرزا ابوالفضل را در مصر ملاقات کرده بر حسب سابقه ی دوستی به او گفته بود این خدائی که شما ساختید چرا اکنون شما را این طور پریشان گذاشته و توجه از شما نمی کند؟ میرزا ابوالفضل آهی کشیده جواب می دهد که بلی ما این بساط را رونق دادیم و حالیه که لیره مانند ریگ به دامن افندی می ریزد فقط ماهی چهار لیره حق السکوت به من می دهد. آن شخص استغراب نموده گفته بود چهار لیره در مصر به چه کار شما می خورد در جواب گفته بود سه لیره هم یک خانم امریکائی را وادار کرده اند به من بدهد. بعد از این مقدمات بهائیان آنجا آن شخص را تبلیغ کرده از عهده اش بر نیامده و بالاخره او را به ملاقات میرزا ابوالفضل دلالت کرده اند او در جواب می خندد و می گوید من ایشان را ملاقات کرده ام و جز افسوس و ندامت از گذشته ی خود چیزی از او نفهمیدم. و نیز در مصر با رحیم ارجمند که از اروپا برگشته بود ملاقات شد و او حتی از اعضای عامله ی محفل روحانی طهران بود و کلمه ی چند از این مسائل مذاکره و او در خاتمه گفت بلی مرحوم میرزا نعیم شاعر هم در ایام اخیر یعنی نزدیک وفاتش به همین حالات دیده می شد زیرا من خودم شنیدم روزی آهی کشیده گفت «افسوس که انسان عمری را در امری می گذراند و یقین دارد که درست فهمیده و بسا نظما و نثرا چیزی می گوید و می نویسد و نشر می کند بعد از مدتی بعضی از سرپوش ها از روی کار برداشته شده انسان می بیند که اغلب مسائل اشتباه بوده است» و عینا این قضیه را میرزا علی اکبر رفسنجانی هم حکایت کرد با بعضی حواشی دیگر که خوفا للتطویل از ذکرش می گذریم.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا
بستن